بـاز بـاران،
بـا ترانه،
بـا گهرهـای فراوان
مى خورد بر بـام خانه.
یادم آرد روز بـاران:
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگلهـای گیلان:
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چُست و چابک.
بـا دو پای کودکانه،
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از سر جو،
دور می گشتم ز خانه.
، می شنیدم از پرنده
داستـانهـای نهـانی،
از لب بـاد وزنده،
رازهـای زندگانی.
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبـا،
شاد بودم.
جنگل از بـاد گریزان
چرخهـا می زد چو دریا
دانه هـای گرد بـاران
پهن میگشتند هر جا.
برق چون شمشیر بران
پاره می کرد ابرهـا را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابرهـا را.
سبزه در زیر درختـان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگلِ وارونه پیدا.
بس دلارا بود جنگل.
به! چه زیبـا بود جنگل !
بس گوارا بود بـاران.
به ! چه زیبـا بود بـاران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهـای جاودانی، پندهـای اسمانی:
« – بشنو از من. کودک من!
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن –
هست زیبـا، هست زیبـا، هست زیبـا»
دکتر سید مجدالدین میرفخرایی، متخلص به گلچین گیلانی
کپی شده از سایت چهار گوشه
دوستان همانطور که میدونید این شعر زیبا کامل نیست ولی چون اون حس نوستالژیکش حفظ بشه مثل کتاب درسی اینجا گذاشتمش