Alireza Delچهره عبوس و فربه اش پشت آن میز پر طمطراق به حاکمی دیکتاتور می مانست که در همایش سالانه حزب در حال نطق است. و من لحظه ای گویی که یک آنارشیست جوان و جویای نامی هستم به این فکر می کردم که چگونه خود را به پشت میز برسانم و با شلیک گلوله ای در شقیقه اش کار را یکسره کنم. نه اینکه در یک آن کارش ساخته شود و مجالی برای درد و احساس اینکه در حال مردن است وجود نداشته باشد لطف بزرگی به اوست و او استحقاق این همه لطف را ندارد. بهتر است مانند یک سامورایی در کسری از ثانیه ضربتی به او زد طوری که حتی متوجه آن نشود و فقط زمانی که امعا و احشایش شروع به بیرون ریختن از بدنش کند بتواند به عاقبتش پی ببرد... همچنان که در حال کشمکش درونی و استدلال در مورد نحوه ترور این دیکتاتور کذایی بودم ناگهان برج بلند افکارم با یک جمله فرو ریخت.
_ فهمیدی چی گفتم؟
_ بله جناب رئیس. فرمایش شما صحیح است. کاری که خواستید در اسرع وقت انجام میشه.
کرنشی کردم و از اتاق مدیرعامل شرکت خارج شدم.
.
.
.
.
دمت گرم. باعث شدی بعد مدتها یه چیزی بنوسیم. شاید یکم بی سر و ته باشه و غلط املایی و نگارشی هم داشته باشه.