🌸شهید محمد رضا شفیعی
🌸شهیدی كه پس از شانزده سال پیكرش سالم بود!!!
.
.
.
🌹وقتی از جبهه بر می گشت خیلی مهربان می شد، نمی گذاشت من یك تشك زیرش بیندازم، می گفت: «مادر اگر ببینی رزمندگان شبها كجا می خوابند! من چطور روی تشك بخوابم؟»
.
🌹حالات عجیبی داشت، خداحافظی كرد رفت جبهه،حرف آخرش را به من زد كه «مادر به خدا می سپارمت».
🌹هشت ماه از این قصه گذشت یك روز عصر در خانه به صدا درآمد،
خلاصه به ما اطلاع دادند كه محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از ۱۰ روز اسارت به شهادت می رسد و جنازه او را در قبرستان الكخ مابین دو شهر سامرا و كاظمین دفن كرده اند
.
🌹محسن میرزایی از مشهد كه با هم زخمی شده و اسیر شده بودند و او بعدها آزاد شد، او می گفت
محمدرضا به خاطر زخم عمیق شكمش خیلی اذیت می شد،
افسران عراقی زده بودند توی دهنش كه یكی از دندانهایش شكسته بود. پزشكان دستور داده بودند به خاطر زخم عمیقی كه داشت به هیچوجه آب به او ندهیم.
.
🌹روز آخر خیلی تشنه اش بود، یك لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روی زمین می كشید تا آب بنوشد در بین راه افتاد و به شهادت رسید.آخرین جمله را گفت و رفت: «فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله»
.
🌹یك روز اخبار اعلام كرد ۵۷۰ شهید را به میهن باز گرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزو اینها باشد.دیدم زنگ خانه به صدا درآمد: «گفتم كیه» گفت: «منزل شهید محمدرضا شفیعی» گفتم: بله محمدرضای من را آوردید. گفت: «مگر به شما خبر دادند كه منتظر او هستید».
🌹گفتم: «سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یك قفس سبز و یك قناری سبز». گفت: «این مژده را می دهم بعد ۱۶ سال مسافر كربلا بر می گردد».
بعد ۱۶ سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نكرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر می خواهید او را ببینید فردا صبح بیایید.
🌹 رفتم اورا دیدم موهای سر و محاسنش تكان نخورده بود، چشمهایش هنوز با من حرف می زد، بعثی های متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا برای از بین رفتن این بدن آن را ۳ ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود، فقط بدنش زیر آفتاب كبود شده بود.
این هستند شهدا...
.
💐اللهم عجل لولیک الفرج💐