به جرعت میتونم بگم که، همتون انمیشن عصر یخبندان رو دیدین!
با این انیمیشن خاطر ها داشتین!
منم داشتم!
به شیرین کاری های موجودی به اسم سید خندیدیم!
وفاداری ی مثال نزدنی ی یک سنجاب نسبت به یک بلوط رو دیدیم!
فداکار ترین ماموت دنیا که اسمش هم مندی هستش رو شناختیم!
وووووووووووو
شاهد رفاقت یک ببر دندان خنجری با مرام با یک ماموت خانواده دوست بودیم!
خب ، همه ی این ها در کنار هم، به اضافه ی چالشی که تو هر قسمت جان مندی و خانوادش رو تهدید میکنه، تا قسمت سوم این مجموعه واقعا خوب بود!
حتی قسمت چهارمش هم با وجود انتقاد های شدید منتقدین به نظر من واقعا اونقدر ها هم که میگن افتضاح نبودش!
ولی راجب قسمت پنجم، من کاملا حق رو به منتقدین میدم!
((این اثر فقط یک افتضاح خشک خالی نبود ، بلکه یک فاجعه به تمام معنا در کنار افتضاح بود! ))
و حتی این قدرت هم داره، که یک تنه بزنه تمام خاطرات خوب ما از این اینمیشن رو به نابودی بکشونه!
اگه به سر تیتر من راجب این پست دقت کرده باشین من گفتم که :
(( کاش نویسنده ی عصر یخبندان بودم))
میدونید چرا اینو گفتم ؟؟؟
بخاطر این گفتم که من بعد از دیدن عصر یخبندان 4 یک ایده خوب برای ساخت قسمت پنجم این مجموعه داشتم؛
که قسمتی از این ایده ام رو از داستان خوب عصر یخبندان 1 کش رفتم!
به نظر شما داستان عصر یخبندان 5 جذاب تر نمیشد اگه:
اون پسر بچه ی کوچولویی که مندی جونش رو نجات داد و مادرش رو آب برد، بزرگ میشد؛
و عاشق دختر ریس قبیله شون هم میشد؟؟؟؟
و از اون جایی که دختر ریس قبلیه هست با هر کسی نمیتونه عروسی کنه و خواستگار های زیادی هم داره!
ریس قبلیه برای خواستگار های دخترش یک شرط میگذاره!
و شرطش هم اینه که :
(( هر کسی که بتونه تا قبل از رسیدن زمستون یک ماموت رو به تنهایی شکار کنه ، اون داماد خانوادش میشه و میتونه با دخترش عروسی کنه!))
حالا پسر بچه ی کوچولو ای که مندی یک روزی جونش رو نجات داده به ناچار مجبوره که یک ماموت رو به تنهایی شکار کنه !
پدره پسره ام که اگه خاطر تون باشه تو عصر یخبندان 1
پسرش رو از مندی صحیح سالم تعویل گرفتش ، شدیدا با شکار ماموت مخالفه!
و حالا پسرش بین دو راهی پدرش و دختر ریس قبیله گیر کرده!
سر آخر مجبور میشه که شرط رو بپذیره و به شکار ماموت بره!
دستی بر سرنوشت صاف میره دختر مندی رو انتخاب میکنه!
مندی به دخترش هشتار داده بودش که زیاد با دوست های ماموتش بیرون نباشه اما دخترش توجه ای به این هشدار نمیکنه ؛ یا بهتر بگم رفیق های ماموتش شیرش میکنن که با اونا بیشتر بیرون باشه!
پسر آدمیزد هم یک تله میگذاره ، دختر مندی رو گیر میندازه و میگیردش!
رفیق های ماموتش هم فرار میکنند!
اما طبق معمول که تو اکثر فیلم های دیگه هم دیدین پسره و قتی چشمش به چشم های ماموت می افته و میبینه که ماموت قلبش از ترس داره تند تند میزنه نیزه اش از دستس میوفته چن دل کشتن ماموت رو نداره!
برای همین سعی میکنه ماموت رو همینجوری زنده با هزاران بد بختی ببردش پیش ریس قبیله !
که در این مسیر هزاران اتفاق میوفته و در حین راه اوایلش رابطه ی خوبی بین آدمیزاد و ماموت نیست ! حتی یک جایی ماموت فرار میکنه، اما پسره بازم میگیردش ، پسر بعضی از موقع ها با ماموت درد دل میکنه! و دختر مندی که اوایل از پسر میترسید به مرور زمان ترسش میریزه! و رابطه شون خوب میشه ، ولی باین حال هر چند وقت یک وقت یک بار برای بیشتر شدن بار کمدی انمیشن پسره تا سرش به یک جایی گرم میشه یا خوابش میبره ماموت بازم فرار میکنه!
مندی هم میبینه که آفتاب داره میره و هوا تاریک میشه اما هنوز که هنوزه خبری از دخترش نیستش!
تا اینکه ماموت های دیگه ای که ترس فرار کرده بودن میان بهش میگن که یک آدمیزاد دخترت رو شکار کرده!
اینجاست که مندی خونش به جوش میاد و تصمیم میگیره که برای نجات دخترش دست به یک ماجراجویی دیگه بزنه!
از اونجایی که این ماجراجویی به مراتب سخت تر و البته خطرناکت تر از ماجراجوی های دیگست به همسرش میگه :
تو بمون این دفعه خیلی خطرناکه من قول میدم که دختر مون رو هم صحیح سالم بیارمش خونه!
و از اونجایی هم که رفیق دندان خنجریش داره پدر میشه
مندی اول با امدنش مخالفت میکنه اما با اصرار فراوان خد دیگو به ناچار راضی میشه!
اونم به همسرش میگه که پیش همسر مندی بمونه!
سید همینو به مادر بزرگش میگه!
اون دو تا موش هم که مثلا برادر زن های مندی هستن به مندی و سید و دیگو میگن که :
اگه همه ی مرد ها برن اینجا خانوم ها تنها میشن، اینجا به دوتا مرد احتیاج داره تا مواظب شون باشه!
و اینجوری مییشه که مندی ، دیگو ، و سید دل ها، راه میفتن میرن به سمت قبیله ی انسان ها !
و وقتی هم همسر مندی میبینه که مندی رفتش دنبال دخترشون دلش طاقت نمیاره !
میگه من نمیتونم مندی رو تنهاش بگذارم من باید برم!
و اینجوری میشه که همسر مندی همسر دیگو و مامان بزرگه به اضافه اون دو تا موش هم راه میوفتن میرن به سمت قبله ی انسان ها!
که منتها در بین راه همسر دیگو به دلیل بار دار بودن همش دل درد میگیره!
و همسر مندی هم برای همسر دیگو از خاطرات عصر یخبندان 3 که اونجا خودش تو بد وضعیتی بار دار بودش میگه!
در اینجا یکی دیگه از خاستگار های دختر ریس قبیله که رد شون رو زده بود اونا رو گیر میندازه !
و اینجاس که در آخرین لحظه همسر مند اون یکی از اون دو تا موش رو میفرسته دونبال مندی که به مندی خبر بدن که اون ها هم مثل دخترش به وسیله ی آدمیزاد ها گیر افتادن !
یکی دیگه رو نمیفرسته چون اون خودش رو زده به مردن و هر کاری هم میکنه بلند نمیشه فرار کنه!
برای همین اون یکی موشه تنها ای مجبوره که بره دنبال مندی!
ادامه دارد ...
نه شوخی کردم !
تا همینجاشم دیگه خیلی طولانی شدش!
ولی وجدانن ایده ی من برای عصر یخبندان 5 قشنگ تر بود ؟
یا اون چیزی که اونا به عنوان عصر یخبندان 5 ساختن؟؟؟؟