مطلب ارسالی کاربران
حکایتی پند آموز
شیری که از گرسنگی زمین و زمان را فحش میداد از میان تپههای کوهستان بیرون پرید. گاوی را دید و در ثانیه ای آب از دهان و آلتش هر دو با هم آویزان شد و رفت و گاو را از پای درآورد. سپس در حالی که به مانند اسب از گاو تناول میکرد هر از گاهی یکبار سرش را بالا می گرفت و مستانه نعره می کشید و به ضیافتی که در ک.ونش به راه افتاده بود، رنگ و لعابی تازه میبخشید ...
صیادی که در آن حوالی در جستجوی شکار بود، صدای نعره های مستانه شیر را شنید و پس از ردیابی ،گلوله ای به تخم های او شلیک نمود و شیر از پای درآمد.
_هنگامی که سور و سات عروسی در باسن خود راه انداخته ایم، بهتر است دهانمان را بسته نگه داریم. موفقیت برای اشخاص کم ظرفیت و کصخل، مقدمه ای است برای بگا رفتن!