رفتم جلو آینه یک نگاه به خودم انداختم و تازه فهمیدم شاهرخ و شهرزاد تو خوشتیپی و قد و بالا به کی رفتن، با خودم گفتم چهل دو سالم شده ولی خودمونیم هنوز خوشتیپم با رضایت داشتم به خودم فخر میفروختم که از تو آینه پشت سرم یک فرشته دیدم،داشت بهم میخندید و سرشو تکون میداد،بهش لبخند زدم گفتم مگه دروغ میگم سارا خانوم؟ چیزی نگفت و رفت سمت آشپزخونه،داشتم رفتنش رو تو آینه دنبال میکردم،چقدر زیبا بود و چقدر دوستش داشتم خط نگاهم همراهیش میکرد تا که یک تکه کاغذ کوچک که چسپیده بود به گوشه سمت راست آینه، راهمو ازش جدا کرد،کندمش و شروع کردم به خوندن
*سلام بابا جون،شهرزادم طبق معمول دارم میرم کوه شکار آهو ههههه،یادت نره صبحونه بخوری،میزم جمع کن،زنگ زدی در دسترس نبودم،تکست بده، دوست دارم*
بله میدونم رفتی کوه دختره پدرسوخته، زنگ زدم در دسترس نبود، موهامو مرتب کردم و سوییچ م رو برداشتم و به سارا گفتم خدانگهدار حواست به شاهرخ باشه، درو بستم و رفتم سمت آسانسور،دکمه رو زدم تازه یادم افتاد خرابه،صدبار سارا بهم گفته بود پول تعمیر آسانسور رو بدم واسم خیلی عجیبه چرا ذهنم همه چی رو دقیق تجزیه تحلیل میکنه جز حرف ها و خواسته های سارا !!!
8:43 صبح
رسیدم نزدیک اداره،با خودم گفتم این ماشین همیشه خدا کثیفه بذار تمیزش کنم قبل اینکه برم داخل، شیشه رو دادم پایین با یک دستمال خواستم شیشه جلو تمیز کنم تا کمر خم شدم رفتم بیرون تقریبا!!! نمیدونم دستم به چی خورد آب با فشار از پمپ خارج شد و و مستقیم رفت تو چشمم،یک مایع غیر آب هم قاطیش بود،فریاد زدم و از ماشین پرت شدم بیرون و چشم هام بسته بود و میگفتم کور شدم کور شدم، نمیدونم چه صحنه ایی اتفاق افتاده بود ولی یک صدای معصومانه شنیدم که میگفت: کور نشدی کور نشدی چشم هاتو باز کن، با ترس گفتم تو کی هستی؟ بازم اون صدا اومد گفت: کاری نداشته باش تو فقط چشم هاتو باز کن، با استرس گفتم هر چی شد پای تو و چشم هام رو باز کردم، یکم تار بود و خوب نمیدیدم اما چیزی که مشخصه این بود که کور نشدم!! همینطور روی زمین نشسته بودم دیدم یک دختر بچه خیلی خوشگل زل زده بهم و دستمالش رو تعارف کرده،ازش گرفتم یک نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و رفت،پا شدم سریع خودمو جمع و جور کردم و صورتم رو پاک کردم و بارونی رو که پوشیده بودم تکوندم،آخه چرا بارونی پوشیده بودم؟بارون که نمی اومد،شاید به خاطر اینکه هوا سرد بود و به هوای پاییز نمیشد اعتماد کرد،تو حال خودم بودم که گفتم شانس آوردم کسی منو ندید، داشتم میرفتم سوار ماشین بشم که دیدم یک جوون قد بلند اون سمت خیابون ایستاده داره میخنده،چشم هامو مالوندم که بهتر ببینم که متوجه شدم حسام نیشش تا بنا گوش باز شده
سریع ماشین رو روشن کردم و به سمت در اداره راه افتادم، با عجله به احترام گذاشتن های افراد و سرباز های اداره جواب میدادم و به سمت اتاق رئیس میرفتم،نمیدونم بقیه هم این حس رو داشتن یا نه اما من وقتی وارد محدوده کاری میشدم تمام فکر و ذکرم معطوف اون بود و شخصیتم به صورت باورناپذیری رنگ جدیت به خودش میگرفت،بهتر بگم تغییر نمیکرد فقط خیلی دقیق میشد.
رسیدم در زدم رفتم داخل احترام گذاشتم گفتم: سلام جناب سرهنگ،در خدمتم
سرهنگ زنده دل: راحت باش رضاپور،معلوم هست کجایی؟
من: قربان خودتون گفتید بعد پرونده آخر یکم استراحت کنم
سرهنگ زنده دل: قبول استراحتت تا دیروز بود،چرا دیر اومدی؟
من: قربان چهل دقیقه بیشتر تاخیر نداشتم
سرهنگ: به هر حال جریمه میشی،اما برای این خبرت نکردم،نگرانتم،حالت چطوره؟
من: نگران من؟!! چطور؟
سرهنگ: ملکی چیزی بهت نگفته؟ از بازرسی اومدن تحقیق درباره ت، شکایت های مختلفی داری،برای چی مردم رو میزنی؟چندبار گفتم حتما پیش یک روانپزشک خوب برو
من: جناب سرهنگ من حالم خوبه
سرهنگ: اینکه یک چیز واضح رو قبول نمیکنی بیشتر منو عصبی میکنه،تشخصیص اینکه تو حالت خوبه یا اینکه صلاحیت لازم رو داری یا نه با منه، برای بار آخر که بهت میگم اگر تکرار بشه تعلیقت میکنم
انقدر جدی بود که یکم از لحن گفتنش ترسیدم،سرهنگ حرف میزد اما حتی یک کلمه ش رو نمیشنیدم فقط بالا و پایین رفتن لب هاش رو میدیدم،الان که دقیقتر نگاهش میکردم متوجه شدم چقدر با صلابت و محکم بود.ریش و مو های جو گندمیش قیافه مردونه تری بهش میداد هنوز وضعیت بدنی مناسبی داشت و از چشم هاش میشد خوند که نمیشه چیزی رو ازش پنهان کرد ولی من این خصلتشو دوست نداشتم خیلی بده که آدم نتونه یک چیزهایی رو از کسانی که میشناسه پنهان کنه،
سرهنگ: رضاپور؟؟ کجایی؟ میشنوی چی دارم میگم؟
من: همینجام قربان
سرهنگ: این پسره اومده ازت شکایت کرده،دارم بهت میگم تا قضیه کش پیدا نکرده خودت برو جمع و جورش کن
من: کدوم پسره؟
سرهنگ: همونی که سر پرونده قبلی تو اون آپارتمان زدی،رفته شکایت کرده به بازرسی دو تا از دوستاش هم میخوان شهادت بدن
من: نگران نباشید قربان حلش میکنم
احترام گذاشتم و از اتاق جناب سرهنگ اومدم بیرون،آخرین پرونده م خیلی جنجالی شده بود و قضیه به قتل یک پسر بچه مربوط میشد،حتی خاطراتش هم اذیتم میکنه،چرا باید شغل ما انقدر مزخرف باشه؟ پدر با چندتا از دوست هاش تو خونش میشینه شیشه میکشه و بعدش تو توهماتش پسر 10 ساله ش رو اذیت میکنه،پسره میخواست فرار کنه که پدر و دوستاش با کمک هم بچه ی بیچاره رو سلاخی میکنند،به همین راحتی
حسام: سلام جناب سرگرد
من:سلام حسام
حسام: جناب سرگرد محیط اداریه نباید منو با اسم کوچک صدا کنید
من: حسام گم شو حوصله تو ندارم
حسام: جناب سرگرد،شهرزاد چطوره؟
من: نمیدونم تا دیشب که خوب بود،الان فکر کنم رفته طبیعت گردی
حسام: بله میدونم،با بچه های دانشگاهشون رفتن یک بخشی از ارتفاعات رو تمیز کنند
من: تو از کجا میدونی؟
حسام: دختر داییمه هاا باید خبرشو داشته باشم یا نه؟
من: آفرین،الان نگین کجاست؟
حسام: نگین؟ اااا عع ععم،دانشگاه ست دیگه
من: جمعه؟دانشگاه؟
حسام: آها یادم نبود
من: برو خودتی،اگر خیلی میخوای آمار دیگران داشته باشی اول از خواهرت شروع کن،این مزخرفات رو هم تموم کن، این پسره کجاست؟
حسام: کدوم؟
من:حسسسام
حسام: آهان فهمیدم کدومو میگید،تو حیاط نشسته
یک نفر از کارکنان صدا کرد جناب سروان ملکی میشه بهم کمک کنید و حسام هم به سمت اون رفت و یکهو برگشت سمت من و یک احترام خیلی سفت و سخت گذاشت، خنده م گرفت،یک لحظه یادش رفته بود کجاییم و اینجا من داییش نیستم.
از پله ها اومدم پایین و تو طبقه ی اول خودمو به اتاقم رسوندم در رو باز کردم و رفتم تو، چند وقتی میشد که بهش سر نزده بودم، تقریبا همونطوری بود که یادمه، فقط یک بوی نم عجیبی همه جاشو فرا گرفته بود،رفتم نزدیک پنجره و پرده رو کنار زدم، بازم نور خورشید،روشنم میکرد عین یک رادیو که به برق وصلش میکنی،یکم گرد و خاک روی میز و صندلیم نشسته بود و کلی پرونده هم تو فقسه اتاقم پخش و پلا بود،یک مدتی بود نمیتونستم ذهنم رو متمرکز کنم،تلفن رو براشتم و به افسر نگهبان گفتم یکی رو بفرسته تا اتاقم رو تمیز کنه،دو سه دقیقه بعد یک سرباز امد در زد و گفتم بیا داخل،احترام گذاشت و شروع کرد به مرتب کردن،منم تو خودم بودم و داشتم به مردی که صبح دیدمش فکر میکردم،سرباز بهم گفت قربان روی این صندلی بشینید براتون تمیزش کردم،بدون اینکه بهش نگاه کنم رفتم و نشستم،اون کی بود؟ اونجا دم خونه م چیکار میکرد؟ یه لحظه هم این سوال ها تنهام نمیذاشت،تقریبا همیشه جواب همه چی رو میدونستم به جز لبخند زدن خانم واحد کناریمون که هر وقت بهش میرسیدم اینکارو به شکل مرموزی انجام میداد،نمیتونستم فکر پشت چشم هاشو بخونم و این منو اذیت میکرد،سارا همیشه بهم میگفت تو خنگ ترین باهوشی هستی که دیدم، کلا چیزی رو که نفهمم اذیتم میکنه،الانم حضور اون مرد و حرفی که زد اذیتم میکرد چون نمیتونستم براش یک دلیل قانع کننده پیدا کنم، شایدم خیلی حساس شدم درسته که به کسی نگفتم کارم چیه ولی شاید بچه ها یک چیزهایی گفته باشند،آره احتمالا همینه بیجهت فکرم رو درگیرش کردم.
سرم رو بلند کردم که به سرباز بگم برام چایی بیاره که دیدم کسی تو اتاقم نیست و همه جا هم مرتب و تمیز شده، اون سرباز اصلا کی بود؟ چرا حتی برنگشتم و چهره ش رو ببینم یا ازش بپرسم اسمت چیه و چند ماه به پایان خدمتش مونده؟.. صبر کن اسمش باید یادم باشه، یک لحظه لیبلش رو دیدم،تمرکز کن فرامرز چی بود اسمش؟؟ یحیی؟!! آره یحیی درویشی، چنان ذوقی کردم که اگر تو بانک برنده ی یک بنز میشدم نمیتونست خوشحالی این لحظه رو بهم بده،به خاطر قرص هایی که میخوردم خوب نمیتونستم تمرکز کنم ولی یاداوری اون اسم انگار دادن دنیا بهم بود و اینو بهم میگفت،نترس هنوزم مغزت کار میکنه،داشتم تمرکز میکردم که ببینم میتونم چهره ش رو به خاطر بیارم که تلفنم زنگ خورد،عجب صدای عجیبی داشت،شاهرخ این صدا رو براش انتخاب کرده بود قسمتی از یک آهنگ بود که خیلی معماگونه نواخته میشد،آدم رو به فکر فرو میبرد،جواب دادم
من: سلام،بفرمایید
شهرزاد: سلام بابا منم،چطوری؟ خوبی؟
من: سلام شهرزاد جان،خوبم عزیزم،تو چطوری؟گوشیت چرا در دسترس نیست؟ کجایی؟
شهرزاد: شارژ نداره،این شماره یکی از بچه هاست که همراهمون اومده، ما نزدیکای توچالیم،فکر کنم آخر شب برگردم،با..ا حوا..... قرص.....اینجا خوب خط. .... اگ... میش... دوس....رم. قطع شد
من: الو شهرزاد؟ شهرزاد؟ ای بابا
با اون شماره تماس گرفتم،در دسترس نبود، شهرزادو گرفتم خاموش بود.
پدرسوخته عین خودم عاشق طبیعت و گشت و گذار بود و خونه بند نمیشد،چقدر خوشحالم با اینکه دانشگاه افسری قبول شد،قانعش کردم که ادامه نده و بره دنبال یک رشته دیگه از شاهرخ پنج سال بزرگتر بود و از حسام دو سال کوچکتر مهر امسال شده بود 21 ساله،تولدش یک مهر بود و همیشه شاکی از این قضیه راستش 30 شهریور به دنیا اومده بود ولی ما شناسنامه شو یکم دیرتر گرفتیم،چقدر این بچه زود بزرگ شد جلوم قد کشید،یک وقت هایی بود به خاطر شغلم و چیزهایی که میدیدم تمام تن و بدنم میلرزید وقتی از خونه میرفت بیرون ولی الان که میبینمش چقدر بالغ شده تمام مشکلاتش رو خودش حل میکنه و چقدر خوب زندگی میکنه دلم قرص میشه.
حسام در زد اومد تو،احترام گذاشت و گفت: قربان این پسره پایین داره داد و بیاد میکنه،چیکارش کنیم؟
من: برو پایین ببرش تو اتاق خودت چند دقیق دیگه میام پیشتون.
حسام چشم گفت و رفت.
زنگ زدم گفتم برام چای بیارن،خودمو مرتب کردم و از این آشفتگی های ذهنی جدا شدم و رفتم پایین.تو اتاق حسام بود سر و صداش می اومد
-حق نداشت منو بزنه،برای چی به مادرم شماره داد؟ و...
حسام هم داشت آرومش میکرد و میگفت: صداتو نبر بالا اگر شکایت کردی دیگه این کارها چیه؟
بدون اینکه در بزنم،وارد شدم،یدفعه هر دوتاشون ساکت شدند،حسام این حالت صورت منو خوب میشناخت آخه چندبار بیرون اداره باهاش روبه رو شده بود، گفتم: به به جناب امید خان، امید بودی دیگه؟ درسته؟
امید: درسته خودمم،خوبه هنوز منو یادته
من: اختیار دارید قربان مگه میشه بزرگمردی مثل شما رو یادم بره؟!!
امید یه پسر قد بلند و دراز و لاغر بود،متاسفانه قد بلندش باعث شده بود احساس قدرت بیش از حدی بکنه
من: خب امید خان چه خبر؟شنیدم اومدی ازم شکایت کردی،باورم نشد
امید: بله که شکایت میکنم،کجاشو دیدی، تو کاراگاه جنایی هستی خیر سرت بعد میای جلو جمع منو چک و لگدی میکنی؟!
من: ببخشید امید جان دست خودم نبود
امید: چرا شماره تو دادی به مادرم؟
من: به تو هیج ربطی نداره، درضمن تو نه شما، بفهم داری با کی حرف میزنی
امید: خیلی هم بهم ربط داره،مادرم از اون روز نذاشته یک آب خوش از گلوم پایین بره،مهمونی هم نمیزاره توخونه بگیرم و...
من: گفتم خب اینایی که داری میگی به من چه ربطی داره؟
امید: تقصیر شماست
من: یادته اون روز چه اتفاقی افتاد یا هنوز تو توهم شیشه ایی؟ اگر یادت نیست باید بگم روزی که اون قتل تو آپارتمان شما رخ داده بود و من به همراه تیمم اومده بودیم جناب عالی چندتا دود بیشتر گرفته بودی و میخواستی با کارد آشپزخونه مادرتو بکشی،شانسی که آوردی این بود که اون روز تو خونه همسایه تون نبودی وگرنه الان به جرم مشارکت و همدستی در قتل درجه یک زندان تشریف داشتی،درواقع باید از من تشکر کنی که کتکت زدم و پرتاپت کردم یک گوشه، شماره ی اداره و خط اتاقم رو دادم به مادرت تا اگر دوباره توهمت زد بالا بهم خبر بده،خیلی رگ گردنت کلفت شده از اینکار من؟ برو خودتو درست کن تا مادرت مجبورنباشه برای نجات خودش به هرکسی رو بندازه
امید:به توچه که من میخواستم مادرم رو بکشم،درضمن شانس آوردی حواسم جمع نبود وگرنه جوری میزدمت که نتونی از جات بلند شدی
دیدم داره زیادی چرت و پرت میگه رو کردم به حسام گفتم: سروان ملکی ایشون رو راهنمایی کنید تا بتونه شکایت خودشون رو تنظیم کنه
امید: فکر کردی من بچه سوسولم؟!! که به خاطر یک چک شکایت کنم؟
من:عجب بابا،چه داستان هایی دارم من، بالاخره شکایت میکنی یا نه؟
امید: نه،ماشینت رو آتیش میزنم
حسام: قربان داره تهدید میکنه
امید: شما کی باشید که بخوام تهدیدتون کنم
من: باشه ماشینم رو آتیش بزن
امید: فکرکردی من بچه سوسولم؟!! که به خاطر یک چک ماشین طرفو آتیش بزنم
حسام خنده ش گرفت، منم مطمئن شدم دوباره مصرف کرده دستش رو گرفتم آروم بهش گفتم:
امید جان با جناب سروان ملکی برو هر وقت حالت جا اومد بیا باهام تسویه حساب کن
امید:یعنی چی؟
من: یعنی ش رو تو راه جناب سروان بهت میگه بعدش با سر اشاره کردم و حسام بازوی امید و گرفت و از اتاق رفتند بیرون،منم بلند شدم از پنجره بیرون نگاه کردم و بازم فکر اون مرد ذهنمو درگیر کرده بود،10:53 ساعت دیجیتالی که شاهرخ بهم داده بود اینو میگفت