Dracula - Bram Stoker
خرید ترجمه فارسی کتاب دراکولا
تقریبا تمام نویسندگان در یکی از این دو اردوگاه قرار میگیرند: کنشگر و واکنشگر. نویسندگان کنشگر به دنیای اطرافشان نگاه کرده و تصمیم میگیرند در مورد چیزهایی که میبینند، بنویسند: " من میخواهم داستانی بنویسم که زیرمتن آن، تحلیل من از آداب و رسوم ازدواج ویکتوریایی را فراهم کند." سپس آنها داستان را حول این موضوع ساخته و شخصیت هایی را برای نشان دادن جنبه های مختلف خلق میکنند، آنها پلات و روایت را جوری شکل میدهند که از مشاهدات کلی به سمت بینشهای خاص حرکت کند.
در طرف دیگر نویسندگان واکنشگر قرار دارند، کسانی که درباره معنی و مفهوم کارکترها و داستان از قبل فکر نمیکنند. نویسندگان واکنشگرا نیز غالبا به همان تمها میپردازند ولی به جای واکاویها و بررسیهای سنجیده و حساب شده، با ریاکشنهای ناخودآگاه روبرو هستیم.
![](https://uupload.ir/files/pkn3_263313324a7ecedf070f2494ceba1682.jpg)
در اواخر دوران ویکتوریا، ایدهای که ذهن بسیاری از نویسندگان را به خود جلب کرده بود "زن جدید" بود، یک proto-feminist: زنی فعال در اجتماع که زندگیاش را کنترل میکرد، به ازدواج به عنوان یک مشارکت و رابطه برابر نگاه میکرد ( به جای ارباب/برده و رابطه مالکانه)، و در فعالیتهای مردانه مانند نوشتن، تحقیق و پژوهش و جنبشهای سیاسی-اجتماعی شرکت میکرد.
از آنجایی که استوکر وانشگرا است، ما با آنالیز دقیق و عمیقی از زن جدید روبرو نمیشویم: اتفاقات و تغییراتی که منجر به وجود آمدنش شد، انگیزهها و چیزی که او را متمایز میکند، و آثاری که او میتواند در سیاست های جنسی و تقسیم قدرت بین دو جنس داشته باشد. در عوض ما دید واکنشگرایانه را دریافت میکنیم: هیجان خاصی در آزادی جنسی که او نمایندهاش است، ولی در نهایت او برای ترسناک بودن محکوم میشود - او جدید و ناشناخته، و کنترل کردنش بسیار سخت است، او (در جامعه آن دوران) عضوی سرکش است که نورمها و ساختارهای اجتماعی را به چالش میکشد.
دید واکنشگرایانه، ناواضح است و توانایی رسیدن به ریشه مطالب را ندارد. استوکر بخاطر درک زن جدید به او نمیپردازد، دلیل نوشتن از زن جدید توانایی او در مضطرب ساختن و آشفته کردن استوکر است! این موضوع در استفاده از بقیه موضوع های کتاب نیز تکرار میشود: تقابل هویت بریتانیایی و خارجی، امیال تابو، نوآوری علمی و عرفان و تصوف باستانی.
دلیل گنجاندن این تمها در متن انتقال بصیرت و آگاهی ویژهای به مخاطب نیست، استوکر صرفا نمیتواند از مطرح کردن از مسائل دست بکشد. اینها بخشی از دنیای او هستند، پس Stoker آنها را به تصویر میکشد. این تصویرسازیها با ریاکشنهای او گره میخورند، از هم میپاشند و سپس دوباره تشکیل میشوند: همجنسگرایی محکوم شده، مورد ترحم واقع قرار گرفته، سپس به طرز اغوا کننده به آن اشاره شده و در انتها دوباره محکوم میشود.
این یکی از بسیار مسائلی است که استوکر علاقه دارد در موردش بنویسد و حلش کند، چیزهایی که او را همزمان مجذوب و مغشوش میکند، چیزهایی هر وقت به بشریت و انسان فکر میکند در دریاچه ذهنش غوطهور میشوند. این عادتی ایجاد شده بر اثر ارتباط احساسی عمیق و خاطرات قدرتمند است. استوکر در جایی میان سقوط عجیب و شوکه کننده دوست سابقش Oscar Wilde و ستایش از Wordsworth گمشده است. برخلاف Byron و Shelley که الهام بخش داستان وحشت گوتیک استوکر بودند، او مطمئن نیست که درباره دنیایی که در آن زندگی میکند چه نظری دارد. او فلسفه و قلم خاص خود را ندارد، او تنهایی مردی است که میخواهد از دنیایی که توانایی پذیرفتنش را ندارد عبور کند.
این محیط ایدهآلی برای شخصیت هایش نیست، آنها باید با حرکت امواج خود را تطبیق داده و تغییر کنند. تنها شخصیت ثابت و استوار Van Helsing است، شخصیتی که اینقدر مضحک و بادکرده است که امواج ذهنی استوکر اثری رویش نداشته باشند. بقیه در بین اکستریمهای مختلط در حال حرکت هستند، در جایی عقاید و رسوم ویکتوریایی را واژگون ساخته و در صفحه بعد تا حد توان از آنها حمایت میکنند. هرچقدر که داستان پیش میرود، آنها بیشتر و بیشتر به مجموعهای از اسمها تبدیل شده و هرگونه هویت و شخصیتی را از دست میدهند. اگرچه قلم استوکر جسور و فاقد ظرافت و جزئیات است، شخصیت هایش احمق و بی عاطفه نیستند فقط مشکل عدم ثبات دارند و در خدمت داستان، در جهت باد میچرخند حتی اگر لازم باشد در یک پاراگراف تغییر عقیده دهند.
خود دارکولا در داستانش حضور چندانی ندارد: قهرمانان داستان تلاش میکنند تا با ترسها و پیشفرضهایشان برای او شخصیتی خلق کنند ولی هیچکدام به این فرضها کاملا اعتقاد ندارند. آنها چندین بار اعتراف میکنند که شکار و جستجوی وحشیانه خودشان برای کنت متمدنانه و عاقلانه نیست و شاید قابل توجیه پذیرتر و درست تر از نیاز دراکولا به تغذیه از خون انسان نباشد. چیزی که هر دفعه آنها را جلو میبرد، حق به جانب و خودنیکپنداری آنهاست؛ ولی با توجه به شخصیت متغیر و بیهویت آنها، این توجیه غیرقابل قبول است.
به علت نبود فلفسه مرکزی و روح مشخص و متمایز در داستان، دراکولا فضای زیادی برای تفسیر و خیالپردازی به مخاطب میدهد. اثری که برای نوع خاصی از هنریها جذاب است: اسکوتر به موضاعات جنجالی عصر خود اشاره میکند ولی به آنها عمق نمیدهد و دید و طرز تفکر مشخصی ایجاد نمیکند (برخلاف لولیتا و بهشت گمشده)؛ منبع فوقالعادهای برای مفسران و منتقدان.
اول دراکولا در مورد هویت جنسی است، سپس در مورد قدرت زنان است، بعد مونوپولی کاپیتالیستی است که اتوپیای سوسیالیستی بریتانیا که در حال شکل گیری بود را نابود میکند؛ و در آخر نمادی برای عرفان است. بدون شک تمامی این مطالب روی ناخودآگاه استوکر تاثیر گذاشتهاند، ولی بیان اینکه دراکولا در مورد این مسائل است ادعایی غیرواقعی و اغراقی کوته بینانه است. او مجموعهای از ترسها، تمایلات و آرزوها، مباحث پرطرفدار و عدم اعتماد به نفس است که توسط Stoker در هم آمیخته شدهاند.
![](https://uupload.ir/files/zn4k_4ca6c5b27dd6de68081f459bf7c676ea.jpg)
اکثر منتقدان اعتقاد دارند که استوکر متفکر بزرگی نبوده - مردی بامطالعه و با استعداد در زمینه نوشتن نثر روان - برای همین بحث کردن در مورد اینکه کدام argument به طور اساسی متن را خلاصه میکند، به نظر ساده لوحانه و بیهوده میرسد. بعضی فکر میکنند که سبک اعلانی و قاطع به یک آنالیز ناواضح قدرت میبخشد ولی من معتقدم یک منتقد نباید جا در پای نویسنده اثر بگذارد و از طرفی نباید به اثر بیشتر از لیاقتش اعتبار دهد.
این مطلب به این معنی نیست که ما نمیتوانیم با مطالعه دراکولا چیز زیادی در مورد آن دوران بفهمیم، ولی این متفکر نبودن و واکنشگرایی مانع از دستیابی به متنی غنی و تخصصی میشود.
به عنوان یک داستان، دراکولا اثری سرگرم کننده و جذاب است و احتمالا خواننده را بتواند با ارائه تصویری متفاوت از کنت خون آشام سورپرایز کند. بعضی از جنبه ها و قسمت های کتاب خواندی و زیبا هستند ولی پاراگراف های طولانی و خسته کننده به تجربه نهایی آسیب میزنند. کتاب در نیمه راه بسیار کند و آرام سوز میشود و یک درگیری و نبرد را بدون تغییر و تحولی بسط میدهد و اثر از یک فرم رسالهای چند دیدگاهی به فرمی ساده و خنثی و قهرمان راکد و یکنواخت به شکلی یکسان تبدیل میشوند.
فرجام داستان نسبتا ناگهانی و غیرمنتظره است و ما هیچ وقت به مقابله نهایی که با تشدید و buildup پلیدی چندگانه و چندوجهی دراکولا تطابق داشته باشد نمیرسیم؛ که کاملا قابل پیش بینی است. از آن جایی که نویسنده از هدفش و مفاهیمی که میخواهد با نوشتن این کتاب انتقال دهد اطمینان کافی ندارد، ما به سختی میتوانیم از او انتظار خلق پایانی مناسب و رضایت بخش داشته باشیم. بدون شک داستان در انتهای کتاب به پایان میرسد، ولی این پایان به جای آنکه پیشرفتی قاطع در راستای تمهای کتاب باشد، عقب نشینی بیخطری به سوی هنجارها و آرامش است؛ مخاطب منقلب و به چالش کشیده نمیشود و از لبه پرتگاه به عقب برگردانده میشود.
مانند بقیه وحشت نویسان، استوکر از ترسها و عدم اعتماد به نفسش کمک میگیرد؛ ولی چون او مردی خودپرسشگر و خودکاوشگر نیست، در پایان تمام چیزهایی که او را مرعوب میکند را به طور غریزی از خود میراند. او مانند فرد کلافهای که دیگر ایدهای ندارد، کاغذهایش را مچاله کرده و در سطل زباله میاندازد.
نبود جدال نهایی شایسته این داستان واقعا ناراحت کننده است، ما هیچ با دراکولا در قلمرو و در مرکز قدرتش روبرو نمیشویم؛ قلعه تاریک او کاوش نشده باقی میماند و معمای اینکه او چه کسی بود و اینکه انگیزه هایش چه بودند حل نمیشوند. به علت ایرادات ریزی که در کتاب استوکر وجود دارند، حتی پایان نیز زیر سوال میرود.
با اینکه به ما اطمینان داده میشود که زندگی به حالت عادی بازگشته و همه چیز برای این خانواده خشک و رسمی ویکتوریایی دوباره امن و امان است - که تمام آن قدرت زنانه و فمنیسم، نفوذ و تاثیرگذاری خارجی و عرفان پاگانی نابود شدهاند - این ادعا پوچ به نظر میرسد، زیرا استوکر هیچ وقت با این ترسها روبرو و درگیر نمیشود. او نمیتواند با ابزار مناسب بر آنها غلبه کند.
در نهایت، همانطور که حدس میزدیم، دراکولا صرفا برای یک مرد ویکتوریایی محترم به طور فراگیر و عظیمی فاسد و پلید است، آنقدر منحرف که استوکر نمیتواند بکشدش. در واقع استوکر به عنوان یک ویکتوریایی معمولی نمیداند باید به کجا ضربه بزند. مانند بسیاری از محافظه کاران و افراد سنتی، با اجتناب سادهلوحی و جهل خود را به حدی تقویت کرده که دیگر نمیتواند درک کند که چگونه باید با دشمن مقابله کند.
پس دراکولا در دنیای ما زندگی میکند و به قدرتهایش میافزاید، تواناهایی مخرب و نابودکنندهاش با گذر زمان قویتر میشوند. او در مقابل قدرت کامل ایدهآلها و آرمانهای ویکتوریایی مقاومت کرده تاب میآورد و بیشتر از آنها دوام میآورد و فرو ریختنشان را تماشا میکند. البته این اتفاق نباید سورپرایزمان کند؛ همانگونه که Byron و Polidori به آن اشاره کرده بودند بهجای دراکولا، اخلاق و آرمانهای ویکتوریایی افسانه بودند. سرکوب امیال و فرار از مرگ قهرمانانه نیستند بلکه تراژدیکاند! هرچقدر سخت تر و بیشتر به آنها ضربه بزنی، باز برمیخیزند؛ درست مانند دراکولا.
![](https://uupload.ir/files/ywsj_frankenstein-630x400.jpg)
Frankenstein - Mary Wollstonecraft Shelley
خرید کتاب فرانکشتاین
اگر فرد این کتاب را نخوانده باشد، فرانکنشتاین و هیولایش را نمیشناسد. بدون شک هیولایی در اساطیر مدرن به همین نام وجود دارد ولی به طرز چشمگیری شباهت کمی با موجود و داستان اصلی دارد.
فرانکنشتاین در تضاد با دراکولا، که اگر فیلمش را دیده باشی داستان را میدانی، قرار دارد. قطعا نزدیکی ها و شباهت های زیادی بین تمام فیلمهای دراکولا وجود دارد؛ Harker - حشره خوار بودن Renfield - عشق ورزیدن و محبت مینا - اغوای لوسی - دکتر ون هلسینگ - سفر دریایی از Varna - ملک بزرگ تاریک و پوسیده؛ همه تکرار میشوند چه در کتاب و چه در فیلمها و افسانههای مردمی. حتی بعضی از دیالوگها هم در بازگوییها تکرار میشوند، برای مثال جمله معروف "من نمینوشم، شراب را میگویم."
حالا به افسانه فرانکنشتاین فکر کنید، به لحظات و ویژگیهای تعیین کننده و معروفش: قلعه کوهستانی - جنازه دزدی - دستیار خمیده و گوژپشت - هیولایی که در سکوت سلانه سلانه راه میرود - جمعیت چنگک به دست - آسیاب بادی آتش گرفته؛ هیچ کدام از اینها در داستان اصلی وجود ندارند. اولین حیرت و تعجب زمان شروع داستان رخ میدهد، آغاز شده در کشتیای در قطب، با تبادل نامههایی بین کاپیتان و خواهر عزیزش. ساختار داستان و روایت در بسیاری از جنبه ها ایدهآل نیست؛ داستانی نسبتا ناواضح، نامتمرکز، و غیرقابل باور. انگار که هر کابین خوش منظره و زیبا در جنگل میزبان اشراف سقوط کرده و هر محاکمه برای نابودی زندگی فردی بیگناه است، هیولایی سه متری میتواند بدون پیدا شدن یکسال در انبار هیزم و الوار زندگی کند، و این هیولا میتواند با تماشا استفاده زبانی بیگانه و جدید، آن را به سادگی و روان بنویسد و حرف بزند و حتی در آن شیوا و فصیح باشد!
قلم شِلی سنگین، وزین، متفکرانه، مزین و پر آب و تاب است، این قلم وقتی که او در حال انتقال مفاهیم و ایدههای جالب است، به شیوایی و غنای متن کمک میکند ولی در زمان تردید، خسته کننده است؛ و از آنجایی که قهرمان داستان زمان زیادی را به نشستن و فکر کردن درباره حرکات بعدی اش - که معمولا انجام نمیشود - اختصاص میدهد، این روند خیلی تکراری و کند میگردد. کشمکش درونی شخصیت اصلی قابل درک است، ولی عمل نکردن به افکارش و خیال پردازی صرف قدرت این مناقشه را کاهش میدهد.
ولی به هر حال نمیتوان او را یک قهرمان نامید، چون اعمالش معمولا برای نزدیکانش بسیار مخرب هستند. با اینکه کاملا از نتیجه کارهایش آگاه است و بی وقفه خود را سرزنش میکند، ولی فرد دلسوز و مشفقی به نظر نمیرسد.
هیولا، در آن طرف قضیه، کاملا سادهلوح و بیچاره است. ناتوان در تغییر سرنوشتش پس از بارها تلاش، دکتر هم از انجام کاری که باعث بهبود شرایط شود دوری میکند. ما با نمونه کلاسیکی از تراژدی یونانی روبرو هستیم: مردی که با مجموعهای از کنش ها و ناکنشها (inaction) در آتش تباهی و نابودی مطلق میسوزد.
همانگونه که Edith Hamilton به نحو احسن گفت، تراژدی رخدادی هولناک است که برای فردی اتفاق میافتد که آن چنان گنجایش و درک عمیقی از احساس دارد که میتواند تک تک لحظات ناخوشایند و ترسناکش را تشخیص و احساس کند. در واقع، دکتر ظاهرا بیش از حد دارای همچین توانایی و احساسی است. به طوری که او اکثر شبانه روزش را صرف غرق شدن در غم و بیان غصه و ناراحتی اش میکند که از یک قسمت به بعد غیرقابل همدردی میشود.
این تراژدی بهترین و جذابترین بخش داستان باقی میماند که جزئیات بعضا تکراری به آن آسیبی نمیزنند. این یک تراژدی در هم تنیده شده است؛ تراژدی دوگانهای بین انسان و مخلوقش که هیچ وقت معلوم نیست که مقصر است، آدم بد داستان کدام است و موجود بدبخت و بدشانس داستان کیست. نقش ها در بخش های مختلف داستان جا به جا میشوند و جواب سادهای برای جمع بندی این مناقشه وجود ندارد.
![](https://uupload.ir/files/mcfc_4720.jpg)
البته خوانش کلاسیک این داستان کاوشی از رابطه بشر و دنیای اوست (معمولا شخصیت پردازی شده و شکل گرفته به صورت خدا). به عنوان انسان، ما زندگی خود را به شکل یک روایت، خود را به عنوان قهرمان و دیگران را به عنوان ویلن هایی (villain) که کمکاریها و اشتباهاتمان را به وسیلهشان توجیه کنیم، میبینیم. Shelley اجازه میدهد داستان بین این دو زندگی متصل بازی کند و پیچ بخورد و مخاطب را مجبور به تفکر و بازنگری میکند؛ شخصیت هایی که رفتارهای خود را توجیه و دیگری را بخاطر تمامی سختی های زندگی سرزنش میکنند. احساس نمیکنید که این رفتار کمی آشناست؟
نگاه کردن به قصه از دیدی که ارائه شده، تصور دکتر فرانکنشتاین به عنوان شخصیت "خدا" آسان است. خالق و قدرتمند، دارای تسلط و اختیار بر حیات دیگری. ما در یک سو شاهد درد و رنج کشیدن هیولا هستیم که در قدم اول نتیجه خلق شدنش و ضعف در برنامه ریزی خالق است. ولی فراتر از آن، انتخاب ها و اعمالی وجود دارند که آن را به هیولا تبدیل میکنند: اراده خودش.
اگر به نقطه مقابل نگاه کنیم، با دکتر مواجه میشویم که هیولایی را به وجود آورده که میتواند بخاطر تمام مشکلاتش آن را ملامت کند، نیرویی که تمام لحظاتش را دیکته میکند، موجب تمام دردهایش است، در هر ثانیه، قدرتمند و نامرئی، تعقیبش میکند و عذابش میدهد؛ فرانکنشتاین یک خدا به وجود آورده. او نیرویی غیر قابل کنترل خلق کرده، خدایی شبیه به انسان ولی قدرتمندتر، فنا ناپذیر، گریزناپذیر و مخوف. در نهایت چه کسی "پرومتئوس مدرن" است؟
تقریبا در کل داستان، تنها کسی که هیولا را میبیند خود دکتر است، و از آنجایی که او در تمام قتلها حاضر است، تفسیر این داستان به عنوان توجیه یک روانپریش برای قتلهایش چیز عجیبی نیست: فردی که آدم میکشد و تمام تقصیر ها را گردن موجودی وحشتناک که تنها او آن را میبیند و فقط خودش با هیولا سخن میگوید.
هرچند من این تفسیر راوی غیر قابل اعتماد را خیلی معتبر نمیدانم چون داستان از این ایده حمایت نمیکند؛ ولی اینکه هیولا میتواند به این شکل تفسیر شود آن را به حدی تشدید میکند که روایت به داستان دو نفس (ego) در هم تنیده تبدیل شود، سرزنش هرکدام توسط دیگری، مانند بسیاری از روابط سمی، یا حتی افراد چند شخصیتی.
ولی با تمام ایده مرکزی قوی و غنی و قلم خوب، کتاب در بخشهایی به مرض تکرار و عدم تمرکز دچار میشود. فرانکنشتاین بدون شک به عنوان اولین اثر یک دختر نوزده ساله چشمگیر است و قوه تخیل و تفکر باشکوهی را به نمایش میگذارد، اما گاهی تکبر و تظاهرسازی ادبی مانع از رسیدن آن به آنچه لیاقت دارد میشود. با این حال قلم Shelly خالص ظریف و دقیق است، برخلاف قلم سکته دار و خسته کنده استوکر خشک و کوتهفکر با کشمکشهای درونیاش، در این وسعت و ژرفای خوبی وجود دارد؛ چشمانداز و دورنمای عریضی که وسواس های فکری یک هنرمند ویکتوریایی در مورد وحشت های والا را به خوبی منعکس و آشکار میکند؛ ترسی متعالی، ترسی والا، ترس از خدا.
![](https://uupload.ir/files/ltnl_1030_dr_jekyll_and_mr_hyde_f215-27.jpg)
The Strange Case of Dr. Jekyll and Mr. Hyde - Robert Louis Stevenson
خرید کتاب دکتر جکیل و آقای هاید
بعد از فرانکنشتاین متکبر و دراکولای خام و سطحی، مواجهه با قلم، زبان، و روند قوی، سنجیده، پیچیده و فوقالعاده ظریف سومین ستون ادبیات وحشت خوشآیند است. ولی این داستانی کوتاه است و حفظ وحشت، رمز و راز و عناصر شوکه کننده در صفحات کمتر راحت تر از تلاش شلی و استوکر برای روایت داستانهایی عظیم و اخلاقی/اجتماعی است.
با این حال Stevenson میتواند در این روند کوتاه و سریع نیز پیچیدگی های لازم را قرار دهد. وقتی من در حال خواندن کتاب بودم، آرزو میکردم که ای کاش داستان را نمیدانستم - که توسط جامعه به من منتقل نشده بود - زیرا تصور میکردم که خواندن کتاب بدون خبر داشتن از معمای اصلی و بزرگ داستان و تماشا کنار رفتن لایه های داستان و رمز و راز میتوانست چه تجربه قوی و فوقالعادهای باشد. در مورد "ذات دوگانه انسان" بسیار گفته و نوشته شده، خوب علیه بد - شرارت علیه انسانیت؛ اما چیزی که من را مجذوب کرده بود این بود که با وجود پرداختن به این موضوع کتاب حس داستانی در مورد نبرد دو نیمه خوب و بد انسان را نداشت. در واقع این نیمه خوب و با فضیلت است که به دنبال راهی میگردد تا مخرب شود, آشکار شدن اینکه این فضیلت و نیکی ریاکاریای بیش نیست.
در واقع نه جکیل نه هاید در ظاهر هیچ انگیزه واقعیای از خوب و بد بودن ندارند، آنها قربانیان اختلالی هستند که مجبورشان میکند به این شکل رفتار کنند. این روانشانی علیتی ویکتوریایی که در نهایت قدرت پیش بینی و برنامه ریزی را از همه میدزدد که همه این آثار نمایان است: دراکولا برای زنده ماندن و دوام آوردن، فرانکنشتاین بخاطر اختلالات و خانوادهای از هم پاشیده و هاید بخاطر اختلال و نیرویی خودنابودگر آدم میکشد؛ با وجود اینکه او حیات را بیشتر از همه چیز دوست دارد، از کنترل کردن این تمایل آسیب زننده و مریض عاجز است.
این پلیدی، نه از جنس پلیدی شیطان میلتون یا موریارتی - کسانی که دقیقا میدانستند که چه میکنند و بخاطر عقاید و جهان بینیشان به انجام شرارت و افعال پلید میپرداختند - بلکه از جنس جمجمهخوان است؛ کسی که با اندازه گیری جمجمه انسان فرد را پلید یا جاهل میخواند، بر طبق ارزشهایی مستقل از درک، فهم، منطق و انگیزه.
![](https://uupload.ir/files/9l3q_dr_j_and_mr_h.jpg)
در عین حال این شر باورکردنی است؛ Stevenson از آن برای تحلیل و به عنوان استعارهای از اعتیاد و دیگر رفتارهای خودنابودگر استفاده میکند، جایی که فعالیت های هورمونی و شیمیایی خود به محکم ترین علت تبدیل میشوند، با اینکه خود فرد معتاد آرزو میکند که از دستش خلاص شود، دوباره به زندگی عادی بگردد و اینکه در قدم اول اصلا به آن نزدیک نمیشد. این مکانی است که فرد ممکن است بخاطر نادانی و سهل انگاری سقوط کند؛ بدون پی بردن به دشواری و چالش های پیش رو برای فرار و بازگشت به زندگی عادی.
و این چیزی است که همه ما میتوانیم درک کنیم و با آن ارتباط برقرار کنیم؛ بسیار بیشتر از جامعه ستیزی (sociopathy) موریارتی که نه تنها به درکی کامل، بلکه به واکنش های احساسی متفاوت از دنیا نیاز دارد. برای اکثرا مردم گفتن اینکه قسمتی در وجودشان قرار دارد که دوستش ندارد و آزارشان میدهند، راحت است؛ بیشتر افراد تمایلات و تفکراتی دارند که ناخواسته از ذهنشان برمیخیزند و آنها باید با این تفکرات و امیال مقابله کنند. و این حقیقت که قدرتها به قدری قدرتمند هستند که نیاز به مبارزه و ارادهای قوی دارند ما را آشفته میکند؛ زیرا ما دوست نداریم که فکر کنیم که همچین نیروهای فراتر از درکی همیشه آنجا هستند، همیشه مشغول به کار، همیشه در کمین، مانند شیری آماده برای حمله به طعمه؛ و آنها ممکن است نه به علت تمایلی تاریک و کثیف، بلکه بخاطر سهل انگاریای ساده بیرون بیایند.
پایان
مطالعه کنید:
تجربه خواندن یک شاهکار، بهشت گمشده و تراژدی ستاره صبح
لولیتا، شاهکار مریض ولادیمیر ناباکوف
رویارویی با مرگ همراه لئو تولستوی: اعتراف و مرگ ایوان ایلیچ