ماهیگیر پیری بود که هر روز با قلابی که نوکش راست بود به ماهیگیری میرفت و نمی توانست چیزی بگیرد. دیگران به او می گفتند : کصخل باید با قلاب کج ماهی بگیری و او میگفت : قلاب من یک قلاب مخصوص است.
او هر روز این کار را تکرار می کرد تا خبر کصخل بازیش در شهر پر شد!
خبر به پادشاه رسید، پادشاه گفت : این کص میخ را نزد من بیاورید تا ببینم داستان از چه قرار است.
به دنبال او رفتند اما ماهیگیر گفت : پادشاه مادشاه نگاییدم بروید و بگویید که وقت ندارم و میخوام ماهی بگیرم، پادشاه با اعصابی کیری مجبور شد خودش به دیدن ماهیگیر برود.
پادشاه از او پرسید : آخه چاقال با آن قلاب تخم های مرا میخواهی بگیری؟
ماهیگیر گفت : من میخواستم تو را صید کنم و به اینجا بیاورمت، اینو بدون که با قلاب سر راست آدم میتونه پادشاه بگیره ولی با قلاب کج آدم میتونه دو تا ماهی بگیره...
پادشاه که از کص و شعرهای پیرمرد چیزی نفهمید دستور داد او را به ۱۱۰ روش از کفتری گرفته تا کفتاری مورد گایش قرار دهند تا بداند که نباید کصخلیت خود را با دیگران به اشتراک بگذارد.