دکتر صادق زیباکلام در کتاب غرب چگونه غرب شد؟ دلایل پیشرفت در غرب را مورد بررسی قرار داده و قصد دارد به زبانی ساده نشان دهد که غرب امروز محصول تحولات تاریخی مهمی است که طی قریب به 500 سال از پایان قرون وسطی به اینسو اروپا را درمینوردد.
غرب امروز محصول تحولاتی همچون رنسانس، نهضت اصلاح دینی، انقلاب تجاری، شکلگیری سرمایهداری، انقلاب علمی، خردگرایی، اومانیسم و عصر روشنگری است. غرب چگونه غرب شد برخلاف بسیاری از این آثار، نه در مقام محاکمهی غرب برآمده، نه سواد آن را دارد که فساد و تباهی غرب و تمدنش را برای مخاطب تشریح کند و سقوط محتوم آن را به اثبات برساند و نه بر عکس میخواهد مخاطب را مجاب کند که غرب را باید بر روی تاج سرمان بگذاریم و آن را حلوا حلوا کنیم. این کتاب صرفا تلاش کرده است تا نشان دهد که غرب چگونه غرب شد. هدف کتاب آن است که نشان دهد آن تحول تاریخی که منجر به بیداری و پیشرفت غرب شد چگونه اتفاق افتاد.
شاید نخستین پرسشی که به ذهن خواننده برسد آن باشد که مگر ما بر این امر آگاه نیستیم؟ این همه تاریخ که از دبستان تا دانشگاه به ما آموزش داده میشوند على الأصول یکی از ابتداییترین اهداف آنها یافتن پاسخ همین پرسش است؛ ولی واقعیت آن است که حجم دانش ما از غرب به شکل حزنانگیزی سطحی و ناچیز است.
فصل نخست این کتاب به بررسی دلایل تاریخی این بیعلم و اطلاعی عمیق ما از غرب اختصاص یافته است که در این مقدمه بسیار کوتاه به آن اشاره شده. قبل از آن اما، گزاره «غرب چگونه غرب شد» ممکن است مخاطب را با این پرسش روبهرو کند که مراد از «غرب» در این گزاره کدام غرب است؟ آیا مراد ما از غرب محدوده جغرافیایی مشخصی است، یا مراد از غرب کلیتر بوده و دربرگیرنده «غرب» به معنای «تمدن غرب» است؟ بگذارید. با این پرسش که آیا مراد ما از «غریب» یک «محدوده جغرافیایی» است یا یک «محدوده تمدنی» شروع کنیم: مراد ما از «غرب» در این کتاب به معنای یک محدوده جغرافیایی است که عمدتا شامل جنوب، غرب و شمال اروپای امروزی میشود. صد البته تحولات تاریخیای که در این بخش از اروپا در فاصله قرنهای چهاردهم تا هجدهم (که در حقیقت محدوده تاریخی این کتاب است) اتفاق میافتند، نه تنها چهره اروپا را تغییر میدهند، بلکه زمینهساز ظهور «تمدنی» میشوند که مابقی جهان را هم تکان میدهد. اما در خصوص پرسش نخست: حجم اندک دانش ما پیرامون غرب.
صادق زیباکلام متولد سال 1327، استاد علوم سیاسی، نویسنده و جامعهشناس معاصر است که تاکنون آثار زیادی را در زمینههای تاریخ معاصر ایران، فرهنگشناسی و علوم سیاسی منتشر کرده است.
در بخشی از کتاب غرب چگونه غرب شد میخوانیم:
حکایت ما و غرب را با اندکی تسامح میتوان از نوع روابط عشق و نفرت طبقهبندی کرد. از یک سو سرشار از عشق و علاقه است و از سویی دیگر آکنده از نفرت. بخش عشق و علاقهاش شامل آن قسمت از رفتارها و هنجارهای اجتماعی ما میشود که کموبیش الگوبرداری و برگرفته از غرب است و بخش نفرت آن شامل بغض و کینۀ عمیق سیاسیای است که به شکل منظم نسبت به غرب ابراز میکنیم. از یکسو منشأ بسیاری از هنجارها و نُرمهای رفتاری ما الهام گرفته و متأثر از هنجارها و نرمهای برگرفته از غرب است و از سویی دیگر گفتمان رسمی سیاسی و اجتماعی ما انکار و نفی غرب، و این همان رابطۀ عشق نفرت است که به آن اشاره داشتیم. در حقیقت سخنی گزاف نیست اگر گفته شود که در کنار تشیع و فرهنگ ایرانی (زبان فارسی، تاریخ، ادبیات، تمدن...) عنصر سومی که «ایرانی بودن» ما را میسازد، آن چیزی است که از غرب گرفتهایم. با این همه مخالفت و نفی غرب بخش قابلتوجهی از گفتمان سیاسیمان را تشکیل میدهد. واقعیت آن است که نفرت و انکار غرب عنصر تازه واردی در رابطۀ طولانی ما با غرب است.
آشنایی امروزی ما با غرب به اوایل قرن نوزدهم و روی کارآمدن قاجارها میرسد. البته قبل از آن هم میان ما و آنچه امروزه غرب یا اروپا را تشکیل میدهد، ارتباط وجود داشته است؛ اما ماهیت روابطی که از قرن نوزدهم به وجود آمدند با ارتباطاتی که در گذشتهها میان ما و مغربزمینیها وجود داشتند از اساس متفاوت بودند. مراوداتی که در گذشتهها وجود داشتند، ارتباط میان حوزههای تمدنی نسبتاً برابر بودند. گاهی ما قدرتمندتر ظاهر میشدیم و در موارد دیگر قدرتهای غربی؛ به علاوه حجم ارتباطات میان ما چندان گسترده نبود.
شب خوش