مطلب ارسالی کاربران
عیاشی در مسلک یک زاهد (جستاری درباره مارادونا)
چهارشنبه 05 آذر 1399 - 23:57
سایونارا یا من همه ی این دوربین ها را ...اییدم
بیاد بیاور آن تانگو را که کائنات لحظه ای به آن جسارت ورود نمی دهند مانند بوسه ی دو عاشق،آن هنگام که مرد مست تقدیس می شود در میان مرکز ثقل.صدای فلش دوربین های نیکونِ عکاسان چشم بادامی بد مستی دیشب را جلا می دهد تا به یکباره از کوره در برود بهترین آدمِ مستِ دنیا و خود را بغلتاند در تاریک ترین تونل فرعی ورزشگاه سایتاما و برای اندکی چشم های پف کرده اش را در آینه رختکن ببیند.موهای جوگندمی شده را دستی بکشد و اه ..دوباره میان هزاران هزار انسان تعظیم کند تا نورِ بزرگ استادیوم روی او ماشه را بچکاند.صدای وِر وِر های ژاپنی ها که طولانی ترین راه تا خانه ست،فلش دوربین های دیجیتال و تملق های بی جا را تحمل کندبی آنکه به قدرِ گیلاسی رغبت داشته باشد .او دلش بدن زن لخت می خواهد و ادامه عیش دیشب ،عیاش از جایزه های آهنی خسته شده، اولطافت نرم گونه ی زنان را میخواهد که ترکیب اش با تونیک و جین کشنده تر از هر بمب انسان ساختی در دنیاست .او از استیج نمایش به پایین غلتخواهد خورد چنان تکه سنگی از ارتفاع اورست
سرشاخ با گاو ها
از پس گرد و غبار ها.وقتی که پرده نمایش کنار برود او ژست گرفته در قاب،لم داده به چهارده اینچی خانه ،شبیه مردی که به گاو ها پرچم قرمز نشان می دهد،پوستر رنگی مجله وقتی که دست هایش را مشت کرده ،نصب شده بالای همه ی بازیکنان دیگر که کم ارزش هم نبودنداما مارادونا هم نبودند. امید هایی که به قدر فهم جادوی رنگی بود جلوی چشمانمان می دیدیم ، شاید که نه حتما جعبه جادویی را اندازه چشمانمان دوست داشتیم. ما که میتوانستیم تماشاچی دانک های بسکتبال باشیم یا صحنه های برگزیده ورزشی را ترجیح دهیم اما ولع تماشای ساق های مارادونا بود که کیفیت رنگ را بالا می برد و آن نویز های سفید هیچ خدشه ای به تصویر اسطوره نمی انداخت.اسطوره ی که تکالیفش را زود نمی نوشت اما تلویزیون به ما می گفت آن مردِ ضد آمریکا فوتبال اش بهترین است و قطعا که هیچ وقت باورمان نشد که الکلی بود ،دیگو با واژه آهنگین حروفِ اسمش خود را بر سر زبان مردم عامه انداخت. پیرمردی که حتی نمیدانست فوتبال چند نفر دارد اما ندیده مثل روایتی سینه به سینه مارادونا را در قلب اش محصور کرده بود مترادف با واژه بهترین،یک لانگ شات زندگی از بلا تار
آن جمله ی نیچه
مارادونا مرد. داستان کوتاه به نثر چارلز بوکوفسکی، الکلی ای دیگر که هم پیاله هایش را خوب می شناسد.رفتن مرد داستان های مُصوَرِ غیر کمیک که آرژانتینی ها قدیس می نامیدند، آن سوی چهره کلارک کنت که همزمان در پشت خاک ریز های فالکلند تا شریان های اصلیِ واتیکان با ویسکی جیبی اش ایستاده بود ،رخ به رخ با مرگ.اکنون محبوب کلاب ها فاحشه ها را رها کرده بود ،تمامی آن کثافت لجن گرفته ی عریان را که استشمام بوی جماع میداد و تَفت الکل،بازگشت به آن ساعت که روبروی دوربین امیر کاستاریکا تلو تلو خورد،واقعی تر از مستند.بهترینی که الگوی ریقو ها نبود ،بی پرده و واضح ؛مست لایعقل، سَر برآورده از آن جمله ی نیچه :خدا مرده است