مطلب ارسالی کاربران
ولورین نامه داستان اول
ولورین نامه قسمت اول،به قلم امیر جکمن نویسنده صنف هالیوودی های طرفداری
در روزگاری که یک تکه نان هم وزن کیسه ای از زر در میان مردم ایالت های سرسبز شالیس داد و ستد میشد یک روستای مرزی در میان دو ایالت شالیس و گیمبا در باتلاق ترس و وحشت فرو رفته بود
دیوی در کوهستان نزدیک این روستا به زندگانی مشغول بود
دیو هفته ای یک مرتبه به روستا میآمد و چنان ترسی به اندام مردم میانداخت که طعم روزمرگی و توشه فردای خود را به فراموشی میسپارند
ماه ها بود این دیو خبیث و ترسناک به جان مردمی بی دفاع افتاده بود
مردم بارها به پادشایشان نامه های فراوان و رنگارنگ فرستاده بودند و پیک هایی با کوزه هایی از زر و طلا
اما پادشاه مکفر و بی عدالت بود و هرگز پاسخ درستی به درخواست مردم روستا نداد
زمان به سان دویدن آهویی در شکارگاه در حال گذر بود و باتلاق وحشت روستا را به نابودی می کشاند
چنین روزهایی در خاورهای دور جنگهای سختی پدیدار شده بود
انقدر جنگهای بزرگ و طویلی بود که آوازه اش به شالیس و گیمبا رسیده بود
این جنگها مغز پادشاه گیمبا را به چاره انداخت
او خوب میدانست اگر این جنگها ادامه یابد طوری نکشد که به سرزمین های آنها نیز خواهد رسید و دو دستگی ها باعث جنگ شالیس و گیمبا خواهد گشت
پس نقشه ای در ذهن تامل کرد تا شالیس را به زیر پرچم خود درآورد
از دشت های سرسخت و جان گداز ، پهلوانی اژدیاک کش را فراخواند و ماموریتی به وی امر کرد و آن ماموریت کشتن امپراطور شالیس بود
در ازای این قتل پادشاه به پهلوان قول سپسهالاری ارتش را داد اما پهلوان با فروتنی این پیشنهاد را رد کرد و گله ای گوسپند و خانه ای عیان و باغی گران طلب کرد
پادشاه قبول کرد
پهلوان به سمت شالیس حرکت کرد...
توسط دانایی پیش بینی شده در آینده فرزندی از پدری
انسان و مادری دیو (اورک) چشم به جهان خواهد گشود و
مردمش را از شر جنگ های خانمان سوز نجات خواهد داد
پهلوان اژدیاک کش به سمت شالیس به حرکت درآمد تنها همدم او در این سفر طولانی و پر خطر دوست قدیمی اش (اسبش) بود
پهلوان در میانه راهش در مرز گیمبا به یک چشمه آب خنک رسید کمی آز آب چشمه نوشید و زیر درختی دراز کشید تا خستگی سفر از تنش بیرون رود
همانطور که نگاهش به سوی آسمان خیز برداشته بود
صدای شالاپ شالاپ آب را شنید
سرش را چرخاند ، یک پیرمرد با لباسی ژنده و کهنه در آب تلو تلو میخورد و عصایش را به سنگ های داخل آب میکوفت
از وی پرسید : چرا سنگ ها را با عصا میکوبد
پیرمرد کمی تامل کرد و رو به او گفت : سرنوشت مانند یک پر کنده شده از یک قوش است
میتواند روی هر زمینی فرود آید و روی هر آسمانی پرواز کند
سرنوشت بزرگی در انتظار توست ای ولورین
پهلوان کمی شوک زده شد و گفت : کی هستی و مرا از کجا میشناسی
پیرمرد ژنده پوش به آسمان نگاهی انداخت و گفت : من سرنوشت تو هستم تو را به مصداق عصا و سنگی از خواب بیدار کردم و به مصداق رویاهای تیره به خواب خواهم برد
ناگه پیرمرد از دیدگان پهلوان پنهان گشت
ترس ناآشنایی وجود پهلوان را درآمیخت
در دنیای ذهن خود به این اندیشید که قرار است حوادثی در آینده نزدیک به چشم بیند که فقط در افسانه ها شنیده
بعد از اندکی استراحت و جان دوباره گرفتن به همراه یارش به سمت سرزمین شالیس به راه افتاد
خورشید در حال فرو رفتن به خواب عصرگاهی بود
پهلوان خود را به مرزهای شالیس رساند و روی یک تپه گود ایستاد
روبه رویش یک روستا با بافت قدیمی ، آشکار بود
مردم روستا که به زراعت در زمین شالیزاری مشغول بودند سواری را روی تپه دیدند که در قلب خورشید رخنه کرده بود
چنان منظره ای بود که فقط در وصف قهرمانان یک ملت میسرایند
با هیبت و صلابت از تپه به پایین بیامد و به سمت روستا روانه شد
با مردم روستا احوالپرسی کرد و آنها اورا به به خانه هایشان دعوت کردند
در یکی از خانه ها سکنا گزید تا سپیده دم به سمت پایتخت شالیس حرکت کند
شب از نیمه گذشته بود و تاریکی آسمان در روشنای ماه و ستارگان گم شده بود
پهلوان در خواب فرو رفته بود که ناگهان جیغ و فریاد رعبناکی به صدا در آمد
از خواب برخاست شمشیر را از غلاف به بیرون کشید به سمت بیرون خانه قدم برداشت
کمی از خانه دور شده بود ، مردم از ترس و وحشت به سمتی میدویدند
هر کدام آز آنها تکه گوشتی در دست گرفته بودند
با مردم همراه شد و پا به پای آنها دوید
به کوچه ای با روشنای کمی رسید
در انتهای کوچه مردم گوشتها را به سمت موجودی با چشمان سرخ رنگ پرتاب میکردند و بر او تعظیم فرود میآوردند
او همان دیو کوهستان بود
چشمان دیو به پهلوان دوخته شد و بر مردم فریادی سر کشید که او کیست و چرا هیچ تحفه ای برایش نمیاورد
مردم با ترس و لرز به او گفتند که مهمانی رهگذر است
دیو مغرور ، خشمگین شد و با شاخهایش به سمت پهلوان هجوم آورد
پهلوان از شاخ دیو جان به سالم به در برد
و شمشیرش را بر کمر دیو فرود آورد ، دیو از کمر به شِّد زخمی گشت و باز با شاخهایش به پهلوان یورش برد
پهلوان به پهلو خوابید و دیو دیوار های چوبین را با شاخ تکه کرد پهلوان شمشیرش را به طرفی پرتاب کرد و سلاح مخفی اش را آشکار نمود
چنگال هایی به تیزی پنجه ببر که میتواند هر سنگی را به دو نیم تبدیل کند
دیو از خشم و نفرتش خناسه میکشید بار سوم به سمت پهلوان یورش برد
پهلوان چنگالش را در شانه دیو فرو کرد و او را به زمین کوفت
مردم با دیدن این صحنه اشک آزادی میریختند
دیو که زخم عمیقی برداشته بود برخاست و از روستا به سمت کوهستان گریخت
مردم روستا شروع به قدردانی و سپاس از پهلوان کردند و از رنج های فراوانی که این دیو برایشان بوجود آورده بود زبان به میان آوردند
مردم ، پهلوان را نزد ریش سفید روستا بردند که مردی خداپرست و دنیا دیده بود
پهلوان روبروی ریش سفید به دو پا نشست
ریش سفید به او نگاهی کلی بیانداخت و از او نام و آواز اش را پرسید
بعد از شناخت پهلوان شمع ها را با باد دهان فوت کرد و اتاق را به خاموشی فرو برد
ریش سفید رو به پهلوان کرد و در تاریکی اتاق به وی ماجرایی نقل کرد
او سخن به زبان آورد :
در زمان های بسیار دور انسان ها و دیوها در کنار یکدیگر زندگانی میکردند انسانهایی بودند که توانایی بچه دار شدن نداشتن (عقیم ) آنها با دیو آمیزش میکردند دیوها این ناتوانی انسان را خنثی میکردند و برای انسان بچه میاوردند
روزها و ماه ها و سال ها سپری گشت تا روزی رسید که چهاردهمین پادشاه شالیس به تخت نشست
او ۲۵ زن را به عقد خود درآورد اما از هیج کدام از آنها نتوانست صاحب اولاد شود
او بنا بر این باور بومی شاهزاده دیوان(اورک ها) را به عقد خود درآورد و شاهزاده از پادشاه حامله گشت
فرزندی از شکم شاهزاده چشم به جهان گشود که به شکل شیطان بود چشمانی سرخ و شاخ هایی تیز
او حتی شبیه دیوهای دیگر نبود
پادشاه از این فرزند نفرت به دل گرفت ، تا اینکه طاقت نیاورد و روزی به یکی از خدمتگذاران خود دستور داد تا فرزند شیطانی اش را بکشد
شاهزاده از این نیت پادشاه آگاه گشت و به برادرش امر کرد تا فرزندش را نجات دهد و به کوهستان ببرد
برادر شاهزاده ، فرزند را از دست پادشاه نجات داد به سمت کوهستان گریخت
پادشاه از این کار خشمگین شد و همسر دیو خودش را کشت و دستور داد تمام دیو ها را قتل عام کنند
روزهای تیره ی دیوان رسیده بود آنها از ترس جانشان به کوهستان ها پناه آوردند و تا امروز در آنجا پنهان شده اند
دیوی که امشب بر آن زخم زدی همان فرزند است
این داستان را به هیچ کس بازگو مکن مگر دایه ی همان دیو که در کوهستان است
باطن او دخترک زیبارو و مهربان است و در روزگاری نه چندان دور که انسان و دیو و اژدیاک و غول و اِلف در جنگی بزرگ شرکت خواهند کرد او التیام مردمش خواهد بود
تو باید وی را نجات دهی
مدت های زیادیست منتظرت هستم
پهلوان که از شنیدن این سرگذشت در سکوت عمیقی فرو رفته بود گفت : چگونه میشود چنین شیطانی را نجات داد
ریش سفید به گوش پهلوان نزدیک شد و به آرامی گفت: در سرزمین های جنوبی چشمه ای جاویدان وجود دارد اگر در این چشمه جادویی شنا کند به شمایل انسانی اش تبدیل میشود
پهلوان تصمیم گرفت به جای پایتخت به کوهستان برود
و آن دیو را از شر شیطان درونش نجات دهد
سپیده دم به سمت کوهستان حرکت کرد...