بعد از یک سکوت طولانی دوباره پیرمرد شروع کرد به صحبت کردن.
" 4 جولای بود که وارد دفتر ریچی بارکر شدم. برای امضای اولین قرارداد حرفه ای عمرم. سال پیش دوست خبرنگارم برایان من رو به مربی باشگاه استوک سیتی معرفی کرده بود. می گفت نزدیک به سه ساعت با ریچی بارکر صحبت کرده بود تا راضیش کنه که از من تست بگیرن. در ابتدا سرمربی زیر بار نمی رفت تا وقتش را برای یک بازیکن بی نام و نشان که حتی در تیم های آمارتور بازی نکرده بود تلف کنه. اما برایان به قدری از توانایی های فیزیکی و تکنیکی من تعریف کرده بود که آخر راضی شده بود یکی از دستیارانش را برای دیدن بازی من بفرستد و حالا من مقابل میز سرمربی ایستاده بودم.
حس دانش آموز کلاس اولی را داشتم که معلم صدایش کرده بود پای تخته و سوال پیچش می کرد. ریچی نگاه دقیقی به من انداخت و گفت: جلوتر بیا. چند قدم جلو رفتم. طوری به من زل زده بود که انگار یک انسان ناشناخته را می دید. به صندلی نزدیک میز اشاره کرد و گفت: بشین. روی صندلی نشستم.
- اسمت چیه؟
- رابرت.... رابرت گیبسون
- هممممم. پس اهل اسکاتلندی؟
- بله. ابردین به دنیا اومدم.
- پس اینجا چکار میکنی؟
- راستش.... پدرم بعد از جنگ برای کار به شفیلد رفت و الان حدود 18 ساله که شفیلد زندگی می کنیم.
- خب رابرت، اسمت رابرت بود درسته؟
- بله
- خب رابرت کارت چیه؟
- من توی معدن یورکشایر جنوبی کار میکنم.
- پس کارگر معدن هستی. زن و بچه داری؟
- بله یک پسر دو ساله دارم.
- ببین ما اینجا بهت حقوق میدیم. خوابگاه در اختیارت قرار می دیم. لباس و کفش و خلاصه هر چیزی که برای یک بازیکن فوتبال نیازه. اما انتظار داریم که بازیکن تمام وقت در اختیار باشگاه باشه. یعنی باید از معدن استعفا بدی و بیای اینجا. مفهومه؟
- ولی .... آخه....
- هی نکنه می خوای از صبح تا عصر بری معدن کار کنی و شبا بیای تمرین کنی؟
- نه... ولی... کارم... آخه شغل من....
- ببین این شرط اصلی باشگاهه. اگر می خوای اینجا باشی باید تمام وقت در اختیار باشگاه باشی. هر زمان که لازم شد سر تمرین بیای، هر زمان لازم شد توی جلسات آنالیز باشی. اگر نمیتونی همین الان برگرد سر کار خودت.
بین دوراهی مونده بودم. نمی دونستم چه تصمیمی بگیرم. از یک طرف خانواده ام بودن. برایان بهم گفته بود که حداقل باید دو فصل برای باشگاه بازی کنم تا برام خونه بگیرن و این یعنی اینکه باید این مدت رو دور از خونواده ام می موندم. از یک طرف دیگه حقوق اولیه باشگاه از حقوقی که توی معدن می گرفتم کمتر بود و این یعنی سختی. اما مگه می شد بی خیال فوتبال بشم؟ من برای رسیدن به این لحظه کلی زحمت کشیدم بودم. شب ها بعد از کلی کار، به جای استراحت تمرین می کردم و حالا رسیده بودم به این موقعیتی که می خواستم. میدونستم که این فرصت فقط یک بار پیش میاد و اگر از دستش بدم دیگه هیچ وقت به دست نمیاوردمش.
- خب تصمیمت چیه؟ می خوای تا صبح فکر کنی؟
- راستش.... نه. من فردا می رم وسایل مو جمع می کنم و بر می گردم.
- خوبه. منتظرت هستم.
از دفتر زدم بیرون. احساس می کردم یک بار سنگین رو از روی شونه ام برداشتم. به طرف معدن برگشتم تا با بچه ها خداحافظی کنم و بهشون اطلاع بدم که بر نمی گردم. اما از واکنششون اطلاع نداشتم.
وقتی ویلیام شنید که می خوام فوتبال بازی کنم اونم توی تیم استوک سیتی، انگار که کسی بدترین توهین های جهان رو بهش کرده بود. صورتش سرخ شده بود. چشماش داشت از حدقه می زد بیرون. با عصبانیت گفت:
- استوک سیتی؟ شوخی می کنی؟
- نه چرا باید شوخی کنم؟
- برای یک باشگاه انگلیسی؟
- بله.
- مگه تو اهل اسکاتلند نیستی؟
- چرا. ولی این چه ربطی به این موضوع داره؟ جنگ سالهاست تموم شده. همه چیز عادی شده. خیلی از مردم اسکاتلند برای کار میان اینجا. مگه خودت نیومدی؟ مگه اسمیت نیومد؟
- تو خجالت نمی کشی اسم اسمیت رو به زبونت میاری؟ به همین زودی مرگ اسمیت رو فراموش کردی؟ هنوز شش ماه از مرگش نگذشته. الان اومدی می گی می خوای بری توی یک تیم فوتبال بازی کنی؟ اونم یه تیم انگلیسی؟ قول و قرارمون با بچه ها یادت رفته؟
- خب مرگ اسمیت چه ربطی به فوتبال بازی کردن من داره؟
با این حرفم یک شعله به انبار باروت انداختم. ویلیام جلو اومد. آماده بودم که بزنه توی گوشم. چند ثانیه خیره بهم نگاه کرد. رگ های گردنش متورم شده بودن. با نفرت تمام روی زمین تف کرد و رفت". ...
ادامه دارد.
آخرین شوت (یک داستان فوتبالی)| قسمت اول