29 اسفند98
ساعتای 4 بود رسیدم قبرستون میخاستم برم تو یهو یه نفر گفت کجا ممنوعه نمیشه رفت داخل گفتم میخام برم دیدن مادرم
_خدا رحمتش کنه اما اوضاعو که میدونی ممنوعه
+میدونم داداش من خودم جزءکادر درمانم خیلی وقته نیومدم دیدن مادرم زود برمیگردم
کارت شناساییمو که دید یه نگاهی کرد و گفت فقط زود برگردی ها
چشمی گفتم و رفتم پیش مادرم دلم خیلی تنگ شده بود براش از وقتی این مریضی لعنتی اومده اینقدر شیفتامون سنگین و خسته کننده شده که دیگه جونی برامون نمونده بود رسیدم کنار مزارش و کلی درد و دل کردم باهاش خیلی سبک شدم وقتی برگشتم هنوز همون ماموره اونجا بود تشکر کردم ازش و عید و بهش تبریک گفتم ازم پرسید یع سوال بپرسم گفتم جانم در خدمتم گفت این مریضی واقعا راسته یه لبخندی زدم و بهش گفتم هم شیفتی خودم و اونجا خاکش کردیم میتونی بری ازش بپرسی...
میون تعجبش سوار ماشین شدم برگشتم
صبح عید دوباره شیفت بودم...
حدود 20 روز پیش پنجمین سالگرد مرحوم مادرم بود
هنوز هم عادت نکردیم به نبودنش...
روحش شاد...