gloomy poetمیدونم شاید مسخره باشه ولی یه دفعه با پسرعمم و خانواده ش و خانواده خودمون رفته بودیم ویلای دوست بابام توی دماوند که ۳طبقه بود.
طبقه ی وسطی توش یه اتاق بود که یه عروسک موقهوه ای توش بود،با پسر عمم قرار گذاشتیم فردا هرکی زودتر پاشد بره عروسکه رو بیار جلو ی صورت اون یکی و بیدارش کنه که طرف بترسه،عروسکه هم روی یه میز بود و صاف ایستاده بود.
صبحش دقیقا همزمان پاشیدیم.یعنی تا من سربلند کردم اونم بلند شد،رفتیم تو اتاقه یهو دیدیم عروسکه سرش به سمت چپ برگشته.😨😨یعنی انگار که مارو نگاه می کرد،هرچی هم به خواهرش گفت پسرعمم خواهرش باور نکرد.خلاصه تا بعد از ظهرش که رفتیم طبقه وسط که پلی استیشن بازی کنیم خبری نبود،که یهو دیدیم عروسک دوباره سرش صاف شده،هیچکس هم بهش دست نزده بود.
موقع پلی استیشن بازی کردن مدام اتاقو چک می کردیم که یهو عروسکه افتاد و ما داد زدیم و دویدیم پایین و خواهر پسر عمم اومد عروسکه رو گذاشت سرجاش.
شب ها همش حس می کردم تکون میخوره ولی میگفتم نه بابا توهمه.
تا اینکه روز آخر که رفتیم دیدم عروسک رو به من و پسر عمم برگشته و مستقیم نگاهمون میکنه.....
عروسک تقریبا مثل آنابل بود ولی موهاش قهوه ای بود و نکته ترسناک این بود،دفعه بعد هم که اومدیم با اینکه سرشو صاف کرده بودیم و بعد برگشته بودیم تهران،بازم موقعی که داشتم وسایل رو میبردم طبقه وسطی دیدم که نگاهمون میکرد...