انسان موجود ترسناکی است و تا ابد هم ترسناک خواهد ماند. هیچ چیز نتوانست انسان را رام کند. هیچ جانوری در تاریخ زیستشناختی زمین وجود نداشته است که جانوران دیگر را بپروراند، فربه کند و آنگاه آنها را با دست خود سلاخی کند و بخورد. البته اگر جانور دیگری چنین نکرد، دلیلش ناتوانیاش بوده است، وگرنه فرق انسان با سایر موجودات همین است که او به درجهای از قابلیتهای زیستی رسید که توانست طبیعت را مهار کند؛ این فرزند ناخلف و مادرکُشِ طبیعت. چون انسان میتواند در سلاخخانههایش روزانه میلیونها جانور پروارشده را سلاخی کند، دلیل بر این نیست که ما از گرگ وحشیتریم. ما فقط تکاملیافتهترین نسخۀ زیستشناختی گرگیم. شاید روزی علم و فناوری برایمان گوشت مصنوعی با چنان تنوع و خوشمزگی تولید کند که توجیهی زیستی برای دست شستن از کشتار جانوران پیدا شود (آری، توجیهی زیستی؛ شوخی اخلاق را فراموش کنید). اما تا آن روز ما وحشتانگیزترین قصاب طبیعت میمانیم.
قصدم از این نوشتار شرح یکی از تصاویر تکاندهندهای است که هر گاه به ذهنم میآید، معانی واقعی و نمادین آن تنم را میلرزاند (تصویر پیوست). تصویر متعلق به دهۀ 1870 است، در گوشهای از آمریکا. جمجمۀ بوفالوهای سلاخیشده روی هم چنان چیده شده است که تپهای هولناک را ساخته و در نوک آن تپۀ استخوانی، انسانی با ژستی پیروزمندانه ایستاده است. به گمانم این یکی از دقیقترین تصاویری است که از «انسان» ثبت شده است. اما بهتر است به جای معناپردازی و بازی با مفاهیم، شرح دهم این تصویر هولناک روایتگر کدام برهۀ تاریخ است.
بیزون (به تلفظ فرانسوی؛ و بایسِن به تلفظ انگلیسی) بوفالوی آمریکای شمالی است. این جانور که از زمان عصر یخبندان از آسیا به آمریکای شمالی کوچیده بود، در گلههای میلیونی در دشتهای باز آمریکای شمالی زندگی میکرد. با پیدا شدن سروکلۀ انسانهای بدوی (سرخپوستان)، بیزون به ستون اصلی زیست انسان در آمریکای شمالی تبدیل شد: از گوشت و پوست تا استخوان و امعا و احشامش پایۀ زندگی انسانها بود. اما گردونۀ روزگار چرخید و پای انسان اروپایی به آمریکای شمالی رسید. از سدۀ هفدهم مستعمرهسازان اروپایی رفتهرفته آمریکای شمالی را خانۀ خود کردند و در طول حدود 180 سال «ایالات متحد آمریکا» شکل گرفت. از اوایل قرن هجدهم روند صنعتیسازی رشد کرد و از دهۀ 1830 خطآهن در آمریکای شمالی با سرعت توسعه یافت. آمریکا در دهۀ 1860 جنگ داخلی خانمانسوزی را پشت سر گذاشت و از اوایل دهۀ 1870 عصر وحشت بوفالوها نیز آغاز شد.
اکنون میشد با چرم بوفالو تجارت بزرگی را به جریان انداخت. در اروپا پس از جنگ آلمان و فرانسه (1870) ارتشها نوسازی میشد و چرم بوفالو با تکنیکهای جدید چرمسازی قابل استفاده بود؛ چرمی بسیار محکم، مناسب پوتین نظامی. بوفالوها هزار هزار شکار میشدند، پوستشان کنده میشد و بدنشان در هوای باز دشت میپوسید. جنگ داخلی آمریکا تازه تمام شده بود و آمریکا به ارزی که از این طریق وارد کشور میشد، نیاز داشت. افزون بر این، در جریان توسعۀ خطوط راهآهن، لازم بود شکم دهها هزار کارگر خطآهن سیر شود. نزدیکترین منبع غذایی همین بوفالوها بودند. شکار بوفالو به یک تجارت (و تفریح) تمامعیار تبدیل شد. شکارگران ماهری بودند که گاه در روز پنجاه تا صد بوفالو شکار میکردند. و اینچنین از آن جمعیت حدود سی میلیونی بوفالو، در دهۀ 1890 تنها چندصد بوفالو باقی مانده بود! در 1884 پارک ملی یلوـاستون ایجاد شد تا منطقۀ حفاظتشدهای برای این جانوران باشد، اما شکار غیرقانونی ادامه یافت و در 1902 جمعیت بوفالوها انگشتشمار شد.
در این سالها زیستشناسی آمریکا که وظیفۀ زندگی خود را حفاظت از جانوران میدانست، ناجی این گونۀ جانوری شد: جورج گرینل. او با کمک برخی دوستان سیاستمدار خود توانست وزارت کشور آمریکا را وادار کند ارتش به طور جدی جلوی شکارچیان غیرقانونی را بگیرد. به این ترتیب در واپسین ثانیهها، بیزون از انقراض نجات یافت.
اینک بازگردیم به عکسی که شرح دادم و بهانۀ این نوشتار بود. «جهانیشدن» اقتصاد کاملاً در امتداد توسعۀ صنعتی است. این جهانیشدن پیامدها خیر و شر توأمانی دارد و اگر بشر اینک یک وظیفۀ فراگیر و جهانی داشته باشد، همین است که از شرهای جهانیشدن بکاهد و به خیرهای آن بیفزاید: توسعۀ بهداشت و درمان، افزایش جهانی رفاه و توسعۀ فناوری در ابعاد جهانی از پیامدهای خیر جهانیشدن است، اما نابودی طبیعت هم از جمله شرهای آن است. مطالعۀ تاریخچۀ برخورد انسان با بوفالوها یکی از بهترین نمونهها برای مطالعه در این زمینه است.
اما اگر گمان کنیم انسان روزی رام خواهد، این چموش بدسگال را نشناختهایم...
مهدی تدینی