به نام انکه جان را فکرت اموخت
سلام ب همه دوستان و عرض ادب
خیلی ممنون از همتون ک مث ی رود اروم و عمیق جریان فیلم بینی رو ادامه دادین و منو ب ادامه راه ترغیب
هرچند گلگی های همیشگیم سرجاشن اما منکر و بی انصاف نسبت ب حسن نظر و الطاف شما نیستم
خدارو شکر لیگ قهرمانان هم داره از سر گرفته میشه هرچند انقد این مدت همه تو کرونا سختی کشیدن ک دل و دماغ هیچی نیس ولی بازم کاچی به از هیچی
دوستان شرمنده یکم رو برنامه نیسیم دیگ
راستی کافه فیلم میاین از فیلم پلاس هم غافل نشین
دم همتونم گرممممممممممم پیشاپیش هم اخرهفته و علی الخصوص متاهلا شب جمعه خوب و هاتی داشته باشین مجردها هم ک برنامه همون همیشگی
بفرمایید کافه فیلم
--------------------------------------
درباره فیلم
--------------------------------------
نام اثر : Bridge of Spies (پل جاسوسها) - 2015
کارگردان: Steven Spielberg (استیون اسپیلبرگ)
نویسنده: Ethan Coen (ایتن کوئن), Matt Charman (مت چارمن)
بازیگران :
Tom Hanks ...James B. Donovan
Amy Ryan ... Mary Donovan
Mark Rylance...Rudolf Abel
Austin Stowell... Francis Gary Powers
نمرات فیلم:
imdb : 7.6.
متاکریتیک : 81
روتن تومیتوز : 0.91
------------------------------------------------------------------
خلاصه داستان :
دوران جنگ سرد است و سازمان سيا با به خدمت گرفتن يک وکيل آمريکایی تلاش میکند تا خلبانی را که در شوروی در بازداشت به سر میبرد نجات دهد.
دوران جنگ سرد میان آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی یکی از حساس ترین دوران پس از جنگ جهانی دوم بود که طی آن جهانیان هر لحظه بیم آغاز جنگی ویرانگر میان این دو قدرت نظامی برتر جهان را داشتند. یکی از مهمترین اتفاقاتی که در این دوران رخ داد، ماجرای سقوط هواپیمای جاسوسی آمریکا به نام U-2 در خاک شوروی بود که در سال 1960 رخ داد. در جریان این سرنگونی، خلبان 30 ساله این هواپیما به نام گری پاورز دستگیر شد و اگرچه آمریکایی ها بطور کامل همه چیز را انکار کردند، اما پس از مشاهده تصاویر خلبانشان در دادگاه محاکمه در شوروی، مجبور به پذیرش جاسوسی از این کشور شدند. پس از این اتفاق دولت آمریکا تصمیم به معاوضه یک جاسوس شوروی دستگیر شده در آمریکا به نام رادولف آبل با اسیر آمریکایی اسیر شده در خاک شوروی گرفت و فیلم « پل جاسوس ها » نیز براساس این رویداد مهم تاریخی ساخته شده است.
در فیلم « پل جاسوس ها » ، دولت آمریکا در یک ماموریت محرمانه هواپیمایی را بصورت مخفیانه برای تجسس به خاک شوروی می فرستد اما این هواپیما در خاک شوروی سرنگون می شود و خلبان این هواپیما به نام گری پاورز ( آستین استول ) دستگیر می شود. در آنسوی دنیا در ایالات متحده نیز جاسوس شوروی به نام رادولف آبل ( مارک رایلنس ) دستگیر می شود اما وکیلی به نام جیمز بی داناوان ( تام هنکس ) وکالت او را برعهده می گیرد. با اینحال آبل در دادگاه محکوم می شود اما پس از انتشار خبر دستگیری پاورز در شوروی، پیشنهاد معاوضه این دو جاسوس مطرح می شود و...
------------------------نقد و بررسی--------------------------------------
نظر برخی منتقدین در مورد این فیلم:
Manohla Dargis منتقد نیویورکتایمز میگوید:” مانند برخی از فیلمهای اخیر آقای اسپیلبرگ، مانند «لینکلن» Lincoln و «مونیخ» Munich، در این فیلم نیز توجه زیادی به جزییات شده است که تشویش آن دوره و همچنین الآن را بهخوبی به تصویر میکشد. بااینحال از آن دو فیلم دیگر، سبکتر و روانتر به نظر میرسد. در این فیلم دیالوگهای تکاندهنده و موسیقیهای مهم وجود دارد، باوجود تمام تلخیهای آن، شادی هم در آن هست…”
Peter Debruge منتقد مجله ورایتی نظر متفاوتی دارد، با اینکه اسپیلبرگ اعلام کرده است که هدف او، کلاسیک نشان دادن وقایع و ادغام آن با هیجانات فیلمهای دهه 40 است، به نظر او این روش بیان داستان بهصورت اسطورهای برای تماشاچیان جوان، خستهکننده و قدیمی به نظر میرسد.
Kenneth Turan منتقد لسآنجلس تایمز میگوید:” «پل جاسوسها» فیلمی سرگرمکننده با داستانی سیاسی قوی و غیرمنتظره است. اسپیلبرگ، کارگردانی با بیش از 40 سال تجربه فیلمسازی است. داستانسرایی با این مهارت تجربهای نیست که هرروز شاهد آن باشیم.”
Ann Hornaday منتقد واشنگتنپست در ستایش فیلم میگوید:” به نظر میرسد «پل جاسوسها» از درون سنگ خارا و مه بیرون آمده است، آبی و خاکستری و دودهای سفید برای اسپیلبرگ مثل زرد کهربایی برای وودی آلن است. اسپیلبرگ به زیبایی سنگینی و اضطراب آن دوران را با داستانی غنی بیان میکند.”
Mick LaSalle منتقد San Francisco Chronicle درباره این فیلم میگوید:” بسیاری از فیلمهایی با موضوعات تاریخی، در بعضی جهات شبیه زمانی هستند که در آن ساختهشدهاند. «پل جاسوسها» تمثیلی برای زمان ما نیست، بااینحال یادآور خوبی از این است که در تمام موقعیتهای پرتنش تاریخ ما، همیشه مردمانی آماده برای دور زدن قانون، از ترس و یا برای راحتی خود، بودهاند «پل جاسوسها» نشان میدهد که قانون اساسی قانون تزیینی نیست، بلکه راهی برای رهایی از تاریکی است.”
Richard Roeper منتقد شیکاگو سان تایمز در مورد بازی تام هنکس میگوید:” دوناوان که با سرما دستوپنجه نرم میکند، به همه میگوید که میخواهد سریعتر این مأموریت را انجام دهد تا بتواند به خانه برگردد و در تخت خودش بخوابد. هنکس، مانند سایر بازیگرانی که نقش مردان بزرگ با قلبی بزرگ که از مشکلات نمیترسند را بازی میکنند، بازی عالی و با دقتی از خود نشان میدهد. لبخند و دست دادن دوستانه او را نشانی از ضعف او برداشت نکنید.”
---------------------------------------------------------------------------------
نقد اول : جیمز براردینلی
با وجود نامهایی همچون اسپيلبرگ، هنکس و برادران کوئن به سختی میتوان در مقابل پروژهای مانند «پل جاسوسها»(Bridge of Spies) هيجان زده نشد. با وجود این، گرچه اين محصول استادانه به شدت جذاب است، در برآورده ساختن انتظارات خيلی بزرگ در میماند. «پل جاسوسها» ارزش ديدن را دارد، اما از بهترين فيلمهای سال ۲۰۱۵ نیست. اگر بخواهيم اين فيلم را با ساير آثار اين کارگردان مقايسه کنيم، «پل جاسوسها» در ردۀ کارهای «کماهمیت» او قرار میگيرد. (کارهایی مانند «هميشه / Always»، «ترمينال / The Terminal» و «اسب جنگی»(War Horse) را در نظر بگیرید.)
بخشی از مشکل شايد فيلمنامۀ بی در و پیکر فيلم باشد که به جای ورود مستقيم به قلمرو ژان لو کاره ترجيح میدهد با نمايش صحنههای دادگاه شروع کند. المان جاسوس نقطه قوت فيلم است، اما «پل جاسوسها» توانش را ندارد که با برخی از بهترين فيلمهای هيجانی مربوط به جنگ سرد، که چه قبل و چه بعد از فروريختن ديوار برلين ساخته شدهاند، رقابت کند. بايد اعتراف کرد که جنبۀ «بر اساس داستان واقعی» فيلم دست و پای فیلمنامهنویسان را بسته است، اما در همراهی با اسپيلبرگ آنها به نوعی نتوانستهاند حس قدرتمند تنگناترسی را منتقل کنند که وجه مشخصۀ تقريباً تمام فيلمهای ساخته شده در شرايط برلينِ دوران جنگ سرد است. جزئيات اين دوره بی عيب و نقص از کار درآمدهاند اما حال و هوای فيلم به طرز غافلگير کنندهای بیروح است.
داستان در بروکلين نيويورک شروع میشود. دهۀ ۱۹۵۰ است و مقامات آمریکایی رودلف ايبل (مارک رايلنس) را که مظنون به جاسوسی برای شوروی است، دستگیر کردهاند. دولت که میخواهد این فرد از بهترین وکیل برخوردار باشد، از جيمز دوناوان (تام هنکس) میخواهد تا از ايبل دفاع کند. گرچه دوناوان در ابتدا تمايلی به انجام اين کار ندارد اما بعد از ملاقات با موکل احتمالیاش به اين کار دلگرم میشود. هرچند دفاع دوناوان منجر به برائت ایبل نمیشود، اما او را از حکم اعدام میرهاند. با اين حال، دفاع پر سر و صدای او از يک مجرم ضد آمريکایی موجب نفرت هموطنان دوناوان از وی میشود.
در یک خط داستانی موازی، «پل جاسوسها» گری پاورز، خلبان سيا (با بازی اوستين استول)، را معرفی میکند که هدایت يک هواپيمای جاسوسی آمريکایی را در عملياتی بر فراز خاک شوروی بر عهده دارد. به او اکيداً دستور داده شده است در صورتی که هواپيما در معرض خطر سقوط و افتادن به دست نيروهای دشمن قرار گرفت، هواپيما را منهدم کند. همچنين دستور دارد که تحت برخی شرايط خاص به زندگی خود نيز پايان دهد. او در هر دو مورد ناکام و اسیر دست نیروهای شوروی میشود. سيا که از افشای اطلاعات فوق محرمانۀ پاورز نگران است، از دوناوان میخواهد که اقدامات لازم جهت تبادل زندانيان، يعنی پاورز در ازای ايبل، را انجام دهد. اين امر مستلزم اين است که اين وکيل، که سرما خورده است، به برلين برود و با مقامات کاگب و آلمان شرقی، در شرايطي که بهترين توصيف برايش «خطرناک» است، ديدار کند.
گرچه برادران کوئن در نگارش فيلمنامه همکاری داشتهاند، با فيلمنامهای به شدت سرراست روبرو هستيم که بهرۀ کمی از آن حس غيرعادی فيلمهای معمول در آثار اين دو برادر برندۀ اسکار دارد. شوخ طبعی عجيب و غريب آنها در برخی از ديالوگهای هنکس ديده میشود (به پاسخ هنکس به مأمور سيا وقتی که در باجۀ تلفن هست دقت کنيد) اما محصول نهایی ظاهراً دستپخت قلم مت چارمن است. بازسازی برلين سال ۱۹۶۰ توسط اسپيلبرگ نمونه است، اما در برخی موارد رويکردش به شدت ناشيانه میشود. به خصوص، به جای پرداختن به جزئيات ترجيح میدهد که از روشی گُلدرشت برای ايجاد تباين بين آنچه بيرون از پنجرههای قطار، هنگام رفتن به برلين و نيويورک، رخ میدهد استفاده کند. اين لغزشی است کوچک اما بدجوری توی ذوق میزند.
در «پل جاسوسها» روی جنبههای جاسوسی به خوبی کار شده است، اگرچه شرايط دوناوان به وخامت شرايطی نیست که در ساير فيلمهای هيجانی دوران جنگ سرد واقع در برلين به دیدنشان عادت کردهایم. در فيلم تنش وجود دارد اما اختناق آور نيست. حتی وقتی که دوناوان زندانی میشود، باز هم باور نمیکنيم که موقعيتش ممکن است خطرناک باشد. چون اصلاً مهم نيست که دولت آمريکا چگونه تکذيب میکند که او عامل آنها نيست، بلکه اين مهم است که او دارد با قوانين بازی میکند و طرف مقابل هم به اندازه او به اين قوانين متعهد است. در پايان باید گفت که «پل جاسوسها» بيشتر درباره مسائل فنی اجرایی شدن يک قرار است تا دربارۀ خزيدن بپّاها در سايه و ناپديد شدن افراد در شب.
تام هنکس در اين نوع نقشها بزرگ شده است. کهنهکاری است که بدبینی و ایدئالیسم به یک اندازه او را تغذیه میکنند. او مرد خوبی است که میداند خوب بودن ممکن است اهميت چندانی نداشته باشد. ايمی اسمارت (در نقش همسر دوناوان) و سباستين کخ (در نقش وکيل اهل آلمان شرقی که درگیر مذاکرات میشود) خيلی قدرتمند ظاهر شدهاند. اما کسی که از همه بیشتر جلوه میکند مارک رايلنس است که بازیاش در نقش ايبل فروتن و بردبار توجه بيننده را جلب میکند. بازی آرام او از بازی تام هنکس و ديگران پيشی میگيرد.
شايد يک فيلمنامۀ منسجمتر میتوانست به فيلمی شُسته رُفتهتر و میخکوبکنندهتر منجر شود. شايد تلاش برای روايت کل داستان از اولين تا آخرين اقدامات دوناوان منجر به قوسی شده است که جمع و جور کردنش دشوار افتاده است. «پل جاسوسها» نوعی يادآوری جالب نيمه پاييزی از دورانی است که هر روز بیش از روز قبل از شيشه های دودی نوستالژی ديده میشود. با اين حال، عليرغم عقبۀ سازندگان اين فيلم، موفقيت اين فيلم به عنوان يکی از بهترينهای فصل واقعاً غافلگيرکننده خواهد بود.
--------------نقد دوم --------------------
« پل جاسوس ها » را مت چارمن انگلیسی نوشته که بیشتر به عنوان نمایشنامه نویس شناخته می شود به همین جهت وظیفه بازنویسی و تکمیل این فیلمنامه را برادران کوئن برعهده گرفته اند. اما نتیجه کار بیشتر از اینکه شباهت به کارهای کوئن که اغلب تیز و برنده هستند داشته باشد، امضای کارگردانی اسپیلبرگ را پای اثر دارد. اسپیلبرگ که آخرین بار در سال 2012 با فیلم « لینکن » توانست موفقیت های بسیاری را کسب نماید و یکی از بهترین آثار سال را تهیه و کارگردانی کند، پس از 3 سال به سینما بازگشته و موضوعی را برای ساخت انتخاب کرده که معمولا در هالیوود خودش به سراغ ساخت آنها می رود!
« پل جاسوس ها » به اقتضای فضای خاص دوران جنگ سرد، حال و هوایی خفقان آور و ترسناک دارد و عدم اعتماد نسبت به تک تک افراد جامعه ، در تمام لحظات فیلم موج می زند. قهرمان فیلم به نام داناوان، وکیلی است که سعی دارد در جریان جنگ تسلیحاتی میان دو اَبَرقدرت آن سالها، اخلاق و قاعده را نبازد اما خود تبدیل به سوژه ای جدید برای شک ورزیدن می گردد بطوریکه حتی پسرش نیز با دفاع کردن او از یک کومونیست مخالف می ورزد و مردم شهر نیز با نگاهی متفاوت به او می نگرند. با اینحال اگرچه به نظر می رسد داناوان حتی برای دشمنانش هم حق و حقوقی قائل باشد، اما فیلم هرگز بطور کامل اعلام نمی کند که آیا می بایست مخاطب به رفتار و کردار او اطمینان داشته باشد یا اینکه خود او نیز بخشی از این بازی سیاسی است؟ استیون اسپیلبرگ به خوبی از قهرمان سازی پرهیز کرده و شخصیت های داستان را سیاه و سفید معرفی نکرده است.
اسپیلبرگ به خوبی توانسته فضایی آکنده از ترس و خفقان را در « پل جاسوس ها » بازسازی نماید. در این فیلم خبری از شخصیت های دوست داشتنی و قابل اعتماد نیست و هرآنچه که بر زبان جاری می شود فقط قواعدی است که همانند یک بازی شطرنج باید در جای صحیح خود جاری گردد. داناوان در مرکز این اتفاقات ترسناک میان شوروی و ایالات متحده می بایست قواعد بازی را طوری بچیند که در نهایت بتواند مسائل را بدون هرگونه تنش حل و فصل نماید و زنده و سرپا نگه داشتن داشتن فصل میانی این بازی به بهترین شکل ممکن، هنری است که استیون اسپیلبرگ به خوبی از عهده انجام آن برآمده است.
توجه به جزئیات داستان و پرداخت شخصیت های فیلم، از جمله ویژگی مثبت « پل جاسوس ها » می باشد که به همراه فیلمنامه پر از تعلیق چارمن و کوئن ها، یکی از بهترین آثار تریلر سال را رقم زده است. اسپیلبرگ که در آخرین ساخته اش یعنی « لینکلن » ، به خوبی توانسته بود یکی از مهمترین دوران تاریخ ایالات متحده را به تصویر بکشد، در « پل جاسوس ها » نیز موفق شده جزئیات ارزشمندی از دوران جنگ سرد را به نمایش بگذارد. « پل جاسوس ها » در مقایسه با « لینکلن » از پیچش های داستانی به مراتب بیشتری برخوردار می باشد اما فیلم هرگز در به سرانجام رساندن این پیچش های داستانی به تکاپو نمی افتد و به تمامی علامت سوال ها پاسخ می دهد.
همچنین باید به فیلمبرداری و موسیقی متن فوق العاده فیلم نیز اشاره کرد که همانند اکثر آثار اسپیلبرگ در « پل جاسوس ها » نیز برجسته و قابل ستایش می باشد. یانوش کامینسکیبرای فیلمبرداری « پل جاسوس ها » با نظر مثبت اسپیلبرگ، قاب هایی کلاسیک را جایگزین شیوه های مدرن فیلمبرداری کرده و نتیجه این تصمیم ثبت تصاویری شده که چشم نواز هستند و می توانند یک کلاس درس آموزشی عالی باشند. اوج هنر تصویربرداری کامینسکی و کارگردانی اسپیلبرگ را می توان در سکانس نفس گیر متروی نیویورک مشاهده کرد که تماشاگر را غافلگیر می کند. موسیقی متن توماس نیومن نیز در لحظات مختلف فیلم خودنمایی می کند و مخصوصا در یک سوم پایانی فیلم می توانید قطعات ماندگار و زیبایی را بشنوید.
با اینحال « پل جاسوس ها » اثر بی نقصی هم نیست و گهگاهی به لکنت هم می افتد و آن زمانی است که مسیر مستندش را فراموش می کند و رویه ای جانبدارانه در خصوص اتفاقات آن سالها را پیش می گیرد. البته اسپیلبرگ با هوشمندی که همواره از وی یه یاد داشته ایم، اجازه نداده تا تغییرات محسوس و جانبدارانه ای که در خصوص روایت شکل گرفته، خللی در جذابیت داستان ایجاد نماید و به حدی شعارگونه باشد که مخاطب را پس بزند. اسپیلبرگ با کنترل ضرباهنگ فیلم، تدوین مناسب و همچنین دیالوگ نویسی فوق العاده ای که می شود رد برادران کوئن را در آن مشاهده کرد، به نقطه ای می رسد که تماشاگر را محو در تصویر می کند و تماشاگر نیز ترجیح می دهد تا شنونده داستان این معاوضه از زبان سازندگان باشد و به این روایت اعتماد نماید.
تام هنکس در نقش جیمز داناوان بازی فوق العاده ای از خود به نمایش گذاشته است اما در سالهای اخیر بازی های به مراتب ماندگارتری را از او بر پرده نقره ای سینما شاهد بوده ایم. تام هنکس اگرچه مانند همیشه مسلط است و تماشاگر می تواند از تماشای نقش آفرینی او لذت ببرد، اما بازی در نقش جیمز داناوان پیشرفتی نسبت به گذشته برای او محسوب نمی شود. اِمی رایان در نقش کوتاه تری که برعهده گرفته، درخشان تر از دیگران بازیگران فیلم است و حتی شاید بتواند در فصل جوایز اسکار شگفتی ساز شود.
« پل جاسوس ها » تریلری استاندارد و تماشایی است که پازل های آن به خوبی در طول داستان در کنار یکدیگر چیده می شوند تا تصویر نهایی را شکل دهند. اسپیلبرگ در جدیدترین ساخته اش شباهتی به کارگردان « لینکلن » ندارد بلکه در اینجا شباهت هایی به آلفرد هیچکاک در بخش حفظ تعلیق در داستان پیدا کرده است. البته « پل جاسوس ها » نمی تواند از حیث تعلیق به شاهکار اسپیلبرگ یعنی « دوئل » برسد اما با اینحال کماکان می توان از این فیلم به عنوان یکی از ارزشمندترین آثار جاسوسی سال نام برد که قطعا نامش در فصل اسکار بیشتر شنیده خواهد شد.
==========================تحلیل فیلم=========================
**هشدار اسپویل برای خواندن متن**
«پل جاسوسان»، یکی از آثار متأخرِ فیلمساز مهم معاصر و حتی تاریخ سینمای امریکا، «استیون اسپیلبرگ». فیلمی برگرفته از یک داستان واقعی مربوط به دوران جنگ سرد بین امریکا و شوروی در دههی پنجاه؛ داستانِ وکیلی امریکایی به نام «جیمز داناوان» با بازی «تام هنکس» که قهرمان اصلی فیلم است. اسپیلبرگ فیلم را در آستانهی ۷۰ سالگی میسازد، اما راستش را بخواهید، پل جاسوسان پیرتر از این صحبتهاست. این پیری، کُندی و بیتاثیری در کل فیلم جاریست و همچنین در پرسوناژ اصلی فیلم یعنی جیمز داناوان و حتی در تامِ هنکسِ بازیگر. تام هنکسی که میشود تا حدی به او حق داد؛ زیرا وقتی فیلمنامهی جدی و کاراکتری شکلگرفته برروی کاغذ موجود نباشد، انتظار زیادی از بازیگر نمیرود. اما متاسفانه در همین شرایط هم بازیِ تام هنکس به شدت بیروح و بد است. فیلم اسپیلبرگ، علاوه بر اینکه به شدت از سینمای مطلوب و فرم دور است، به لحاظ محتوای برامده از این تصویر نیز آشفته و پر از تناقض دیده میشود؛ یعنی خواهیم دید که آدم اصلی فیلمش چطور با صحبتهای اومانیستی، بیوطن به نظر میرسد و از طرف دیگر فیلم اصرار دارد که او میهندوست است و از وی یک قهرمان ملی میسازد. فیلم حتی توان و جسارت نقدکردنِ به ساختار و سیستمِ امریکایی را نیز ندارد و تناقضهایش نشان میدهند که دروغگو است و بیاعتقاد. همهی مواردی را که در سطرهای پیشین گفتم، به دقت در طول نوشته تشریح خواهمکرد تا ببینیم اسپیلبرگ چه اثرِ بد و بیهنری ساختهاست.
نوشتهای پیش از شروع فیلم برروی صفحهی سیاه نقش میبندد که از شرایط زمانِ روایت فیلم میگوید؛ شرایطی که امریکا و شوروی درگیر جنگ سرد هستند و هردو از ترس استفادهی طرف مقابل از سلاح اتمی، جاسوسانی را به کشور مقابل اعزام میکنند. فیلم در تمام طول مدت ۱۵۰ دقیقهاش نمیتواند چیزی به اسم جنگ و جاسوسی شکل دهد؛ جاسوسهایش مُشتی ماقبلِ تیپ هستند که تا به انتها نیز نمیفهمیم که مأموریتشان چیست و هیچ جزئیاتی از کار آنها به ما داده نمیشود. فیلم آغاز میشود با دستگیری یک جاسوسِ روس به نام «ایبل» در امریکا. ایالات متحده که قصد محاکهی جاسوس را دارد، جیمز داناوان را وکیل او قرار میدهد. فیلم از همین ابتدا به مشکلات جدی و مهمی دربارهی کاراکتر داناوان برمیخورد. هنگامی که از او میخواهند تا وکالتِ این جاسوس را به عهده بگیرد، مکثها و تأملش به شدت بیاثر است. هیچ چیزی از این وکیلِ – ظاهرا – ماهر تبدیل به بخشی از یک کاراکتر نمیشود و تا به انتها نیز همین آدم با این ضعف شدید شخصیتپردازی، ادامه میدهد. اولین سوالی که پیش میآید اینست که نسبت این آدم با وطنش چیست و چگونه میتواند وکالت این جاسوس را به عهده بگیرد؟ فیلم هیچ جوابی برایمان ندارد به جز دو دیالوگِ بیاثر در این باره که همهی آدمها حق دارند از خود دفاع کنند. این ادعا از آن کاراکتر نیست و باور نمیشود. به این خاطر از آن کاراکتر نمیشود که خود کاراکتر داناوان، سراسر تناقض است و شعارهای بزرگتر از دهان. این مسئله را میشود در نوع رابطهاش با جاسوس روسی دید؛ رابطهای شفقتآمیز بخصوص از طرف جیمز که قصد دارد تا حد امکان محکومیت او را کم کند. سوال اینجاست که چرا اینچنین قصدی دارد؟ جواب این پرسش مهم را میتوان در یکی از جلسات دادگاه و سخنرانی جیمز پیدا کرد. این سکانس به نظر من یکی از سکانسهای مهم فیلم است که آشفتگی عجیبی در آن هویداست.
جیمز در حال سخنرانیست :«جنگ سرد فقط یک عبارت نیست…درواقع این جنگی ما بین دیدگاه دو طرف است» فیلمساز شروع به دادنِ شعارهایش از زبان آدمِ ناتوانش کردهاست. طبیعیست که در طول فیلم توان این را ندارد که به شکلی سینمایی تفاوت این دو دیدگاه را برایمان روشن کند. او ادامه میدهد :«استدلال من اینه که ایبل دشمن ما در این جنگه… اون از حمایت و حراستی که شهروندان ما دارن، برخوردار نشد» ظاهر این جمله اینست که این نقدیست به کشور خود، اما دقیقا چون فقط در همین جمله سروتهِ آن را هم میآورد بدون اینکه آن را تصویری کند، مشخص میشود که جسارت نقدکردن را مطلقا ندارد. و اما جملهی طلایی که کلید بحث ماست: «من این مرد رو میشناسم. اگه اتهامات درست باشه اون برای دشمن ما خدمت میکنه. ولی صادقانه این خدمت رو انجام میده. اگه یه سرباز در کشور مخالفه، سرباز خوبیه. از میدان جنگ فرار نکرده و خدمت به ما رو هم نپذیرفته» این جملات به راستی از زبان کاراکتر اول فیلم (که اصلا در حد و اندازههای او نیستند) یعنی چه؟ جیمز، جاسوس کشور مقابل را برای اینکه «صادقانه» خدمت کردهاست (و البته که از این صادقانه بودن هم چیز جدیای نمیبینیم) مورد تحسین قرار میدهد. او ایبل را سربازِ خوبی میداند و به همین دلیل از او دفاع میکند. این جمله یعنی سرباز، حتی اگر سرباز دشمن هم باشد، درحالیکه صادقانه خدمت کند و سرباز خوبی باشد، لایق تحسین و سمپاتیست. آیا بوی اومانیسم به مشام نمیرسد؟ دیالوگ و همچنین اکثر لحظات فیلم بوی همین اومانیسم را میدهد. اومانیسمی که در این فیلم، بیشتر از یک بیوطنیِ مبرهن نیست. با این استدلالِ کاراکتر اول فیلم (که حرف فیلمساز نیز هست) اگر سرباز دشمن خوب به وظیفهاش عمل کرده و تمام خاک ما را اشغال کند، باز هم میتواند رفیق من باشد. واضح است که این نگاهِ اومانیستی، به شدت بوی بیوطنی میدهد و این تماما با ادعای فیلمساز و کاراکتر دربارهی میهنپرست بودن تناقض دارد. البته این دیالوگ تنها دلیل اثبات حرف من نیست بلکه در کل فیلم، فیلمساز سمپاتی مخاطب را به جاسوس دشمن (ایبل) جلب کرده و رابطهای محبتآمیز و رفاقت بین او و داناوان خلق میکند؛ دو دشمن از دو کشور مختلف با یکدیگر دوست میشوند و این یعنی نگاه اومانیستی اما ضدمیهن. البته دو نکته را نباید فراموش کنیم: اول اینکه، من ابتدا به ساکن با نگاه فیلمساز و محتوایی که قصد دارد تولید کند مشکلی ندارم. بلکه مسئلهی من اینست که اینها باید از آنِ قصه و کاراکتر شوند وگرنه به شعار میرسند. که در اینجا کاملا همین اتفاق افتاده و این ادعاها مشخص است که از آن کاراکتر نیست. دوم اینکه، اینجا این ادعا در تضادی جدی با بخشی از پرداختِ آدم اصلی فیلم قرار میگیرد و مانعِ شکلگیری کاراکتر میشود. یعنی از یک طرف نسبتِ داناوان با میهنش مبتنی بر وطندوستی است (اینطور ادعا میشود) و از طرف دیگر همین دیالوگها و نوعرابطهاش با ایبل در سراسر فیلم، بوی بیوطنی میدهد. وقتی آدم اصلی فیلم که تمام بار فیلم بر دوش اوست، اینگونه بیهویت و توخالی باشد، رسیدن به فرم غیرممکن است.
صحبت دربارهی تضاد جدیِ درونیِ کاراکتر بود که او را از باور ما دور میسازد و برای اینکه آن را بهتر تشریح کنیم سکانس صحبت او در دادگاه را مثال آوردیم. اما نکتهای اساسی و جالبتر نیز در این سکانس وجود دارد که یاداوری آن خالی از لطف نیست. قبل از آنکه آن را ذکر کنم، باید برگردیم به یکی از صحنهها که مردی، با چند خلبانِ امریکایی برای مأموریت جاسوسیشان در شوروی صحبت میکند. صحنه، بسیار بد است و به طرز عجیبی فیلمساز بعد از صحبتهای مرد، از واکنشهای این خلبانان فاکتور گرفته و کات میدهد. هیچ جزئیاتی برای ما باز نمیشود؛ مثلا اینکه نسبت این جاسوسان با عملیتشان چیست و واکنششان چگونه است. این را یاداوری کردم که حال سکانس دادگاه را بهتر بتوانیم باز کنیم. فیلمساز در این سکانس، مدام بین صحبتهای جیمز و آمادهشدنِ یکی از خلبانان (که نامش «پاورز» است و بعدتر دستگیر میشود) برای پرواز، کاتِ موازی میدهد. یعنی یک تدوین موازی که دوربین در هر دو سمت، ستایشگر است و میزانسن بوی سمپاتی میدهد؛ یعنی فیلمساز هم به صحبتها و شعارهای داناوان سمپاتی دارد و هم به سربازش. این را میشود از نماهایی که از اعزام خلبان و اوجگرفتنِ هواپیما میگیرد کاملا متوجه شد. در واقع اسپیلبرگ با این تدوین موازی محتوایِ همشأنبودن میآفریند. گویی هر دو سربازِ میهن اند و هردو لایق ستایش. اما این تماما با محتوای حسیِ صحبتهای جیمز در تضاد قرار میگیرد و باعث خنده میشود. چگونه میتوان از این طرف با شعارهای اومانیستی، از وطن دور شد و از آن سمت، جاسوسی برای میهن را ستایش کرد؟ و چطور میشود با تدوین موازی این دو را در یک شأن قرار داد. این همان آشفتگیایست که عرض شد؟
پرسشی که در ابتدا مطرح کردیم در این باره بود که نسبتِ جیمز با کشورش و آن جاسوس چیست و این نسبت چقدر از آب درامده و سینمایی شدهاست. و عرض کردم که بنظرم وکیل فیلم، بیوطنیست که فیلمساز به زور میخواهد او را قهرمان ملی جلوه دهد. داناوانِ فیلم تا انتها نیز به تعینِ یک کاراکتر منسجم نمیرسد و ملعبهی دست اسپیلبرگ برای شعاردادن میماند. مثلا بیاد بیاوریم زمانی را که به آلمان سفر کردهاست و اکنون تصمیم میگیرد دانشجوی امریکایی («پرایر») را نیز پس بگیرد. این تصمیم کاملا تحمیلیست و تقلای فیلمساز است برای مثبت جلوه دادن آدم اصلیاش. بسیار بامزه است یکی از لحظات: جیمز از یکی از همکارانش میپرسد که پرایر چند سال دارد؟ و دیگری میگوید: ۲۵. داناوان لحظهای مکث کرده و میگوید :«همسن همکار منه» این دیگر واقعا برای یک فیلمساز جدی و بسیار مهم امریکایی، نشانهی پیریِ مفرط و بیگانهشدن با سادهترین مسائل سینماست. لابد این باید بهانهای باشد تا تلاش جیمز برای آزادسازی این دانشجو را باور کنیم؟ با این بهانه که او همکاری در امریکا دارد (که او را نشناختهایم و رابطهای نیز بینشان شاهد نبودهایم) که ۲۵ ساله است و همسن این دانشجوی امریکایی. باید تذکر داد که مفهومِ «وطنپرستی» در سینما از زیر بته یا از خلأ به دست نمیآید .در سینما، باید یک انسانِ وطنپرست ساخت تا به مفهوم وطنپرستی رسید. سینما حد و رسم مبتنی بر ابژکتیویته دارد؛ یعنی اینجا جیمز داناوان به عنوان یک کاراکتر ابژکتیو (عینی) باید مفهومِ سوبژکتیو (ذهنی) میهنپرستی را به مرحلهی درک برساند تا باور کنیم که او در قبال محبوس بودنِ هموطنش در کشور بیگانه رنج میکشد. بدتر اینجاست که تصمیمِ عجیب داناوان مبنی بر اینکه یا هر دو امریکایی را پس میگیرد و یا معاوضه منتفیست، هیچ نمودی از عقلانیت و میهنپرستی ندارد. تنها یک بیباکیِ احمقانه است که به کاراکتر هم مطلقا نمیخورد و هیچ جا ککش هم نمیگزد که اگر مبادلهی جاسوسان لغو شود، یک امریکایی را از دست میدهد. اینجا آیا نباید به میهنپرستیاش بربخورد؟ جیمز داناوانِ فیلم مملو از این تناقضهاست و لحظهای در خاطرمان باقی نمیماند. آدمی که بنا بوده یک قهرمان جدی و پیشنهادی برای امروز باشد اما به هیچ وجه در حد یک کاراکتر منسجم و باورپذیر نیست.
علاوه بر موارد فوق که دربارهی جیمز عرض شد، باید گفت که نسبت اطرافیانش با او نیز کاملا قراردادی و غیرسینماییست؛ یعنی بین تمام اعضای خانواده، همکاران و مردم عادی، حتی یک نفر هم پیدا نمیشود که نوع نسبتش با این وکیل را بفهمیم و از این طریق به پرداخت شرایط زمانِ روایت و یا نقد جدی برسیم. مثلا خانوادهای که چند جای فیلم نیز دوربین روی آنها مکث میکند را ببینیم؛ حتی یادمان نمیماند که جیمز چند فرزند داشت و یا نوع رابطهاش با همسر خود چگونه بود. یک خانوادهی تماما دکوری و بیحس که هیچ ارتباطِ انسانی و باورپذیری بینشان وجود ندارد و جالب است که همین خانواده در نهایت باید محل بازگشت جیمز و آرام گرفتن این قهرمان (!) باشد؛ بیاد بیاوریم صحنهای را که پس از انجام مأموریت به خانه برگشته و هیچکس سراغی از او نمیگیرد. بامزهتر اینکه بعد از اعلام نام او در تلویزیون و تقدیر از وی نیز چیزی جز یک بهتِ بهشدتِ بیحس از طرف خانوادهاش شاهد نیستیم؛ یعنی باز هم کسی سراغش را نمیگیرد. دریغ از یک نگاه از سر افتخار یا یک محبت جدی تا شاید کمی خانه و خانوادهی امریکایی ساختهشود اما فرزندان و مادر هیچ التفاتی روا نمیدارند. گویی آنقدر این آدم نزد فرزندانش بیخاصیت بوده که حال، نمیتوانند قهرمانبودنش را باور کنند. متاسفم اما متنِ فیلم چیزی جز همین حس برای ما و قهرمانش باقی نمیگذارد. از طرف دیگر نوع نسبت بین مردم عادی و یا بعضی از افراد خاص با داناوان نیز مشخص نیست و بعضا به دمدستیترین شکلهای ممکن به تصویر کشیده میشود تا بیش از پیش به پیربودنِ فیلم پی ببریم. از همینجاست که مشخص میشود فیلم، شهامتِ نقد جدی به ساختار کشور خود را هم ندارد. برای مثال میتوانم به صحنهای اشاره کنم که دادگاه به شکلی خلقالساعه و بدون پشتوانهی دراماتیک، از حکم اعدام برای ایبل کوتاه آمده و او را به زندان محکوم میکند. ناگهان عدهای شروع به داد و فریاد و اعتراض میکنند. فیلمساز قصد دارد بگوید که در آن زمان، اکثریت خواستار برخورد جدی با جاسوس بودهاند و نه شفقت در حق او و اینگونه، داناوان نیز که وکالت جاسوس را بر عهده داشتهاست مورد عتاب عموم قرار میگیرد؛ فیلمساز برای اینکه این عتاب را هم نشان دهد، یک بار در مترو، روی نگاههای – ظاهرا – سرزنشآمیز شهرواندان مکث میکند. همین؟ واقعا که فیلم، فرتوت است و حربههایش پیشپاافتاده! چرا فیلمساز دقیقتر به این مسئله (خواستهی اکثریت و حتی سیستم برای مجازات شدید جاسوس) نمیپردازد؟ چرا آن تیراندازی شبانه به خانهی وکیل فیلم، آنقدر خامدستانه رها میشود؟ آیا اینها تقلاهای نخنمایی نیستند برای اینکه بگویند ما هم اهل انتقادکردن هستیم؟ اگر فیلم دروغ نمیگوید پس چرا ناگهان رأی دادگاه برمیگردد؟ فیلم، یک آشفتگی و فریبکاریِ تمام عیار است؛ از یک طرف، بستری اومانیستی و بیوطنانه میگسترد و از طرف دیگر قصد دارد که یک قهرمان ملی و یک میهنپرستیِ سمپاتیبرانگیز را بر این بستر بنشاند. در ادامه نشان میدهد که قصد دارد سیستم و نگاه عمومی را نقد کند، اما بسیار کُند عمل میکند تا نقدش کسی را نیشگون نگیرد. این، پل جاسوسانِ اسپیلبرگ است.
اشاره کردیم به اینکه فیلم به مجموعهای از دمدستیترین حربهها شباهت دارد که هیچ روح و خیالِ انسانی و سینمایی بر آن حاکم نیست. حربههایی برای ادعاها و شعارها که همگی به بنبست میخورند. از دیگر شعارهای فیلم که بیش از پیش پروپاگاندا بودن آن را اثبات میکند میتوان به نوع برخوردش با کشورهای مقابل مثل آلمان و شوروی اشاره کرد. نمونهی اذیتکنندهاش، متلکها و طعنههای کلامی به نام کشورهای مقابل است. آن هم از دهانِ کی؟ از دهانِ جیمز داناوان که مطلقا به این صحبتها نمیخورد. البته مثال از میزانسنها و کارگردانی فراواناند. در ادامه این مثالها را تشریح خواهمکرد تا این نوع برخوردِ پروپاگاندا و امریکایی را بهتر درک کنیم و ببینیم که چقدر از سینما دور است. یک؛ دوربین از زمانی که پا به خاک آلمان میگذارد، تمام نماهایی که میدهد چیزی جز حمله به آلمان نیست. آن هم به بدترین و غیرسینماییترین شکل ممکن؛ مثلا مدام در خیابانهای آلمان بیدلیل رژه میرود تا نشان دهد چگونه پالتویِ وکیلش را میدزدند یا چگونه همه چیز زشت و پلید است. اوجِ این رفتار را میتوان در دو پلان مشابهِ یکدیگر دید که از یک فیلمساز جدی بعید است؛ اول، پلانی از تلاش چند آلمانی برای پریدن از روی دیوار که با شلیک سربازان مواجه شده و بر زمین میافتند. میزانسن، به شدت پروپاگاندایی عمل میکند تا لگدی به آلمانها زدهباشد. اوضاع زمانی بدتر میشود که در انتها نیز یک پلانِ شبیه به همین لحظه داریم؛ جیمز در کشور خود – امریکا – از پنجرهی مترو بیرون را مینگرد که چند کودک با شادی از دیواری به طرف مقابل میپرند. یعنی دقیقا شبیه به همان پریدن آلمانیها به آن طرف دیوار. این دو پلانِ مشابه و مقایسهی بینشان علاوه بر اینکه همان روحِ اومانیستی فیلم را نشان میدهد، بنظرم در حد فیلمسازان آماتور است نه اسپیلبرگِ باتجربه. این نوع مقایسهها، کاملا شعاری، غیرهنرمندانه و پروپاگانداییست.
دو؛ شبیه به مثال قبلی و این بار هم به همان غلظت و ضعف. صحنهای از تلاش مأموران شوروی برای حرف کشیدن از خلبان امریکایی؛ میزانسن این عمل را به شکلی اگزجره و زشت نمایش میدهد تا از این طریق لگدی هم نثار شوروی کرده باشد. نورهای زردِ شدید و نماهای نزدیک با کاتهای سرسامآور، تماما بساط حمله به شوروی را پهن میکند. مسئله زمانی وخیمتر میشود که فیلمساز از چراغ و مسئلهی خواب در این دو سکانس به هم پل میزند و اینگونه دقیقا مانند مثال پیشین، مقایسهای مضحک و بد خلق میکند که واقعا از سینمای جدی به دور است؛ یعنی خاموش شدنِ چراغ در صحنهی اول را به روشن شدنِ یک چراغ در صحنهی دوم کات میزند و میبینیم که امریکاییها با احترام، جاسوسِ روس را از خواب بیدار میکنند. نورها، ملایم است و حرکاتِ دوربین بسیار کنترلشده تا فیلمساز بگوید رفتار ما با شما فرق میکند. اما باید دانست که این تمهیدات فقط غلظت شعار را در فیلم بالا میبرد و آن را از سینمای مطلوب دور میکند. در ضمن اگر امریکاییها اینگونه ملایم با جاسوس کشور مقابل برخورد میکنند، پس آن تقلاها برای انتقاد به برخورد با این جاسوس از طرف داناوان چه میشود؟ میبینید چقدر فیلم، سرگردان و آشفته است؟
اما مثال سوم نیز، صحنهی محاکمهی پاورز در دادگاه شوروی؛ دوربین طوری عقب میکشد و بر رنگ قرمز پرچم شوروی تأکید میکند که مایهی خنده میشود. آن جمعیتی که همگی برخواسته و دست میزنند نیز انگار پیام (!) فیلمساز است که «ای امریکا، اینها در مقابل تو هستند. مراقب باش!» این اجراهای اگزجره فیلم را تماما نابود میکند. فیلمی که توان گفتن یک قصهی ساده را ندارد، آنوقت اینگونه شعار میدهد و به کشورهای دیگر طعنه میزند.
برای جمعبندی میتوانم به پایان فیلم اشاره کنم و داناون که در مترو نشستهاست. نوشتههای بر تصویر نقش میبندند و از افتخارات و اقدامات او در زندگی خود میگویند. فیلمساز در تمام طول فیلم قصد دارد قهرمانی را برایمان بسازد که پیشنهادی برای امروز باشد. قهرمانی میهنپرست و با خانواده که یکی از تلاشهایش قصهی این فیلم است. اینکه جیمز داناوان در واقعیت که بوده و چه کرده، ربطی به سینما ندارد. فیلم بایستی میتوانست این آدم را تبدیل به یک کاراکتر سینمایی کند و قصه بگوید؛ قصهی جاسوسان و تلاش داناوان برای حفظ جان هموطنانِ جاسوسش! اما مطلقا در این زمینه موفق نیست و دیدیم که کاراکترش چگونه سراسر تناقض است و قصه چقدر نحیف! از طرف دیگر، فکر و دلی که این فیلم را ساختهاست (البته که دلی در ساخت این فیلم دخالت ندارد)، معلوم است که پر از آشفتگیست. دیدیم که چگونه فیلم با شعارهای اومانیستیاش، بیوطن جلوه میکند اما باز هم ادعا دارد که کاراکترش میهندوست است. ادعا میکند که انتقاد دارد اما پروپاگاندا عمل کرده و به دشمنش لگدهایی مضحک میزند. پل جاسوسانِ اسپیلبرگ فیلمِ بسیار بد و فرتوتیست که همانطور که ابتدای نوشته عرض کردم پیریاش از سن فیلمساز نیست شدیدتر است و هیچ جایی برای حس و مخاطب باقی نمیگذارد.
======================
منابع:
نقد فارسی نماوا مووی مگ گیمفا و...