بعضی کتابها هستند که بنظر من هر کسی، باید در طی زندگیش حتما آنها را بخواند. نان و شراب یکی از این کتابهاست. کتابی که باید خواند.
نان و شراب اثر اینیاتسیو سیلونه نویسنده ایتالیایی، رمانی فوق العاده زیباست. این رمان زمانی نوشته شد که سیلونه در تبعید دولت بنیتو موسولینی به سر می برد. شاید هیچگونه اتفاق مهیجی در طول داستان پیش نیاید، با این حال خط به خط این کتاب خواندنی و با ارزش است. داستان، ماجرای مبارزی تنها مانده ست که برای نجات جان خودش مجبور به پوشیدن لباس دشمنانش یعنی کشیشان می شود که مملکت را در پشت پرده حکومت می کنند. کتاب اولین بار در سال 1936 و به زبان آلمانی چاپ و در سوئیس منتشر شد و در همان سال ترجمه انگلیسی آن در لندن نیز منتشر گردید. نسخه ایتالیایی کتاب تا سال 1937 ظاهر نشد. بعداز جنگ سیلونه نسخه کاملا متفاوتی از کتاب به زبان ایتالیایی در سال 1995 منتشر کرد.
داستان در زمان موسولینی اتفاق می افتد که در این دوران کلیسا طرفدار حکومت هست و نه ملت. توده های مردم تحت تأثیر خرافات و تعصبات مذهبی هستند. پیترو سپینا که می خواهد کشیش بشود حالا یک فرد سوسیالیست شده که در صدد راه اندازی انقلابی بر علیه فاشیسم هست. او به ایتالیا بر می گردد و در کسوت یک کشیش و با تغییر نام سعی می کند زمینه های انقلاب را فراهم کند، اما …
گزیده ای از کتاب نان و شراب نوشته اینیاتسیو سیلونه
دن پائولو میپرسد : شنیدهام در این کوه معدن هست ؟
چوپان جواب میدهد : خدا کند که هیچ معدنی نباشد.
دن پائولو نمیفهمد که چرا ؛ چوپان با خشمی عمیق که در صدای او احساس می شود به دن پائولو میگوید : مادامی که کوه فقیر است از آنِ ماست اما همین که معلوم شد غنی ست دولت آن را تصاحب خواهد کرد ، دولت یک دست دراز دارد و یک دست کوتاه . دست دراز که به همهجا می رسد برای گرفتن است و دست کوتاه که برای دادن است فقط به کسانی می رسد که خیلی نزدیکند ، برای همین نفرت من از وضع موجود ناشی از کینۀ سیاسی نیست مثل کینۀ یک رأی دهنده انتخاباتی بلکه نفرتی انسانیست که این جامعه را غیر قابل قبول می داند و آن وقت است که از خود می پرسم چه باید بکنم؟
………………………………….
ما در اجتماعی زندگی میکنیم که در آن جایی برای آزادمردان نیست؛
تنها کشیشانی در امانند که مذهب را به خدمتِ حکومت و بانک بگمارند و هنرمندانی که هنر خود را بفروشند و حکیمانی که با دانش خود سوداگری کنند؛
بقیه هر قدر هم که معدود باشند به زندان میافتند، تبعید میشوند و تحت نظر قرار می گیرند! مشروط بر این که مأمور حاکم بنا به مقتضیات سرشان را بی صدا زیر آب نکند.
………………………………….
آزادی چیزی نیست که آن را به کسی هدیه کنند. می توان در یک کشور دیکتاتوری زندگی کرد و آزاد بود. فقط کافی است که علیه دیکتاتور مبارزه کرد. مردی که با مغز خودش فکر میکند آزاد است. برعکس، می توان در آزادترین کشورهای روی زمین زندگی کرد و با این وصف اگر آدم باطنا منفی باف و پست و بنده منش باشد آزاد نیست و با وجود فقدان هر نوع اجبار و زور باز برده است. آزادی را نباید از دیگران گدایی کرد بلکه باید با جنگ به چنگ آورد.
………………………………….
پدرم الکلی بود و در سن چهل سالگی مرد. چند هفته قبل از مرگش، یک شب مرا به نزد خود خواند و تاریخچهی زندگی خود را برای من حکایت کرد، یعنی تاریخچهی شکستش را. ابتدا از مرگ پدرش، یعنی پدربزرگم با من شروع به صحبت کرد. پدرش به او چنین گفته بود: “من فقیر و ناکام میمیرم، ولی همهی امیدم به تو است، شاید تو بتوانی آنچه را که زندگی به من نداده است، از او بگیری!” پدر من نیز وقتی حس کرد که اجلش فرا رسیده است به من گفت که حرفی به جز تکرار آنچه پدرش به او گفته بوده است، ندارد: “من نیز ای فرزند عزیزم، اینک فقیر و ناکام میمیرم. امیدم به تو است و آرزومندم بتوانی آنچه را که زندگی به من نداده است، تو از او بگیری! “بنابراین آرزوها هم مثل بدهیها از نسلی به نسل دیگر منتقل میشوند. من اکنون سی و پنج سال دارم، و میبینم در همان نقطهای هستم که پدر و پدربزرگم بودند. من نیز آدمی هستم شکست خورده و زنم پا به زا است. فقط همین حماقتم باقی هست که معتقد شوم، فرزندم خواهد توانست آنچه را که زندگی به من نداده است از او بگیرد. من میدانم که او نیز نخواهد توانست از این سرنوشت محتوم بگریزد، او نیز از گرسنگی خواهد مرد، یا از آن بدتر نوکر دولت خواهد شد!