“بكوب الشراب المرصع باللازورد.... انتظرها
على بركة الماء حول المساء وعطر الكولونيا.... انتظرها
بصبر الحصان المعدّ لمنحدرات الجبال.... انتظرها
بذوق الأمير البديع الرفيع..... انتظرها
بسبع وسائد محشوة بالسحاب..... انتظرها
بنار البخور النسائي ملئ المكان.... انتظرها
برائحة الصندل الذكرية حول ظهور الخيول..... انتظرها
ولا تتعجل،فإن أقبلت بعد موعدها فانتظرها
وان أقبلت قبل موعدها فانتظرها
وان أقبلت عند موعدها فانتظرها
ولا تُجفِل الطير فوق جدائلها وانتظرها
لتجلس مرتاحة كالحديقة في أوج زينتها.... وانتظرها
لكي تتنفس هذا الهواء الغريب على قلبها.... وانتظرها
لترفع عن ساقها ثوبها غيمة غيمة.....و انتظرها
وخذها إلى شرفة لترى قمرا غارقا في الحليب وانتظرها
وقدم لها الماء قبل النبيذ ولا تتطلع إلى توأمي حجل نائمين على صدرها وانتظرها
ومُس على مهل يدها عندما تضع الكأس فوق الرخام كأنك تحمل عنها الندى وانتظرها
تحدث إليها كما يتحدث نايٌ إلى وترٍ خائف في الكمان كأنكما شاهدان على ما يُعِد غد لكما وانتظرها
إلى أن يقول لك الليل لم يبقى غيركما في الوجود، فخذها إلى موتك المشتهى وانتظرها”
.
.
با جام شراب مرصع به لاجورد
منتظرش باش،
شبانگاه بر بركهي آب و گلزارها
منتظرش باش،
با شكيب اسبان آماده براي سراشيبي كوهها
منتظرش باش،
با ظرافت شهزادهي والاي پراحساس
منتظرش باش،
با هفت نازبالشت انباشته با ابرهاي نازك
منتظرش باش،
با آتش زنانهي كندر همهجا را گرفته
منتظرش باش،
با بوي مردانهي صندل بر گردهي اسبها
منتظرش باش،
شتاب مكن، اگر دير آمد
منتظرش باش،
وگر زودتر آمد
منتظرش باش،
پرندهها را از موهاي به هم بافتهاش مرَمان
و منتظرش باش،
تا آسوده بنشيند چون باغچهاي در اوج آرايشش
منتظرش باش،
تا اين هواي عجيب را بر قلب خود بنشاند
منتظرش باش،
تا دامن از ساق خود بالا برد ابر ابر
منتظرش باش،
كنار ايوان برش تا ماهي فرورفته در شير بيند
و منتظرش باش،
پيش از شراب، آب بياور و زنهار
از چشمدوختن به كبكهاي همزاد فروخفته بر سينهاش
و منتظرش باش،
و آهسته دست بر دستهايش بكش آنگاه
كه جام بر آن مرمرين ميگذارد
تو گويي شبنم از دست او ميزدايي
و منتظرش باش،
و با او سخن گو چنان كه نيي
با زهي بي قرار در كمان
تو گويي آنچه را فردايي برايتان آماده ساخته نظاره ميكنيد
و منتظرش باش،
و شبش را نگيننگين برايش درخشان نما
و منتظرش باش،
تا اينكه شب گويدت:
جز شما هيچ هستي نمانده
پس به مِهرش با خويش ببر
تا مرگي كه سرِ آن داري
و منتظرش باش!
محمود درویش
ترجمه: احسان موسوی خلخالی