به نام انکه جان را فکرت اموخت
سلام دوستان عزیز و تبریک و تسلیت
تبریک بابت ولادت امامی ک اسمم از ایشونه و تسلیت بابت از دست دادن یکی دیگ از ریش سفید های سینمای ایران
شرمنده ک این هفته نشد بیشتر در خدمتتون باشم بعضیاتون خصوصی پیام دادین و با معرفتتون ماروشرمنده کردین
==============================
درباره فیلم
نام اثر : ۲۰۰۱: A Space Odyssey (دو هزار و یک: یک ادیسه فضایی)
کارگردان: Stanley Kubrick (استنلی کوبریک)
نویسنده: Stanley Kubrick (استنلی کوبریک)
ستارگان : Keir Dullea, Gary Lockwood, William Sylvester, Daniel Richter
نمرات فیلم :
imdb : 8.3
متاکریتیک :
روتن تومیتوز : 0.93
==================================
خلاصه داستان :
2001 ادیسه فضایی که در فارسی با نام راز کیهان نیز شناخته میشود، فیلمی در سبک علمی تخیلی به کارگردانی و تهیهکنندگی استنلی کوبریک است. فیلمنامه این فیلم توسط کوبریک و آرتور سی کلارک و تا حدودی متأثر از داستان کوتاه کلارک با نام «نگهبان» نوشته شدهاست. از این فیلم مکرراً به عنوان یک اثر حماسی نام برده میشود. داستان در رابطه با چند رویارویی میان بشر و یک تکسنگ (مونولیت) سیاه اسرارآمیز است که ظاهراً در تکامل انسان اثرگذار بوده و در سفر به سیاره مشتری، از سوی یکی از آن مونولیتها سیگنالی نیز فرستاده میشود…
=================================
نقد و بررسی
---------نقد اول----------
«2001: یك اودیسهی فضایی» (راجر ایبرت، آکادمی هنر)نمره 10 از 10
آنچه در زیر می آید، نقد اصلی من روی فیلم 2001 در سال 1968 است. اولین بار این فیلم را در اولین اكران عمومی اش در لسآنجلس، شبِ پیش از افتتاحیهی رسمی اش در واشینگتون دی.سی. تماشا كردم و بعد به هتلم رفتم و در زمان كوتاهی نقدی از خودم بیرون دادم و به سرعت به مركز شهر، تا ماشین های تلكس وسترن یونیون ( این ماجرا، پیش از لپ تاپ و ای میل بود) رفتم. امروز من این نقد را خیلی منطبق با واقعیت می بینم، به فیلم، چهارستاره دادم و بارها راجع به آن نوشتم و آن را خیلی دوست داشتم و دارم.
من البته این نقد را پیش از هر نقد دیگر و بعد از اكرانی كه عمدتا فاجعه بود، نوشتم و افتخار می كنم كه فیلم را درست فهمیدم. به یاد داشته باشید كه بیشترین نقدهای اولیه، به شدت منفی بودند.. نه این كه دوست نداشته باشم این نقد را بازنویسی كنم ولی تا حدودی قبلا این كار را كرده ام ؛ اخیرا نقدی راجع به این فیلم در فعالیت های جشنواره ی اینترنتی در دانشگاه ایلینویز نوشته ام؛ به عنوان قسمتی از مجموعه ای به نام «فیلم های بزرگ» كه با دیدار مجدد از آثار كلاسیك سینما، در حال نوشتن آنها هستم. شما میتوانید این نقدها را در وب سایت Chicago Sun-Times پیدا كنید.
ای.ای.كامینگزِ[1] شاعر زمانی گفته بود ترجیح می دهد از یك پرنده یادبگیرد که چطور آواز بخواند تا اینكه به دههزار ستاره بیاموزد چطور نرقصند! تصور می كنم كامینگز از 2001: یك اودیسهی فضایی كوبریك، كه در آن ستاره ها میرقصند ولی پرندهها آواز نمیخوانند، لذتی نبرد. نكتهی مسحوركننده راجع به این فیلم همین است كه در سطح انسانی، شكست می خورد ولی به شكل باشكوهی در مقیاسی كیهانی، پیروز می شود.
كیهانِ كوبریك و سفینههایی كه او ساخت تا آن كیهان را بكاوند، بزرگتر از آن است كه برای انسان مهم باشد. سفینهها، كاملاند؛ ماشین های فاقد شخصیتی كه خطرِ سفر از این سیاره به سیارهی دیگر را میپذیرند و انسانها هم اگر داخل آنها قرار بگیرند، میتوانند به آنجاها برسند. ولی پیروزی از آنِ ماشینهاست. بهنظر میرسد كه بازیگرانِ كوبریك به خوبی این نكته را دریافتهاند. آنها واقعی هستند ولی بدون احساسات، مثلِ پیكرههایی در یك موزهی مومیاییها. هنوز هم ماشینها را لازم داریم چرا كه انسان در مواجهه با كیهان، به تنهایی، یکّه و بییاور است.
كوبریك، فیلمش را با سكانسی آغاز میكند كه در آن یكی از قبایل میمونها درمییابند كه چقدر عالی میشود اگر بتوانند بر سرِ اعضای قبیلهی مقابل، ضربه وارد كنند. اجدادِ انسان، همچو کاری میکنند تا به جانورانی با قابلیت استفاده از ابزار، تبدیل شوند. در همان زمان، تك سنگی غریب، بر زمین ظاهر می شود. تا این لحظه در فیلم، همواره اَشكال طبیعی را دیدهایم؛ زمین و آسمان، بازوها و پاها. شوكی كه تك سنگ با گوشه های صاف خود در میان صخرههای ساییده شده در طبیعت، وارد میكند، یكی از تأثیرگذارترین لحظههای فیلم است. همانطور كه میبینید، كمال فیلم درست در همینجاست. میمون ها با احتیاط گردِ آن سنگ، حلقه میزنند و سعی میكنند برای لمس كردنش به آن دسترسی پیدا كنند و بعد ناگهان دور شوند. یك میلیون سال بعد، انسان با همان احساسات تجربهگرایانه، به ستارهها دسترسی خواهد یافت.
چه كسی تك سنگ را آنجا گذاشت؟ كوبریك هرگز پاسخ نمی دهد و از این بابت، گمانم باید از او متشكر باشیم. ماجرای فیلم، به سال 2001 می رود. زمانی كه كاوشگران، روی ماه، یك تك سنگِ دیگر مییابند. این یكی امواجی را به مشتری ارسال میكند و انسان، مطمئن از ماشین هایش، گستاخانه، ردِ امواج را تعقیب می كند.
فقط دراین نقطه است که طرح داستانی، اندكی پیش می رود. سفینه را دو خلبان، كایر دالیا و گری لاكوود، اداره میکنند. سه دانشمند در داخل سفینه در حالت حیاتی معلّق، نگهداری می شوند تا ذخائر انرژی آنهاحفظ شود. خلبانان، به تدریج، نسبت به هال (رایانهای كه سفینه را میراند)، مظنون می شوند. ولی آنها رفتار غریبی دارند و به خاطر اینكه با صدایی یكنواخت، شبیهِ شخصیتهایی از «دراگً نِت»[2] حرف میزنند، سخت است که دوستشان داشته باشیم.
به سختی می توان در طرح داستانی، تغییر شخصیتْ پیدا كرد و به همین دلیل، تعلیق کمی هم وجود دارد. چیز جذابی كه باقی میماند، وسواس دیوانهواری است كه كوبریك ماشینهایش را با آن ساخته و جلوه های ویژهاش را بنا كرده.. حتی یك لحظه هم دراین فیلم طولانی نیست كه در آن، تماشاگران
بتوانند سفینه ها را درك كنند. ستارهها، مثل ستارهها هستند و فضای خارج نیز خشن و متروك.
برخی از جلوههای كوبریك، ملالتبار خوانده شدهاند. شاید اینطور باشد اما من میتوانم انگیزههای او را درك كنم. اگر فضاپیماهای او با دقت عذابآوری حركت میكنند، آیا نمیخندیدیم اگر مثل كاوشگرهای فیلم «كاپیتان ویدئو»[3] به سرعت و با جنب و جوش، این سو و آن سو می رفتند؟ این درست همان طور است كه در واقعیت نیز بوده و شما هم آن را باور میکنید.
در هر صورت، در نیمساعتِ خیره كنندهی پایانی این فیلم، همهی ماشینها و رایانهها، فراموش میشوند و انسان به نحوی به خویشتن، باز میگردد. تكسنگِ دیگری در حالیكه به سوی ستارگان اشاره میكند، پدیدار می شود. ظاهرا تك سنگ، این سفینه را به ژرفنای كیهان میكشاند؛ جاییكه زمان و فضا در هم میپیچند.[4]
آن چه كوبریك در آخرین سكانس فیلم میگوید ظاهرا این است كه انسان سرانجام از ماشینهایش پیشی خواهد گرفت و یا به كمك نوعی شعور كیهانی، به فراسوی ماشینها كشیده خواهد شد. آنگاه دوباره تبدیل به یک کودک خواهد شد. اما كودكی كه از نژادی بینهایت پیشرفتهتر و كهنتر است؛ درست چون میمونهایی كه روزی با همة ترس و جبنِ خویش، مرحلهی كودكی انسان بودند.
و تكسنگ ها چه؟ به نظرم فقط علائم راهنمایی هستند كه هر كدامشان، به مقصدی اشاره میكنند؛ مقصدی آن قدر مهیب و خوف انگیز، كه مسافر نمیتواند آن را بدون تغییرِ جسمانی خویش، تصور كند. یا همان طور كه كامینگز در جای دیگر میگفت: «گوش كن! جهنمی از یک جهان بزرگ، منتظرِ ماست. بیا برویم!»
[1] ادوارد استلین كامینگز (1894-1962م) نقاش، نویسنده، نمایشنامه نویس و شاعر امریكایی.
[2] نام یك سریال تلویزیونی پلیسی كه در دهه ی پنجاه در امریكا پخش می شد.
[3]نام یك سریال علمی تخیلی امریكایی كه از اواخر دهه چهل تا نیمه ی دهه ی پنجاه، كه آرتور سی.كلارك نیز یكی از نویسندگان آن بوده است.
[4] مقایسه کنید با آخرین بند از فیلمنامه!
---------نقد دوم -----------
هرچه یک فیلمساز به نمایش مهارتهای خود در اثرش بپردازد در نهایت ماحصل کار، اثری ضعیفتر است. (اوتیس فرگوسن)
استنلی کوبریک برای من در دو فیلم خلاصه میشود اسپارتاکوس و راههای افتخار، شاید با ارفاق یک نصفهی دیگری مثل دکتر استرنج لاو هم بتوانم اضافه کنم اما دیگر فیلمی از او سراغ ندارم که توانسته باشد با یک ساختار درست، هم سرگرم کند و هم به حس هنری نابی دست پیدا کند. ۲۰۰۱ ادیسه فضایی اوج بیحسی، اوج بیساختاری و اوج بیهنری این فیلمساز نامی است و از همه مهمتر فیلم بشدت ملال آور و خسته کنند است. هیج قصهای در کار نیست، نه آغازی دارد، نه میانهای و نه پایانی، ادیسه تنها شامل تصاویری است که کنار هم قرار گرفتهاند بدون هیچ هدفمندی، اما طرفدارانش به فیلم میبندند آنچه را که نیست! مثلا از همان ابتدا با میمون بازی کوبریک تا کشف اعمال خشونتآمیز از این میمونها و پرتاب استخوانی که بانی یک فلش فوروارد چند هزارساله میشود، این را دیگر آخر سینما میدانند! وای کوبریک شاخ غول را شکست! کوبریک دنبال اندیشه است نه سرگرمی و هرکسی درکش نمیکند! اما اینطور نیست دوربین نمیداند چگونه از یک حرکت تکنیکی فراتر رود، نمایش سفینه فضایی در دل تاریکی که عظمت تکنیکی مینمایاند نه در ظرافت و سختی نصف پرندگان هیچکاک هم که پنج سال قبل از این فیلم ساخته شده ارزش ندارد و چون داستانی در کار نیست این نکته که به صورت تصویری روایت میشود و با کمترین دیالوگ پس سینما است و مدیوم تصویر را خوب میشناسد روی هواست،نه میمونهایش که مثلا همان آدمها هستند باورپذیر است و نه انسان مدرن و هوش مصنوعیاش کارکرد درستی دارد، اوج تعلیقش هم لب خوانی ربات هوشمند هال ۹۰۰۰ است و اصلا فیلم آنقدر جدی نیست که وارد بحثهای فلسفی شود هرچند ظاهرا اینگونه است، این ظاهرسازی و هویت جعلی و مثلا فیلم عمیقی ساختن محکوم به نابودیست و برخلاف پایان فیلم با تولد ابر انسانی هوشمند، اثر در ارائهی مسئلهای جدید دستش بسیار خالی است و در بهترین حالت کمی از آشغال بودن فاصله میگیرد و با نمادسازی و یک موسیقی که جدا از خود فیلم بد نیست کمی گول زننده عمل میکند.
فیلم برخلاف بسیاری از آثار که از سانتیمانتالیسم افراطی رنج میبرند دچار بیحسی مزمن از نوع تکنوکراتیاش شده. کوبریک نتواسته درونیاتش را به درستی ابژه کند تا اثرش شکل و ساختار درستی داشته باشد پس همچون خوابی کابوسوار که در یک سوم پایانی بیشتر هم نمود پیدا میکند تصاویر میآیند و میروند اما تاثیری نمیگذارند و حتی زیبایی کارت پستالی که بسیاری اسیرش هستند هم ندارد و عملا فیلم هیچ چیزی برای ارائه ندارد و متاسفانه این فیلم شروع نابودی و عقبگرد کوبریک نسبت به آثار قبلیاش است. درخشش، غلاف تمام فلزی، چشمان باز و بسته همه فیلمهایی بد هستند که فیلمساز میخواهد کمالگرا بودنش را به رخ بکشد اما کوبریک نمیداند که خوداگاهانه نمیشود کمالگرا بود. این اشتباه او باعث شد برخلاف فیلمهایی که پیش از این اثر ساخته شده بود و قابل تامل بود به ورطهای از نمادگراییها و مفهوم زدگیهایی که اساسا ضد عموم مخاطبان است رو بیاورد و دیگر نتواند شخصیتی چون سرهنگ دگس در راههای افتخار را خلق کند که در ذهن ماندگار شود. در ادیسه هیچ چیزی جز این مورد که این فیلم برای سال ۱۹۶۸ است و جلوههای ویژهی عظیمی دارد به یاد مخاطب نمیآید، نه یک بازی درخشان از بازیگرانش و نه تبدیل شدن هیچکدام از این همه تکنولوژی به یک شخصیت، همچون سفینه یا مهمتر از آن ربات هال ۹۰۰۰ که قرار بوده آنتاگونیست باشد اما نیست در واقع نه اشیاء و نه بازیگران هیچکدام تاثیر گذار نیستند، نه آن خودکاری که بر هوا معلق میماند و نه بازی با نور و نه حتی آن جنین مدرن و…. این موارد در کنار نماهای کشدار حوصله سر بر و فضای بیحس و حال تماشای فیلم را به تجربهای عذاب آور تبدیل کرده. همهی این مشکلها به این دلیل است که کوبریک به حدی شیفتهی ایده کلی شده که به فکر شیوهی نمایش آن نبوده و باز همان مثال معروف که بر اساس یک دکمه لباس دوخته را به یادمان میآورد.
در آخر باید بگویم ۲۰۰۱ ادیسه فضایی نتوانست در زمان بفروشد و امروزه چیزی جز یک اثر کهنه و بیجان نیست، فیلمی که برخلاف آنچه که میگویند سینما را به قبل و بعد از خود تقسیم کرد تنها تاثیرش بر روند کارنامهی فیلم سازش است که آنهم نابودی کارگردانی بوده که تا پیش از این میتوانست ضمن استفاده درست و به اندازه از تکنیک کمی حس بیافریند و شخصیتهایی را خلق کند که در ذهن بمانند اما ادیسه و شیفتهگی فیلم سازش به اینگونه سینمای مثلا پیچیده و کمالگرا تیر خلاصی بر کارنامهی فیلمسازی کوبریک شد و پس از این هیچ فیلمی از کوبریک به یک ساختار یا حتی نیمچه ساختار دست پیدا نکرد که بشود از آن به عنوان یک اثر سینمایی درست و حسابی دفاع کرد، شاید تنها تک مضرابهایی از نظر تکنیکی داشته باشد که کمی قابل بحث باشد و در میان بد و بدتر هم بشود گفت بری لیندون کمتر از دیگر فیلمهایش بد است.
==============================
تحلیل فیلم
از آغاز تاریخ سینما، فلسفه رابطهای ناگسستنی با این هنر مدرن برقرار کرده است. برخی اوقات در غالب مفاهیم هستی شناسانه به آثار ورود میکند و گاهی اوقات هم لایههای روانشناسانهای به فیلم اضافه میکند. در این میان برخی فیلمسازان، مفاهیم فلسفی را به گونهای واضح و آشکار ضمیمه فیلمهایشان میکنند و به عبارتی دیگر، مضمون و حتی ظاهر فیلم نیز فلسفه است؛ هممانند فیلمهای اینگمار برگمان یا آندری تارکوفسکی، اما فیلمسازان دیگری نیز هستند که لایههای فلسفی را به گونهای باریک و بسیار درآمیخته با هنر رنگ، نور و صدای سینما ارایه میدهند و کارهایشان به شعارزدگی کارهای گروه قبلی نیست و استنلی کوبریک در این دسته کارگردانان قرار میگیرد. تمام کارهای کوبریک مالامال از مفاهیمی فلسفی هستند که ناشی از جهان ذهنی خود اوست، از فیلمهای ژانر جنگش گرفته همانند؛ «راههای افتخار» و «دکتر استرنجلاو» تا زانر وحشت «درخشش» و مهمتر از همه فیلم «ادیسه فضایی».
فیلم در ساختار، از چهار پرده تشکیل شده است؛ پرده اول مربوط میشود به چهار میلیون سال پیش، زمانی که راست قامتان بر روی زمین زندگی میکردند، انسانهایی شبیه به میمون (پریماتها)
«۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» محصول ۱۹۶۸ و اثر ماندگار مهندس سینما، استنلی کوبریک، فیلمیست با محتوایی جسورانه در زمان خود؛ به گونهای که ذهن مخاطب آن عصر با این سبک فیلم در فرم و محتوا بیگانه بود. فیلمی که بار دیگر نبوغ کوبریک را نشان داد و خود او توانست برای جلوههای ویژه فیلم، جایزه اسکار را تصاحب کند. با توجه به ذهنیت پیچیده کوبریک شناخت کامل اهداف و لایههای فیلم امری غیرممکن است، اما با تماشای چند باره آن و توجه به مفاهیم ظاهری و همچنین سخنان کارگردان درباره فیلم، میتوان تا حدودی پی به اعماق آن برد. فیلم برگرفته از کتابی به همین نام و به قلم آرتور سی. کلارک که در سال ۱۹۶۸ منتشر شد.
در نخستین گام سوال در خصوص عنوان فیلم پرسیده میشود؛ اینکه این عنوان از کجا آمده است؟ واژه ادیسه از داستان ادیسه هومر گرفته شده و به معنای سفری خاص (چه بیرونی و چه درونی) است که باعث تحولی در فرد یا شخص میشود. همانگونه که در داستان ادیسه اتفاق افتاد، در فیلم نیز کاراکتر “دیو” تنها بازمانده آن سفر فضایی کذایی میباشد و وارد ماورای جهان خود میگردد. در خصوص انتخاب عدد (سال) ۲۰۰۱ نیز باید اذعان داشت که در سال ۱۹۶۸ که این فیلم ساخته شد، سال ۲۰۰۱ در باور عموم بازه زمانی مدرن و هیجانانگیز به حساب میآمده و اصولا شروع قرن بیست و یک معادل بود با اوج پیشرفت و شکوفایی بشر و کوبریک نیز به فراخور داستان از این عنوان بهره برده است و پیشبینی رخدادی عظیم در آغاز قرن بیست و یک را انجام داده است.
فیلم در ساختار، از چهار پرده تشکیل شده است؛ پرده اول مربوط میشود به چهار میلیون سال پیش، زمانی که راست قامتان بر روی زمین زندگی میکردند، انسانهایی شبیه به میمون (پریماتها). این که کوبریک در آغاز فیلم از این موضوع بهره میبرد، دلیل دار و همانطور که میدانیم بعد از این پرده، طی یک نمای ماندگار که میمون استخوان را به هوا پرت میکند و بعد از روی استخوان به نمای بعدی که سفینه فضایی دور زمین میچرخد کات میخورد، وارد زندگی مدرن انسان امروزی میشویم، اما ما در پرده اول به عنوان ناظری سوم شخص از بیرون چیزی را شاهد هستیم که انسان مدرن قرن بیست و یک نمیداند و میدانیم که یک ستون سیاه و صاف، چهار میلیون سال قبل روی زمین و در کنار راست قامتان ظاهر شده و گویی آنها تحت تاثیرات و الهاماتی که از این ستون گرفتهاند، میآموزند که میتوان از این استخوان سلاح ساخت. کوبریک در اینجا نشان میدهد که نظریه تکامل را باور دارد. تکامل انسان یا از گونه راست قامتان و یا از گروهی میمون، اما تفاوتش با تکامل داروین آنجاست که ظاهرا به نظر کوبریک این تکامل اتفاقی نیست. نکته جاییست که کوبریک در مصاحبهای اذعان داشت که به خدا به آن مفهوم ادیان توحیدی اعتقاد ندارد، اما میگفت احساس میکند قدرتی هوشمند پشت این دنیاست و در این فیلم نیز نشان میدهد که قدرتی ماورایی، قدرتی بیگانه تکامل انسان را پیش میبرد که نماد و سمبل آن، ستونی سیاه رنگ است. ما در چندین سکانس فیلم، ستون سیاه را به عنوان یک موتیف تکرار شونده رویت میکنیم.
تماشاگر از همان ابتدا احساس چندان خوبی به هال ندارد، ظاهرا هال به جز یک جسم خارجی چیزی دست کم از انسان ندارد و حتی از احساسات نیز برخوردار است، اما مجموعه این عوامل ذکر شد نوعی حس متروک بودن سفینه و مبهم بودن مقصد و راز آلودگی این هوش مصنوعی را به مخاطب تلقین میکند
همچتین هرگاه چشم شخصی به این ستونها میافتد، چه میمونها در پرده اول و چه فضانوردان ماه در پرده دوم، کوبریک از ترفند هوشمندانهای برای القای حس چیستی و منشا این ستون سیاه استفاده میکند؛ یک سری زمزمه و صدای مبهم و وهم آلود، گویی گروهی ناشناخته کلمات مبهمی را دسته جمعی به زبان میآورند. این صدا در این لحظات باعث ایجاد نوعی دلهره و کنجکاوی در مخاطب میشود و ظاهرا صدا مربوط به همان قدرتیست که ستون را فرستاده و شخص یا افرادی که میخواهند به دلیل نامعلوم، میمونها را تکامل دهند و به انسان بدل کنند. این قدرت چیست؟ بیگانگان فضایی،خدایان یا جهانی دیگر و موازی این جهان؟ مشخص نیست. چیزی که کوبریک به تصویر کشیده، بیان آن است که ظاهرا انسان بازیچه دست قدرتی دیگر است و تمام اعمال و حرکاتش زیر نظر اوست و به شکلی این قدرت به ظاهر پنهان، انسان را به شکل امروزی خود تکامل داده و هرگاه بخواهد مشابه پایان فیلم، یکی از انسانها را بر میگزیند تا سرنوشتش را تغییر دهد.
در بیست دقیقه ابتدای فیلم که میمونها را شاهد هستیم، هیچ دیالوگی شنیده نمیشود و تصویر در کنار صدا و همان سینمای ناب است، حتی در مابقی فیلم نیز دیالوگ زیادی نمیبینیم و شاید از دو ساعت و بیست دقیقه حدود بیست دقیقه از آن به دیالوگ اختصاص یافته باشد که این برای مخاطب عام سینما یعنی جهنم. اما شیوه ورود به پرده دوم جالب است، قطعا کارگردانی چون کوبریک، آن نمای پرتاب استخوان را بیهوده در فیلم قرار نمیدهد. سفینه هستهای غول پیکری که به شکل استخوان است و به نمای بعد از پرتاب استخوان برش میخورد و حول زمین در حال چرخش است، طعنهایست به انسان امروزی و قرن بیست و یک که با وجود همه تکنولوژی و امکانات و پیشرفتها، تفاوتی با میمونهایی که با استخوان یکدیگر را کتک میزدند ندارد، تنها در آن دوران نهایت جنگ آنها زدن استخوان بر سروکله یکدیگر بود، اما انسان مدرن با سفینهای به شکل استخوان دور زمین میچرخد و روی هم نوعانش بمب هستهای پرت میکند، وجه شباهت همان استخوان است. هنگامی که فضانوردان پس از کاوش در ماه آن ستون سیاه را مییابند، ما درگیر تعلیق میشویم، چرا که میدانیم این شی مربوط به چه زمانیست و پیشتر روی زمین بوده، اما کاراکترهای فیلم نمیدانند و اینجاست که ماهیت ستون سیاه بر ما آشکار میگردد و نکته جالب وجه تشابه دیگر بین انسان مدرن و راست قامتان چهار میلیون سال پیش بار دیگر دیده میشود؛ هنگامی که چشم میمونها به ستون میافتد، در ابتدا وحشی میشوند و رَم میکنند، اما سپس با گذر زمان و به آرامی به آن نزدیک میشوند و با نوک انگشتتنشان آن را لمس میکنند، لمس میکنند تا با آن آشنا شوند و اگر بازگردیم به زمان حال، فضانوردان پس از مشاهده ستون سیاه به آرامی به آن نزدیک میشوند و یکی از فضانوردان لمسش میکند. به عبارتی علیرغم گذشت چهار میلیون سال همچنان ماهیت این شی برایشان ناشناخته است و از این جهت هیچ فرقی با میمونهای چهار میلیون سال پیش ندارند، حتی فضانوردان دور آن جمع میشوند تا با آن عکس یادگاری بگیرند.
اما پرده سوم بسیار اسرارآمیز است، پنج نفر در یک سفینه فضایی به مقصد مشتری در حرکت هستند، البته به علاوه هوش مصنوعی سفینه که “هال” نام دارد و ظاهرا نقش عقل کل و ناخدای سفینه را ایفا میکند، اما از پنج نفر، سه نفرشان در خواب مصنوعی هستند تا در مصرف اکسیژن و غذا صرفهجویی شود و فیلم نشان میدهد که آن دو نفر باقی مانده یعنی “دیو” و “فرانک” در سفینه آزاد و رها هستند و مهمتر از همه حسیست که هوش مصنوعی به مخاطب القا میکند. تماشاگر از همان ابتدا احساس چندان خوبی به هال ندارد، ظاهرا هال به جز یک جسم خارجی چیزی دست کم از انسان ندارد و حتی از احساسات نیز برخوردار است، اما مجموعه این عوامل ذکر شد نوعی حس متروک بودن سفینه و مبهم بودن مقصد و راز آلودگی این هوش مصنوعی را به مخاطب تلقین میکند و ما حس میکنیم هال همهجا دیو و فرانک را زیر نظر دارد، خصوصا به علت کلوزآپهایی که از هال گرفته میشود. این که علت طغیان و سرکشی هال چیست را فیلم روشن نمیکند و اهمیتی نیز ندارد، تنها پیشبرد داستان به پرده آخر مهم است. به هر شکل، پس از طغیان هال و مرگ چهار نفر از اعضا و باقی ماندن “دیو” و در صحنههایی که کوبریک تنها فضای تاریک بیرون از سفینه را نشان میدهد، نکتهای علمی به گونهای ظریف در فیلم رعایت شده و آن نبود صوت در خلا است، به این معنا که پس از از کار افتادن مخزن اکسیژن فرانک در فضا، ما دیگر هیچ صدایی جز سکوت نمیشنویم و رعایت این مطلب علمی توسط کوبریک، خود جای تحسین دارد و اما هنگامی که فیلم به اوج داستانی و مفهومی خود نزدیک میشود، یعنی هنگام، غلبه دیو بر هال و نزدیک شدن به مشتری، ما در نقش مخاطب و کارکتر دیو متوجه میشویم، که تشعشعات آزاد شده از سوی ستون سیاه در پرده دوم اکنون به مشتری رسیده و این پلیست جهت ورود به پرده پایانی و در پرده آخر؛ که در فضایی سورئالگونه رخ می دهد، مکانی فراتر از زمان و مکان، آن قدرت هوشمندی که در ابتدا ذکر شد و ظاهرا علت تکامل انسان بوده، اکنون از بین تمام انسانها، یکی را انتخاب کرده تا متحولاش کند و اینجاست که کوبریک به مقصود خود یعنی نظریه «ابرانسان» نیچه میرسد.
کارگردانی کوبریک در این فیلم نیازی به بحث ندارد؛ چرا که فیلم آن قدر محتواگراست که زیبایی کارگردانی کوبریک حس نمیشود، استفاده کوبریک از رنگ در این فیلم کم نظیر است، رنگهایی متناسب با هر صحنه یا سکانس، البته بخش زیادی از تاثیر بصری فیلم را مدیون فیلمبرداری و همچنین جلوههای ویژه فوقالعاده فیلم هستیم
نیچه سالها قبل در کتاب «چنین گفت زردشت» نوشته است؛ “آیا خدا مرده است؟ بله!من و شما او را کشتهایم و با دستان خود، او را در گور کردهایم!” سپس در ادامه میگوید “که حال خدایی در کار نیست، پس بر انسان است که به موجودی والاتر از خود برسد؛ همانطور که بوزینه به انسان رسید” و سپس او این موجود را ابرانسان مینامد؛ انسان والایی که از همه نوع جهل، تعصب، تعلقات و … آزادی یافته و بر انسانهای دیگر برتری دارد. نیچه میگوید همانطور که انسان به بوزینه به دیده حقارت مینگرد، ابرانسان نیز به انسان به پستی نگاه میکند و کوبریک این نظریه را در فیلم خود به کار برده، اما به نظر او یک قدرت هوشمند و ماورایی که ماهیتاش مشخص نیست این استحاله را انجام میدهد؛ استحاله انسان به ابرانسان، همانگونه که بوزینه به انسان انجام داد. این قدرت ناشناخته، دیو را از مفاهیمی مانند مکان و زمان خارج میکند و او را به عقب باز میگرداند، بیگ بنگ (انفجار بزرگ یا مهبانگ) و آغاز جهان را به چشم میبیند و همین شکل، تشکیل خورشید و زمین را، در نماهایی کوتاه، بهت و حیرت را در چهره دیو مشاهده میکنیم و البته پیش از همه، آن ستون سیاه و صدای وهم آلود که به ما میفهماند، این اتفاق دستآورد قدرت بیگانه میباشد و سپس دیو در یک ناکجاآباد پدیدار میشود، سالنی سفید با نقوش عجیبوغریب و صداهایی ناشناخته، در عرض چند دقیقه ما دیو را در سه مکان مختلف میبینیم و همینطور او خودش را میبینید، سورئال مثل یک کابوس و وحشتناکتر اینکه، او در عرض این چند دقیقه از جوانی به کهنسالی و در بستر احتضار میرسد و پس از مشاهده دوباره موتیف ستون سیاه (این بار بدون هیچ صدایی) دیو را به شکل یک جنین میبینیم و تا اینجا متوجه نمیشویم چه رخ داده، اما دوربین روی ستون زوم میکند و سیاهی کل صفحه را فرا میگیرد و به عبارتی به پاسخ معما رسیدهایم، سپس در نمایی ماندگار زمین و ماه را در فضا میبینیم و بعد آن جنین را روبروی زمین، جنین غول پیکری که حال به یک کودک ستاره مبدل گشته است. همان دیو که حالا یک ابرانسان است، ابرانسان نیچهای که اکنون با تعجب، و در مقام عاقل از سفینه به زمین نگاه میکند.
در سراسر فیلم مخاطب هیچگاه به طور قطع نمیتواند نظر دهد و نظری به او تحمیل نمیشود، تنها به عنوان سوم شخصی خارجی فیلم را نظاره میکند و اصولا یکی از دلایل کم دیالوگ بودن فیلم نیز همین است. کارگردانی کوبریک در این فیلم نیازی به بحث ندارد؛ چرا که فیلم آن قدر محتواگراست که زیبایی کارگردانی کوبریک حس نمیشود، استفاده کوبریک از رنگ در این فیلم کم نظیر است، رنگهایی متناسب با هر صحنه یا سکانس، البته بخش زیادی از تاثیر بصری فیلم را مدیون فیلمبرداری و همچنین جلوههای ویژه فوقالعاده فیلم هستیم. در کنار حیرت و شیفتگی، بر فیلم نقدی نیز وارد است و آن ریتم کند فیلم و نماهای طولانی و بیدیالوگ آن، که با توجه به مضمون فلسفی سنگین فیلم، مخاطب عام را وادار میکند که هرچه سریعتر سالن سینما را ترک کند. (فیلمهایی با ریتم تند در سینمای بدنه از جذابیت منحصر بفردی برخوردار هستند که کوبریک جهت بسط بیشتر داستان و فلسفه مورد نظر خود، با صبر و تامل پیش میرود) کوبریک در این فیلم چه در فرم و چه در محتوا، نوآوریهای بسیاری داشته است. نمونهی آن استراحت و تنفسی که برای چند دقیقه میانههای فیلم به ما میدهد و تصویر مانند ابتدای فیلم سیاه میشود. در ابتدای فیلم نیز برای چند دقیقه با یک تم دلهرهآور شاهد تصویری سیاه هستیم و پیش از نشان دادن میمونها، این شاید بیانگر همان آغاز جهان و نیستی مطلق باشد. یکی دیگر از نماهای ماندگار فیلم، ابتدای تیتراژ است که در یک نمای طولانی و باشکوه، ما زمین، ماه و خورشید را در یک ردیف مشاهده میکنیم؛ تام هنکس بازیگر، درباره این نما میگوید؛ که گویی خدا از بیرون به جهان مینگرد و همچنین مارتین اسکورسیزی کارگردان نیز عقیده دارد که این یکی از دینیترین لحظات تاریخ سینماست. از نقاط برجسته و درخشان فیلم «ادیسه فضایی»، استفاده از قطعه «چنین گفت زردشت» ریچارد اشتراوس به عنوان موزیک متن فیلم است که ابهت و شکوه خاصی را متناسب با محتوای فیلم به آن عطا نموده است. در آخرین خط از این تحلیل و تفسیر باید گفت؛ کسی چه میداند، شاید این وسواس کاری مشهور کوبریک در تمام مراحل فیلمسازیاش، علی رغم همه نقدهایی که به آن وارد است، باعث شده هر اثری از او را، به یک شاهکار تمام عیار تبدیل سازد.
==============================
منابع
نقد و بررسی فیلم به قلم RogerEbert (راجر ایبِت) - سینما فارس - نقد فارسی - دنیای سینما