از اونجا که دوران تعلیقم تازه تموم شد، با کمی تاخیر ، خوشحالی و بغضم رو براتون بازگو میکنم...
سال ۱۹۹۶ بود، اونموقع فقط ۹ سال سن داشتم، ۲۴ سال قبل... پای تماشای لیگ جزیره، البته نه پخش مستقیم... لیورپول... با پیراهن یکدست قرمز... شفیع گزارشگر بازی بود،،، مدام یک عبارت تکرار میشد... اینجا آنفیلد هست...آنفیلد...
روز بروز این عشق در شریانهای وجودم شناور شد... تا اونجا که هر روز و هر ساعت توی فکرم بود...پای مشق نوشتن های دوران ابتدایی،،، پای درس جواب دادنهای دوران راهنمایی... پای بی حوصلگی سر کلاس نشستن دبیرستان و دانشگاه... و حالا پای تدریس و ربط دادن هرچیزی به لیورپول...
تا اونجا پیش رفت که حتی روز خواستگاری به همسرم گفتم، اگر با من ازدواج کنید ، یک زندگی دیگه هم توی قلبم در جریانه... و اون زندگی... تیم فوتبال مورد علاقه ام لیورپوله کبیره...
خیلی صبر کردم...خیلی صبر کردیم، برای این قهرمانی...تک جامها رو دیدم... از اف ای کاپ گرفته تا سی ال... ولی لیگ رو ندیده بودم...
بعده بازی سیتی با چلسی تا صبح چشمام اشک بود و در قلبم شوق...
بقول ویکتور گالئانو؛ یک مرد واقعی در طول دوران زندگیش ممکن است همسر ، مذهب یا حزب سیاسی اش را عوض کند...ولی او هرگز نمیتواند تیم فوتبال مورد علاقه اش را تغییر دهد...
از همین امشب به فکر و امید و رویاپردازی برای نقل و انتقالات احتمالی با هدف جام بیستم در لیگ و هفتمین سی ال هستم...
زنده باد لیورپول و زنده باد هرچی لیورپولیه...