hamid .یک خاطره ی کوچک از این بازی....بازی که باعث شد طرفدار بایرن مونیخ شوم....
نیمهنهایی لیگ قهرمانان اروپا 1999. الکس فرگوسن. مارچلو لیپی. اوتمار هیتسفلد. والری لوبانفسکی. آخرین نیمهنهایی قرن بیستم. سفرهای رنگین برای تمام سلیقهها. در آن دوران پسرکی هشت ساله بودم...
در تابستان آن سال رویای رنگ و نور جام جهانی 98 را چشیده بودم و قبل از آن، طعم رفتن به آزادی همراه بزرگترها. اما فوتبال باشگاهی اروپا و آغاز طرفداری....
شب نیمهنهایی لیگ قهرمانان. تماشای اولین فوتبال باشگاهی اروپا. یونایتد فرگوسن. پسران کلاس 92. مرد اسکاتلندی هنوز موهایش مشکی بود. آنسوی زمین. مارچلو لیپی و سیگار. دلبران بیشمار تورینی در زمین. راستی چرا همان شب اول در دام عشق یکی از این دو نیفتادم؟
شب بعد. پسران لوبانفسکی . هنوز هم اندوهگینم. کاش آن شب آخرین حضور شرقیها میان 4 تیم برتر اروپا نبود. مهاجم جوانی که بعدها شوچنکوی بزرگ شد. دیدن لوبانفسکی روی نیمکت. در 8 سالگی او را تئوریسینی بزرگ یافتم. اما آن سوی زمین...
تیم خاکستری و عنابی. احتمالا نامانوسترین پیراهن تاریخ بایرن مونیخ. کسی را میشناسید که عاشق رنگ خاکستری شود؟
یک شوت از راه دور. خیره شدن به موهای بلوند و صورت یخی تارنات. عشق در همان نگاه اول.
من نتوانستم عاشق اولی کان وقتی دندانهایش را به هم می سایید نشوم.
من نتوانستم عاشق لوتار متیوس وقتی دست ها را گشوده تا کوفور و بابل و لینکه را در انتهای زمین رهبری کند نشوم....
دوباره و دوباره به آن تیم نگریستم. در قلب زمین باسلر و افنبرگ ندای وحدت شرق و غرب آلمان را با چشمهای مغرورشان به رقبا نهیب میزدند....
سالها گذشته. هنوز نمیدانم چطور عاشق یانکر و زیکلر در خط حملهی آن تیم شدم . چطور سردی فوتبال ژرمن دههی 90 که نفرت از آن در جامعه ما بیداد میکرد و میکند من و کسانی مثل من را عاشق خود کرد. من عاشق فوتبال آلمانی شده بودم.
دو هفته بعد در فینال نخستین درس طرفداری را آموختم. در اولین بازی که از ابتدا طرفدار بایرن مونیخ بودم. در فینال نیوکمپ 1999... برای چشیدن طعم بهشت طرفداری، شرط نخست سقوط به قعر جهنم است.