به نام انکه جان را فکرت اموخت
سلام
حال همه ما خوب است
اما تو باور نکن
خداحافظ...
رضا هستم از برنامه مظلوم کافه فیلم میزبان شما عزیزان ک بر من و این برنامه لطف دارین
---------------------------------
درباره فیلم
نام اثر: سکوت بره ها 1991 - silence of lambs
کارگردان: Jonathan Demme (جاناتان دیمه)
نویسنده: Thomas Harris (توماس هَریس), Ted Tally (تد تالِی)
بازیگران
جودی فاستر
آنتونی هاپکینز
اسکات گلن
تد لواین
آنتونی هیلد
بروک اسمیت
کیسی لمونز
موسیقی : هاوارد شور
فیلمبردار :تاک فوجیموتو
نمرات فیلم :
imdb : 8.6
متاکریتیک :85
روتن تومیتوز : 0.00
جوایز
جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد
جایزه بفتای بهترین بازیگر نقش اول مرد
جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن
جایزه گلدن گلوب بهترین بازیگر نقش اول زن
جایزه اسکار بهترین کارگردان
برنده جایزه اسکار بهترین فیلم
جایزه اسکار بهترین فیلمنامه
==============================================
خلاصه داستان:
این فیلم براساس رمان سکوت بره ها نوشته ی توماس هریس ساخته شده است. داستان فیلم مربوط به دکتر روانشناسی است که با استفاده از علم روانشناسی میتواند محیط اطراف خود و انسان های آن را تحت تأثیر قرار دهد و خیلی راحت بر آنها مسلط شود. کم تر کسی میتوانست جلوی او طاقت بیاورد وی علی رغم کارهایش فردی آزادی خواه بود و میخواست مانند بقیه انسان ها زندگی کند ولی پلیس مسئله را بسیار خطرناک دانسته بود و سعی میکرد وی را در زندان های امنیتی نگهداری کند . وی به خون خواری نیز معروف شده و در مواردی به کندن پوست صورت، جویدن گردن و رگ های قربانی نیز دست میزد .
کلاریس دانشجوی جوانی است که در کادر سازمان اف بی آی به کار و تحصیل اشتغال دارد. روزی به او خبر می دهند که قاتل خطرناکی چند زن را اینجا و آنجا کشته و پوست تن آنها را کنده است. یکی از روسای کلاریس او را مامور رسیدگی به این پرونده میکند و در آغاز او را به دکتر هانیبال لکتر معرفی می کند ، دکتر لکتر خود به گونهای دیگر قاتل خطرناکی است که در زندان به سر می برد. دکتر لکتر که به آدمخواری شهرت دارد همسرش را در یک کلام خورده است. رئیس به کلاریس می گوید که لکتر میتواند او را به دستیابی به قاتل راهنمایی کند.
کلاریس در یک زندان ویژه به ملاقات دکتر لکتر میرود و در فضایی رعب آور بین او و دکتر لکتر رابطهای استثنایی برقرار میشود که طی آن کلاریس رازهای کودکی خود را بر او می گشاید بدین سان دیو با فرشته ارتباط برقرار میکند کلاریس از او میخواهد که در یافتن قاتل زنان که خود را بوفالو بیل معرفی کرده کمک کند.هانیبال به او کمک می کند و کلاریس سر نخی را میابد که در ادامه آن به خانه بوفالو بیل می رسد. اما بوفالو بیل دیوانهای دو جنسی است که حرفه اصلی او خیاطی است و با پوستی که از تن قربانیان خود می کند برای خود لباس می دوزد. هنگامی که کلاریس به خانه او وارد میشود و با کشیدن هفت تیر در صدد دستگیری او برمی آید بوفالو در یک لحظه از غفلت کلاریس استفاده میکند و در خانه پیچ در پیچ و ترسناکش مخفی میشود.او برق را قطع میکند و کلاریس در تاریکی در حالیکه صدای متن صحنه نفس زدن های هراسناک او و فریادهای کمک دختری است که بوفالو او را در گودالی حبس کرده به تعقیب او دست می زند.بوفالو کلاریس را تعقیب می کند و درست در لحظهای که می خواهد هفت تیرش را شلیک کند، کلاریس با صدای کلیک هفت تیر، به جهتی که صدا از آن سو خواهد آمد شلیک میکند. بوفالو در خون خود می غلتد همزمان دکتر لکتر در ازاء کمک به کلاریس به زندان بهتری منتقل شده، دو تن از زندانبانان خود را می کشد و در لباس پلیس از زندان می گریزد اما کلاریس بی خبر از همه جا در جشن فارغ التحصیلی شرکت دارد. گل، شادی، شیرینی و آرامش و آنگاه یک تلفن، تلفنی برای کلاریس، تلفن از هائیتی است دکتر لکتر است که در آنسوی سیم فارغ التحصیلی کلاریس را شادباش می گوید.
====================================================
نقد و بررسی
نقد اول
«سکوت برهها» با بازی سِر آنتونی هاپکینز از آن شاهکارهای رعبآور و استخوانبندی شدهای است که پس از ورود به اتمسفر سیاهش، هیچ راهی برای خروج از تاریکیهای آن ندارید.
هرگز فکر نمیکردم که در ابتدای نقد یک شاهکار، به جای صحبت در رابطه با فضاسازی، فیلمبرداری و کارگردانی اثر، به بازیگران آن اشاره کنم. اما بگذارید اینجا همین کار را انجام دهم و بهتان بگویم که بهترین ویژگی اثر خارقالعادهای به نام «سکوت برهها»، دو بازیگری هستند که اجرای نقشهای اصلی آن را برعهده دارند. در وهلهی اول، با درخشش جودی فاستر بیست و هفت ساله در نقش کلاریس استارلینگ مواجه میشوید که از نو، اجرای باورپذیر و فرو رفتن در یک نقش و ارائهی تصویری ماندگار در سینما را تعریف میکند. اجرایی که در آن مطلقا نقصی نیست و حتی سادهترین حرکتهای بدن این بازیگر بزرگ نیز در فیلم، با دقت، ظرافت و توجهی بسیار زیاد به درونمایههای کاراکتر، انجام شده است. جودی فاستر، در فیلم دقیقا همان تصویری را روی پردهی نقرهای میبرد که اگر The Silence of the Lambs داستانی واقعی بود و آن را در روزنامه میخواندم، موقع رویارویی با قهرمان آن داستانِ واقعی انتظار تماشا کردنش را داشتم (هرچند که خواه یا ناخواه باید پذیرفت که The Silence of the Lambs تقریبا مو به مو بر اساس کتابی ساخته شده که خود آن، برگرفته از رویدادهایی حقیقی بوده است). تصویری که واقعگرایی آن فقط محدود به خودش هم نیست و حتی به تنهایی، به واقعگرایانه جلوه کردن کل ثانیههای فیلم نیز کمک میکند. این در حالی است که در طرف دیگر ماجرا، ما سِر آنتونی هاپکینز را داریم که در طول فیلم سه کار بسیار مهم را به سر انجام میرساند؛ میدرخشد، میدرخشد و میدرخشد. آنتونی هاپکینز، در نقش دکتر هانیبال لکتر، به قدری تکاندهنده و قدرتمندانه ظاهر میشود که برخلاف تمامی آنتاگونیستهایی که تا به امروز دیدهام، در اولین نمایی که کارگردان در آن وی را به تصویر کشید، پلیدی، سیاهی و پستفطرت بودن این کاراکتر را در عین وجود عمقی شگفتانگیز و عجیب در شخصیت او احساس کردم. احساسی که نمیدانم به نحوهی ایستادن هاپکینز، به نگاههای او یا به چیز دیگری مربوط میشد اما به کمک آن، خیلی راحت فهمیدم که این شخصیت، احتمالا دربردارندهی بهترین اجرایی است که حداقل من تا به امروز از یک بازیگر در نقش یک آنتاگونیست بزرگ و شناختهشده دیدهام. افزون بر آن، حضور شخصیتی مانند لکتر در The Silence of the Lambs که اگر پس از تماشای فیلم، ریزبینانه به نکات شخصیتپردازیاش نگاه کنیم میفهمیم که از آن کاراکترهای داستانی و غیرواقعی است هم به سبب همین اجرای فوقالعاده، بدون ضربه زدن به واقعگرایی ظاهری اثر سبب جذب مخاطبان شده است. البته این وسط نباید فراموش کرد که یکی از دلایل عدم خدشه وارد شدن به روایت باورپذیر فیلم هم حضور کاراکتر قابل باوری همچون کلاریس استارلینگ در داستان و همانگونه که پیشتر نیز گفتم، اجرای فوقالعادهی جودی فاستر در نقش او بوده است. اجرایی که در تعاملات بینظیرش با آنتونی هاپکینز در سکانسهای رویارویی این دو نفر، حتی سبب تاثیرگذاری بیشتر و بیشتر بازی نقشآفرین بزرگی مانند Anthony Hopkins هم شده است.
بدون حضور در ژانر ترسناک کاری میکند که بعضی وقتها موقع تماشایش عرقی سرد را بر پیشانیتان احساس کنید
اما اگر از بازیگران فیلم که تمامیشان در انجام کارهای محولشده به آنها قابل قبول و کار راهانداز هستند و دو نفر از آنها حکم مهمترین مهرههای فیلم برای تبدیل شدن به یک شاهکار را داشتهاند بگذریم، نوبت به صحبت در رابطه با فضاسازی تاثیرگذار کارگردان در طول فیلم میرسد. Jonathan Demme، در «سکوت برهها» با استفاده از تمام عناصری که در اختیار داشته دست به روایت قصهای زده که به سبب سیاهی تمامناشدنی آن نمیتوان تماشایش را به هر کسی پیشنهاد کرد. قصهای که لابهلای دقایقش میتوان محیطهایی تنگ و تاریک و بعضا تدوینهایی را پیدا کرد که خودشان به اندازه رازآلودترین داستانها سرتان کلاه میگذارند. تدوینهایی که در ترکیب با قدرت روایت کارگردان اثر، برای مدتی نسبتا طولانی تصوری غلط را در ذهنتان ایجاد میکنند و سپس با تخریب کردن ناگهانی آن، احساس پرشده از ترستان به سبب فهمیدن حقیقت را چندین و چند برابر میکنند. چیزی که در تعلیقآفرینی فیلم هم بدون شک تاثیرگذار بوده و باعث شده که استرسها و هیجانات موجود در داستان، حتی قدرتمندانهتر از چیزی که نصیب خود شخصیتها شده، توسط شما احساس شود. فیلم، بدون هیچ ترس و واهمهای بعضا اقدام به نمایش چیزهایی میکند که مخاطب شاید در لحظه علت دیدهشدن آنها در طول پیشروی ثانیههای اثر را نفهمد اما مثلا یک ساعت بعد، در نقطهای دیگر و در سکانسی به خصوص، سبب موفقیت چند برابر کارگردان در خلق استرس برای مخاطبش میشود. اینها را به علاوهی شخصیتپردازی دقیق و حسابشدهی کاراکتر اصلی فیلم یعنی کلاریس با بازی جودی فاستر کنید که در کنار بازیگری هنرمندانهی او سبب همذاتپنداری بسیار زیاد بیننده با وی شده، تا بفهمید چرا The Silence of the Lambs بدون حضور در ژانر ترسناک کاری میکند که بعضی وقتها موقع تماشایش عرقی سرد را بر پیشانیتان احساس کنید.
قصهگویی The Silence of the Lambs در غالب دقایق به شکلی منطقی و تماما لایق تماشا شدن توسط مخاطب پیش میرود. اندک ضعفهای فیلم در این بخش هم بیشتر از آن که نقطهی ضعف باشند، حکم جایگاههایی را دارند که میتوانستند بهتر از چیزی که هستند نیز جلوه کنند. البته این موضوع، صرفا به بخش بسیار بسیار اندکی از نحوهی ورود کلاریس به داستان اصلی مربوط میشود که از منظر منطق داستانی، مخاطب نمیتواند دقیقا دلیل انتخاب شدن او توسط جک کرافورد (اسکات گلن) یعنی همان مامور بلندمرتبهی FBI را بفهمد. هرچند که این نکات انگشتشمار، در حقیقت به سبب خود داستان، قصهگویی و صد البته فضاسازی فیلم، پس از چند دقیقه در ذهن مخاطب محو میشوند و رسما، تاثیری روی احساس نهایی ما نسبت به فیلم ندارند. داستان فیلم، فارغ از جلوهی ظاهری و معرکهای که به عنوان یک اثر در ژانر تریلر و ساختهای جنایتمحور دارد، دربردارندهی مفاهیم عمیقی است که به طرز استخوانسوزی آزاردهنده و حقیقی هستند. فیلم با استفاده از استعارهسازیهایی همچون قرار دادن پیلهی متولدنشدهی نوعی پروانه درون گلوی برخی از مقتولین و نشان دادن آنها به عنوان جنازههایی که نابود شدهاند، کاری میکند که به فکر فرو بروید و بعد وقتی به پوسترش نگاه میکنید و جلوهی آن پروانهی پرواز کرده از داخل گلوی کلاریس را میبینید، باعث میشود که رسما به سبب معناگرایی دیوانهوارش، احساس دیوانگی کنید. مفاهیمی که اندکی بعدتر در همین مقاله به آنها خواهم پرداخت و فعلا، برای جلوگیری از لو رفتن کوچکترین بخش مهمی از داستان، از آنها میگذریم.
The Silence of the Lambs از مناظر فنی نیز یکی از همان فیلمهایی است که میتوانید صادقانه، بارها و بارها آنها را ستایش کنید. فیلمی پرشده از تکنیکهای سینمایی گوناگون که چه در نورپردازیهای متفاوتش و چه در ایدههای جالبی که برای ضبط سکانسها از آنها بهره برده، جلوهای مثالزدنی دارد. در طول ثانیههای اثر، هیچ شاتی را پیدا نمیکنید که اندازه و زاویه و جلوهی کلیاش، بدون تلاش برای ایجاد یک احساس در وجود مخاطب خلق شده باشند. همه چیز آنقدر ایدهآل و قوی است که بیننده را بدون تشخیص دادن این که در حال تماشای همچین فیلم دقیقی بوده، به درون باتلاق داستانگویی اثر میکشاند. مثلا کافی است در طول فیلم به سبک مواجههی خودتان با مقتولین و قاتلان داستان نگاه کنید. همیشه فیلمبرداریها از زوایا و با استفاده از لنزهایی انجام شده که در آنها قربانیانِ قاتل اصلی داستان، صرفا به عنوان موجوداتی ضعیف و پروژههایی برای انجام شدن به تصویر کشیده میشوند و هرگز، سازنده کاری نکرده که شما برای آنها دل بسوزانید. از طرف دیگر، در اکثر لحظاتی که قرار است کاراکتر منفی داستان را ببینیم، با اکستریم کلوزآپهایی روی دندانهای او و به کل شاتهایی مواجه میشویم که کمتر قصد به تصویر کشیدن چهرهی وی را دارند و به همین سبب، شما او را به عنوان موجودی کثیف که صرفا میخواهد همان پروژهها را به سرانجام برساند میبینید. نتیجهی همهی اینها هم میشود آن که در طول دقایق داستان، شما در کشاکشی مابین احساس بیرحمی، آرزو برای موفقیت کلاریس، مبهوت شدن به خاطر دیوانگیهای جملات هانیبال لکتر، ترس از فعالیتهای بیل بوفالو و ترس از مواجهه با انسانهایی پستفطرت که انگار با آن که اسمشان را میدانید و از هویتشان خبر دارید ناشناس هستند، به دام میافتید. دام بزرگی که فیلم را تبدیل به اثری غیرقابل مقایسه با هر فیلم دیگری که دیدهاید میکند و پس از تماشای آن، آرامآرام باعث میشود که فیلمها و سریالهایی را که با اقتباس از آن به موفقیت رسیدهاند و پیشتر با آنها مواجه شدهاید به یاد بیاورید. این یعنی پس از تماشای The Silence of the Lambs، شما یک کهنالگو در دنیای سینما را تماشا کردهاید و به همین سبب پس از مواجهه با تکتک دقایق این ساختهی سینمایی، درکی بیشتر از قبل نسبت به هویت هنر هفتم پیدا میکنید!
پس از تماشای «سکوت بره ها»، شما یک کهنالگو در دنیای سینما را تماشا کردهاید!
«سکوت برهها» فیلمی نه برای تمامی مخاطبان بلکه ساختهای برای طیف خاصی از تماشاگران است که سینما را با اهداف مهمتری دنبال میکنند. آدمهایی که میخواهند در این مدیوم شاهکارها را ببینند و بفهمند. آدمهایی که دنبال یادگیری سینما یا حداقل رسیدن به یک احاطهی ذهنی محکمتر نسبت به بیقانونی هنر هفتم هستند و سرگرم شدن، تنها هدفی نیست که تماشای یک فیلم را به خاطر دستیابی به آن آغاز میکنند. چون «سکوت برهها»، فیلم بیرحمی است. فیلم خونآلودی است که قصهی قشنگی نمیگوید. امید در آن مثل دنیای خودمان ریسمانی است که در انتهای یک چاه سبب تلاش کردنهای ما میشود. بعضی وقتها بالایمان میکشد و بعضی وقتها هم با پاره شدن در وسط راه، محکمتر زمینمان میزند. ریسمانی که کسی تا به امروز به کمک آن از چاه خارج نشده اما همگان بودنش را به نبودن آن ترجیح میدهند. پایانبندی اثر هم که به مانند مابقی لحظاتش خارقالعاده به نظر میرسد، به همین مفهوم اشاره دارد. به این که پایان یافتن یک چیز خطرناک، دقیقا به مانند بالا رفتن از همان ریسمان و رسیدن به اواسط ارتفاع چاه، لزوما معنای خوبی ندارد و شاید، همهچیز به تلاش چاه برای فریب دادن ما و پرت کردنمان با شدتی آزاردهندهتر مربوط بشود. با این اوصاف، اگر هنوز فیلم را ندیدهاید و دست و پنجه نرم کردن با چنین مفاهیمی را از دنیای سینما میخواهید، تماشا نکردن «سکوت برهها» دقیقا همان کاری است که حتی نباید فکرش را بکنید. با این حال، اگر پیشتر کابوس Jonathan Demme را دیدهاید، این مقاله هنوز برای شما به پایان نرسیده و حالا تازه وقت آن است که اندکی از فلسفههای خوابیده پشت ثانیههای این اثر عجیب را واکاوی کنیم.
(از اینجا به بعد مقاله، بخشهایی از داستان فیلم را اسپویل میکند)
فیلم، نیاز به تغییر ما انسانها در جهان جدید که تبدیل به مکانی پر از ظلم و کثافت شده را به زیر ذرهبین میبرد
راستش را بخواهید، The Silence of the Lambs به هیچ عنوان فیلمی نیست که بتوان مفاهیم آن را به یک یا دو عدد محدود کرد اما من میخواهم راجع به مورد به خصوصی صحبت کنم که اصلیترین پیام فیلم بوده و در تمامی ثانیههای اثر، تماشاگر با آن مواجه است. مفهومی که نیاز به تغییر ما انسانها در جهان جدید را که تبدیل به مکانی پر از ظلم و کثافت شده به زیر ذرهبین میبرد و به زیرپوستیترین و اثرگذارترین حالت ممکن، از تکتکمان میخواهد که عدالتگرا باشیم. فلسفهی این تغییر اما به آنجایی برمیگردد که انسانهای تغییریافته و عجیبی که میلهایشان قابل درک نیست و بیل بوفالو نمادی از آنها در اوج زشتی است، این روزها دارند در جوامع جهانی جولان میدهند و پیلههایی را در گلویمان فرو میکنند که برای خفه نشدن توسط آنها مجبوریم به افرادی همچون هانیبال لکتر پناه ببریم! افرادی که چون خودشان در جلوهای ورای تمام این سیاهیها زندگی میکنند، چنین رفتارهایی را به مانند مادر و پدری که فرزندانشان را میشناسند میفهمند و برای کنترل کردنشان، راههایی به ما میدهند. البته بیل بوفالو، صرفا شخصی پستفطرت با میلی عجیب است که نه به گروهی خاص، بلکه به تمامی انسانهای پست جهان با امیالی کثیف مربوط میشود. در حقیقت، فیلمساز با به تصویر کشیدن شخصی از یک طیف خاص، قصد زیر سوال بردن آن طیف را نداشته و فقط از بیل بوفالو، به عنوان نمایندهای از تمامی انسانهای فاسد و کثیفی استفاده کرده که این روزها ردشان را در همهی نقاط جهان میتوان مشاهده کرد. با این حال، جلوهی شگفتانگیز فیلم در آن نقطهای مشخص میشود که بتوانیم مابین دو تا از لحظات پر اهمیت آن رابطه برقرار کنیم. لحظاتی که هر دو به کلاریس مربوط میشوند و به کمک آنها، مفهوم حقیقی اثر را درک میکنیم.
در طول دقایق فیلم، دو بار کارگردان از تکنیک فیلمبرداری روی دست استفاده کرده که اولی به آغاز فیلم و نمایی مربوط میشود که ما در آن کلاریس را تعقیب میکنیم. جایی که کلاریس از طنابهای بلندی بالا میرود و تازه به جنگلی میرسد که از مه پر شده و نور، به سختی خودش را لابهلای سایههای آن جای داده است. جایی که نمادی از جهان خودمان و برخورد پر استرس کلاریس با آن است و به جای تصویر چهرهی جودی فاستر، این سبک فیلمبرداری روی دست کارگردان است که احساس را انتقال میدهد. دومین نمای به خصوصی که از تکنیک فیلمبرداری روی دست در خلق آن استفاده شده، به پایانبندی فیلم و جایی مربوط میشود که بیل بوفالو، از پشت قصد نزدیک شدن به کلاریس و به قتل رساندن او را دارد. انگار این مرد در قالب همان تغییراتی که جامعهی جهانی مردمانش را به سمت آن سوق داده در طول فیلم ظاهر شده و از همان ابتدای دقایق فیلم، داشته از پشت دنبال کلاریس میدویده و حالا، بالاخره قصد شکار او را دارد. اما تلاش بیپایان کلاریس با چرخیدنهایش لابهلای یک تاریکی مطلق و دقتی که به صدای آماده شدن یک تفنگ برای شلیک کردن میکند، سبب آن میشود که پیلهی گیرکرده در داخل گلویش که سبب مرگ خیلی از افراد این جامعه میشد، کارش را به سرانجام برساند و پروانهای را به بیرون بفرستد که تصویر قرار گرفتناش روی لبهای کلاریس، پوستر اصلی فیلم را آفریده است. اینجا همان جایی است که گلوله شلیک میشود و بیل بوفالو، مانند تمامی انسانهای دیگر زمین، مرگ را تجربه میکند. همهچیز تمام میشود، شخصی به خاطر پیلهی پروانهها خفه نمیشود و تلاش بیپایان و بدون ترس کلاریس برای پا گذاشتن به یک تاریکی مطلق و جنگیدن با یک بیعدالتی بزرگ، بدون هیچ ریسمانی او را به بالای چاه میرساند. حالا او آنجا ایستاده و مردمان درون چاه را زیر نظر گرفته تا از خفگیها بعدی نیز جلوگیری کند. تا سراغ آنهایی برود که در تاریکیهای بزرگتری نفس میکشند. اینجا همانجایی است که فیلم در اوج اوج و ارتفاعی که برای کمتر اثر سینماییای دستیافتنی است به پایان میرسد. همانجایی که من در مقابل سوالی که میپرسید آیا این اثر یک شاهکار است، «بله» را به پررنگترین حالت ممکن نوشتم.
نقد دوم
دکتر توماس هریس روانشناس آمریکایی بر اساس پرونده های پزشکی اش، رمانی جنایی – معمایی با تم سایکولوژیک به نگارش درآورد که در زمان خود کتاب بسیار پرفروشی بود. فضایی که هریس در رمان خلق می کند در نقطه ی مقابل جهان استیون کینگی می ایستد و تماما با تمی روانکاوی بطن یک دنیای سایکوپات را تجزیه می کند.
در سال ۱۹۹۱ جاناتان دمی کارگردان جوان و جسور آمریکایی دست به ساخت اثری اقتباسی از این رمان هیجان انگیز و بحث برانگیز زده و فیلمی را می سازد که اصلی ترین جوایز آکادمی اسکار را در آن سال درو می نماید. جوایزی از قبیل: بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین نقش اول مرد و بهترین نقش اول زن. سکوت بره ها در مورد کشتارهای پیاپی یک قاتل سریالی بنام بوفالو بیل (تد لوین) است که برای کشف معما، اداره ی پلیس آمریکا تصمیم میگیرد که از یک بیمار روانی که در یک تیمارستان محافظت شده مخصوص جنایتکاران بستری شده است، کمک بگیرد.
سیر پیرنگ و نقطه ی مرکزی درام فیلم در رابطه ی پر از تعلیق و کششی کلاریس استرلینگ (جودی فاستر) و دکتر هانیبال لکتر (آنتونی هاپکینز) خلاصه می شود. کلاریس یک پلیس جوان با روحیه ای قوی است که به تازگی به بخش جنایی راه پیدا کرده و در نخستین پرونده اش درگیر یک جنایت پیچیده می شود. جاناتان دمی از پس داستان پر التهاب خود به محور اصلی درام که رابطه ی پیچیده ی هانیبال و کلاریس است می پردازد. در همان شروع نقطه ی عطف داستان، پرسناژ دکتر از طریق موتیف “آشنایی به وسیله ی دیگری” برای مخاطب معرفی می شود. او یک پزشک روانشناس است که با بیماری اسکیزوفرنی و چند شخصیتی دست و پنجه نرم کرده و دست به خوردن بیمارانش زده است. همین معرفی برای مخاطب قبل از دیدن کاراکتر یک آشناپنداری فوق العاده به وجود می آورد و سپس بازی درخشان آنتونی هاپکینز با اکت ها و نگاه هایش، یکی از ابر آنتاگونیست های سمپات تاریخ سینما را می سازد. کلاریس برای رمز گشایی معماهای جنیات نزد او رفته و با ارائه ی روند تحقیقات به هانیبال، می خواهد از هوش استثنایی او استفاده نماید.
اما هانیبال به همین سادگی ها مشاوره نمی دهد و در قبال هر پرسش، شهوت دیوانه وارش برای آشنایی با گذشته و شخصیت کلاریس در سئوالات او نهفته است. یک پرسش از کلاریس و یک پرسش از هانیبال. این بازی پینگ پنگی بین دو پرسناژ اوج درام را با چکشی شگرف در بطن پیرنگ جلو برده و مخاطب را مسخ خود می کند. رابطه ی دیالیکتیکی بین پرسش ها و پاسخ های متضاد دو کاراکتر بهمراه موسیقی هیستریکی، چگالی و اتمسفر را به حدی خفقان آور کرده که تماشاگر لحظه ای نمی تواند از این چهارچوب کشسانی بگریزد. نوع نماهای دوربین در پس مدیوم کلوزآپ هایش که یکی در فورگراند میله های آهنی را دارد و دیگری در بک گراند دیوارهای آجری را، گویی خط حایل مواج برونرفت پرسش ها از پستوهای معما و نوستالژی و خیال است. نوع قاب بندی از چهره ی هانیبال و سبک نشستن و میمیک صورت وی، با نماهای آی لول و لو آنگل، یک ساحت پیچیده و مخوف می سازد که در اوج دیالوگ های پر بسامدش یک حس سمپات خوابیده است. این موضع گیری زمانی در میزانسن فیلمساز به برونگرایی تبدیل می شود که در سکانس آخر هانیبال با کلاریس تماسی برقرار کرده و حال او را می پرسد. در اینجا مخاطب با آگاهی اینکه لکتر یک آدمکش بی رحم است اما نوع شخصیت پردازی درخشان جاناتان دمی، به بیننده یک حس خوشحالی از آزادی هانیبال منتقل می کند تا جایی که در آن پلان باجه ی تلفن، با دیالوگ کمیک وار دکتر، ما لبخندی می زنیم.
حال در نقطه ی مقابل هانیبال شخصیت پست و حقیر و منزجر بوفالو بیل حضور دارد که با اغتشاش جنسیتی و هویتی اش، در سکانس مرگ به دست کلاریس، طول موج درام در آنجا تخلیه شده و گویی حس سمپات مخاطب را در مقابل این آنتاگوتیست آنتی پات بر می انگیزد. اما در یک نمای کلی و نگاه منطقی، پرسناژ بوفالو بیل هم یک قربانی اخته شده در جامعه ی مصرفگراست. قربانی ای که همچون اهریمنی خاموش، به قول فروید عقده های سرکوب شده اش را در کف جامعه و کالبد زنان جستجو می کند. فضایی که دمی در سکوت بره ها می سازد جهنمی واگرا از تمایلات تخطئه شده ی آدمک های انسانی است. آدمک هایی از جنس کلاریس و بوفالو در کنار چشم همیشه ناظر حوروس در نقش لکتر هانیبال که پایه های پراکسیس اجتماعی را می سازند.
=================================================
تحلیل فیلم
فیلم «سکوت بره ها» با عنوان اصلی «The Silence of the Lambs» ساخته جاناتان دمی، در روز ولنتاین سال ۱۹۹۱ اکران شد؛ اثری که بدون شک یکی از فیلمهای نادر، خلاقانه و بسیار پیشروتر از استانداردهای زمانهاش بود. از اولین نمایش فیلم سالها میگذرد اما، «سکوت بره ها» همچنان ویژگیهای منحصربهفردش را حفظ کرده است و بهعنوان ترکیبی سیال از «فیلم ترسناک گوتیک»، «تریلر روانشناسانه» و «درام پلیسی» با سایر آثار مشابهش تفاوتهایی اساسی دارد: این تفاوتها، شامل حضور مجموعهای از بازیگران درجهیک، کارگردانیِ حرفهای و رعایت عالیترین استانداردهای کیفی تولید میشود. فیلم در زمان اکران، بهشدت مورد استقبال قرار گرفت و منتقدان زبان به تحسینش گشودند؛ البته بهجز تعداد اندکی که از تماشای آن آزرده شده بودند.
نگاه نافذ دکتر هانیبال لکتر (با بازی آنتونی هاپکینز) همهجا بود؛ چشمان درخشان این قاتل سریالی خونخوار، از روی جلد مجلات و صفحه اول روزنامهها به شما زل میزد. «سکوت برهها» گیشه را از آن خود کرده بود و در باکس آفیس هم میدرخشید؛ از همه شگفتانگیزتر اینکه، فیلم توانست ۵ جایزه اسکار را از آن خود کند: جایزه اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر نقش اول مرد (آنتونی هاپکینز)، بهترین بازیگر نقش اول زن (جودی فاستر) و بهترین فیلمنامه اقتباسی (تد تلی)؛ موفقیتی که تابهحال فقط نصیب یک فیلم دیگر شده است.
«سکوت برهها» اولین فیلم موفق و معتبری نبود که با محور قرار دادن داستان یک قاتل سریالی ساخته میشد؛ نمونههای کلاسیک دیگری مانند فیلم «ام» به کارگردانی فریتس لانگ (محصول سال ۱۹۳۱)، «موسیو وردو» به کارگردانی چارلی چاپلین (محصول سال ۱۹۴۷) و «جعبه پاندورا» به کارگردانی جورج ویلهلم پابست (محصول سال ۱۹۲۹) پیش از اثر موفق جاناتان دمی ساخته شده بودند. این فیلمها به ترتیب به آسیبشناسی سه الگو میپرداختند: الگوی قاتل کودکان؛ الگوی Bluebeard، مردی که بارها ازدواج میکند و هر بار همسرش را به قتل میرساند (توجه داشته باشید که قربانیان، «زنان خوب» هستند.)؛ و الگوی جک متجاوز، مردی که در کشتن زنان خیابانی تخصص دارد (قربانیان از میان «زنان بد» انتخاب میشوند).
باوجود آثاری که نام برده شد، اولین کسی که فیلمهای ترسناک را با تریلرهای روانشناختی پیوند داد، آلفرد هیچکاک بود؛ او در فیلم «روانی» محصول سال ۱۹۶۰، چارچوبهای جدیدی به ژانر دلهرهآور اضافه کرد که برای حدود ۶۰ سال پذیرفته شده بودند و مورد استناد سایر هنرمندان قرار میگرفتند. «روانی» اقتباسی بود از رمان پرفروش رابرت بلاک که بر اساس داستانی واقعی نوشته شده بود: مردی به نام اِد گِین در شهر کوچک ویسکانسین، دارای اختلال روانی «نکروفیلیا» یا «مُردهخواهی» بود و همین موضوع باعث شد که حداقل دو زن را به قتل برساند؛ او از جسد قربانیانش، غنیمتهایی برمیداشت: سرهایشان و قسمتی از پوستشان.
علاوه بر فیلم «روانی»، داستان واقعی آقای گِین، الهامبخش فیلمهای دیگری هم قرار گرفت: «کشتار با ارهبرقی در تگزاس (۱۹۷۴)» به کارگردانی توبی هوپر، فیلم آوانگارد جیمز بنینگ با نام «Landscape Suicide (محصول سال ۱۹۸۷)» و «سکوت برهها» اثر جاناتان دمی.
جاناتان دمی با دنیای فیلمهای خشن و دلهرهآور غریبه نبود؛ او «Caged Heat» را در سال ۱۹۷۴ و «Crazy Mama» را در سال ۱۹۷۵ ساخت اما علاقهاش به آدمهای غیرعادی و بهاصطلاح «توسریخورها» خیلی زود و با ساختهشدن «(Citizens Band (۱۹۷۷» و «ملوین و هاوارد (۱۹۸۰)» پدیدار شد. با نگاهی گذرا به فیلمشناسی دمی، میتوان گفت که کارنامه هنریاش به معنای واقعی کلمه «پراکنده» و «درهمریخته» است؛ اما همه آثار او، (پروژههایی پرهزینه باشند یا کمخرج، داستانی باشند یا مستند) بدون تردید «جاناتان دمیطور» هستند. آثار دمی مشخصههایی دارند که امضای هنری او محسوب میشوند: اشتیاق شدیدش به برقراری عدالت اجتماعی، عشق به موسیقی و سخاوت روحش در امیدواری به پدید آمدن دنیایی بهتر، در تمام فیلمهای کارنامه او قابلمشاهده است؛ وقتی دمی پشت دوربین میایستاد، حتی از برچسب «زیادی احساساتی بودن» نمیترسید و به اصولش وفادار میماند. رویکرد دمی در هنگام ساخت آثارش ثابت بود و فرقی نمیکرد که در چه حالوهوایی و در چه ژانری فیلم میسازد؛ برای مثال، « Stop Making Sense» محصول سال ۱۹۸۴ (درباره یکی از کنسرتهای گروه موسیقی راک the Talking Heads)، «Swimming to Cambodia» محصول سال ۱۹۸۷ (درباره سیاسیترین تکگویی اسپالدینگ گری) و همچنین مستندهایش درباره فعالان سیاسی مانند «Haiti Dreams of Democracy» محصول سال ۱۹۸۸ و «Cousin Bobby» محصول سال ۱۹۹۲، بهاندازه «فیلادلفیا (۱۹۹۳)» که اولین ساخته مهم هالیوودی درباره بحران ایدز بود، دارای اهمیت هستند. دو فیلم « Something Wild» و « Rachel Getting Married» هم با تمام نواقصشان، دیدنی هستند و در زمان خود، باعث به راه افتادن بحثهای جدی و هیجانانگیزی درباره جنسیت و نژاد شدند. تمام این نکات برای تاکید بر اهمیت «سکوت بره ها» گفته شد: کاملترین و جذابترین اثر چنین کارگردان برجستهای.
نقد فیلم «سکوت بره ها»
پرداختن دمی به جریانهای انحرافی جامعه آمریکا در اواخر دوران ریگان-بوش، مخاطبان زیادی را مجذوب خود کرد؛ البته این اولین بار نبود که چنین ایدههایی مطرح میشدند. سریال پربیننده و جذاب دیوید لینچ با نام «توئین پیکس» محصول سالهای ۹۱-۱۹۹۰، هم به داستان پیچیدهای درباره قتل دختری نوجوان میپرداخت. ربع قرن بعد، بینندگان پس از تماشای دو فصل از سریال و فیلم «توئین پیکس: با من بر آتش برو» درباره ماجراهای قبل از ساختهشدن آن، با اشتیاق تمام منتظر پخش شدن فصل سوم از شبکه شوتایم بودند؛ به لطف پخش در پلتفرمهای مختلف دیجیتال، «تویین پیکس» مخاطبان بسیاری از نسلهای مختلف داشت و سطح انتظارات از آن بسیار بالا رفته بود. با شروع فصل سوم این سریال ۱۸ قسمتی، تماشاگران خود را در فضایی یافتند که نوعی «ناخودآگاه لینچی» را تداعی میکرد: جایی که «عقده اُدیپ» برای همیشه بدون کنترل و بدون تغییر باقی میماند. شروع پخش فصل سوم «توئین پیکس»، باعث شد موضوع جنایتهای مرتبط با مشکلات جنسیتی، بار دیگر موردتوجه عامه مردم قرار گیرد و به همین دلیل، تماشای دوباره «سکوت بره ها»، پس از اینهمه سال موضوعیت یافت.
یکی از مهمترین ویژگیهایی که اثر دمی را از سریال لینچ و البته خیل عظیم درامهای کارآگاهی ساختهشده با موضوع قتلهای سریالی متمایز میکند، «زن بودن قهرمان» آن است؛ این مساله، تفاوت بین «سکوت برهها» و آثار فیلمساز معاصر، دیوید فینچر هم محسوب میشود. کلاریس استارلینگ (با بازی جودی فاستر) با یک قاتل سریالی خطرناک به نام هانیبال لکتر (با بازی آنتونی هاپکینز) وارد مذاکره میشود تا اطلاعاتی درباره قاتل دیگری به نام بیل بوفالو (با بازی تد لواین) کسب کند؛ این اطلاعات حیاتی هستند، چون بهتازگی دختر یک سناتور امریکایی ربوده شده است و شواهد نشان میدهند که او میتواند جدیدترین قربانی بیل بوفالو باشد. در سریال «شکارچی ذهن»، ساخته جو پنهال که دیوید فینچر از مدیران اجرایی آن است و در سال ۲۰۱۷ برای اولین بار پخش شد، مانند دیگر آثار فینچر درباره قاتلان سریالی («هفت» و «زودیاک») شاهد تلاش یک کاراکتر مرد برای دستگیری قاتلی مذکر هستیم. اولین تفاوت فیلم دمی با آثار ساختهشده قبلی، در پرداختن به روند حل پرونده جنایی از زاویه دید یک «مامور زن» است.
همچنین مجموعه تلویزیونی «شکارچی ذهن» و «سکوت برهها»، از سرچشمه مشترکی تغذیه میشوند: مرکز تحقیقات علمی رفتاری اف.بی.آی و کسانی که در آن کار میکنند؛ قهرمان مرد کتاب «اژدهای سرخ»، اولین داستانی که در آن شاهد ظهور هانیبال لکتر بودیم، بر اساس شخصیتی واقعی که در این مرکز کار میکرده است، نوشته شده بود. این کتاب در سال ۱۹۸۶ توسط مایکل مان و با نام «شکارچی انسان» به فیلم تبدیل شد. شخصیت جک کرافورد (استاد کلاریس استرلینگ) در کتاب «سکوت بره ها» به قلم توماس هریس، که اقتباس سینمایی آن توسط جاناتان دمی ساخته شد، هم ما به ازای واقعی داشت.
توماس هریس، کسی بود که تمرکز چنین داستانهایی را از قهرمان مرد برداشت؛ او با این کار بهطور ویژه، یکی از میراث نادرست پدرسالاری را متوقف کرد: «تصویر مرد» بهعنوان «تجسم قانون». توماس هریس با شکستن این تصویر قدیمی، به یک قهرمان زن بهعنوان «نماینده و تجسم قانون» فرصت ظهور داده بود اما همکاری بین تلی (نویسنده فیلمنامه)، دمی و فاستر، به شخصیت کلاریس جنبه بسیار فمینیستیتری داد؛ آنها در عین اینکه به طرح اصلی هریس وفادار بودند، تغییراتی در لحن و مفهوم کاراکتر ایجاد کردند. کلاریسی که هریس نوشته بود، با تمام شجاعت و اشتیاقی که به استقلال داشت، همچنان تصویر «دختر خوبی» را ارائه میداد که با حضور مردان در زندگیاش سنجیده میشد: او ازلحاظ عاطفی بهشدت درگیر مردان بود و روانش با آنها گره خورده بود؛ منظور، فقط رابطه عمیق کلاریس با پدرش (پلیسی که در یازدهسالگی این دختر کشته شد) نیست. او برای پر کردن نقش پدر در اعماق ذهنش، گزینههای جایگزینی هم داشت: لکتر (بد) و کرافورد (خوب). کلاریس نوشتهشده توسط هریس، با کرافورد رابطهای عاطفی داشت. یک رابطه غیررسمی، گناهکارانه و همراه با نوعی دلبستگی اُدیپال؛ چون همسر کرافورد بیمار و در بستر مرگ بود. اما در فیلم «سکوت بره ها»، کلاریس هیچ درگیری عاطفیای ندارد و حتی حاضر نیست که در سایه حمایت لکتر یا کرافورد قرار بگیرد.
در نقد فیلم «سکوت بره ها» باید گفت که فیلمنامه آن، قطعا رنگ و بویی فمینیستی دارد اما این موضوع بههیچوجه باعث نمیشود که به چارچوبهای ژانر پایبند نباشد و تلاشش برای نمایش یک قهرمان زن در این تریلر روانشناختی دلهرهآور، درنهایت به ضرر فیلم تمام شود. جاناتان دمی، کمی پیش از اکران این فیلم در ۱۹۹۱، طی مصاحبهای گفت که جذابیت کاراکتر کلاریس استارلینگ، اولین انگیزه او برای ساخت «سکوت بره ها» بوده است. دمی در ادامه، نوع نگاه تد تالی را در تبدیل رمان توماس هریس به فیلمنامه و هماهنگ کردن کلاریس با استانداردهای ژانر این فیلم ستود؛ «سکوت برهها، روایتی پر تعلیق و یک قهرمان زن دارد؛ یک فیلم اسلشر است که نهفقط به نمایش صحنههای سلاخی نمیپردازد بلکه حتی انتظار تماشای آن را هم ایجاد نمیکند.» و با تمام این اوصاف، همچنان موفق میشود که تصویری دلخراش، هیجانانگیز و بینهایت اندوهناک را به نمایش بگذارد؛ فیلم از ابتدا تا انتها، تمام این احساسات را برمیانگیزد.
به سکانس آغازین «سکوت برهها» دقت کنید: دمی، کلاریس را در میانه مسیری ناهموار قرار میدهد که به جنگلی از درختان قد برافراشته ختم میشود. مه غلیظی، فضا را پوشانده است و میدان دید تماشاگر را کاهش میدهد؛ کلاریس از دور پدیدار میشود: انگار که به بالای تپهای رسیده باشد و سپس دویدنش را مستقیم بهطرف ما ادامه دهد. حرکت دوربین دمی با استفاده از کرین، بسیار حسابشده است و در دام کلیشههای معمول نمیافتد: دوربین، کلاریس را از پشت سر دنبال نمیکند، همچنین در هنگام دویدن و عبور از روی موانع طبیعی و تنه درختان، شانهبهشانهاش قرار نمیگیرد؛ دوربین همچون یک آینه، تصویر کلاریس را منعکس میکند، انگار که ما از درون آینهای مشغول تماشای او هستیم. کلاریس در مسیری جنگلی میدود؛ این تمرینی برای ماموران اف.بی.آی است که آمادگی جسمانی و چابکیشان را میسنجد اما درعینحال، فرار از جنگلی را تداعی میکند که میتواند کابوس هر کودکی باشد؛ و ما در ادامه، متوجه ترسها و سختیهای دوران کودکی او خواهیم شد.
از سویی، تمرکز کلاریس بر حرکات ورزشیاش را میبینیم اما از سوی دیگر، وهم موجود در صحنه و تیرهوتار بودن آن، صداهای تهدیدآمیزی که از دل جنگل به گوش میرسد و بیش از همه اینها، ملودی خروشان هاوارد شور، از ترسهای ناتمام این زن سخن میگوید؛ ترسها، تمایلات، عواطفی که بهسختی سرکوب شدهاند و احساس رهاشدن و از دست دادن. همه آنچه کلاریس قصد دارد زیر پوسته سخت «مامور قانون» بودن پنهانش کند. کارگردانی دمی، میزانسن و ویژگیهای برجسته حاصل از شخصیتپردازی دقیق کلاریس، در نمایش موفق این موضوع مشارکت دارند؛ اما حتی اگر تمام آنها را حذف کنیم، بازی فاستر و تکتک نگاهها و حرکتهایش، بهتنهایی نمایانگر اوضاع درونی کلاریس هستند؛ جودی فاستر، با نمایشی پیچیده و حسابشده، توانایی بینظیرش را در به تصویر کشیدن این کاراکتر ارائه میدهد. اغراق نیست اگر بگوییم بدون او، «سکوت برهها» وجود نداشت.
دویدن تکنفره کلاریس ادامه دارد تا جایی که یکی از نیروهای نظامی متوقفش میکند تا بگوید که کرافورد منتظر ملاقات با اوست؛ این اتفاق، درست پس از رسیدن کلاریس به تابلویی میافتد که عبارت «Hurt, Agony, Pain, Love It, Pride» بر آن نقش بسته است. همچنان که کلاریس میدود و دور میشود، دمی دوربین را بر روی چهره مردی که پیغام را رسانده بود، ثابت نگه میدارد و ما نوعی گیجی و سردرگمی را در چهرهاش میبینیم؛ این اولین باری است که شاهد این واکنش هستیم اما پسازآن در صورت تمام مردانی که با کلاریس مواجه میشوند، تکرار خواهد شد. چرا کلاریس در چشم همه اینقدر غریبه است؟ حتی کرافورد که به نظر میرسد برای او ارزش قائل است، اطلاعات زیادی در اختیارش نمیگذارد و علاقه کلاریس برای حضور در مراحل تحقیق را جدی نمیگیرد.
بر دیوار دفتر کرافورد، تابلویی میبینیم که تکههای روزنامه با تیترهای مربوط به بیل بوفالو بر آن سنجاق شده است؛ کلاریس در برابر تیتر «بیل پنجمین قربانیاش را پوست کند» میایستد و به عکسی نگاه میکند که زیر آن قرار دارد: عکس جسد پوست کندهشده یک زن. او با دقت به عکس خیره میشود اما فاصلهاش را با آن حفظ میکند، دوربین دمی هم دور از صحنه متوقف میشود. در صحنهای دیگر، وقتی کلاریس مشغول معاینه جسد یکی دیگر از قربانیان بیل است، این فاصله بار دیگر تکرار و حفظ میشود. تصویر زنان کشتهشده، فقط در چند صحنه کوتاه دیده میشوند و همه موارد را از زاویه دید کلاریس میبینیم؛ علت عقبتر ایستادن دوربین در این صحنهها، دلخراش بودن آنها یا احساساتی بودن کلاریس نیست چون در این فیلم با چنین رویکردی مواجه نیستیم: «غم»، «اندوه» و «خشم فروخورده» تنها احساساتی هستند که در «سکوت برهها» به تصویر کشیده میشوند.
کرافورد بر این باور است که دکتر لکتر بهعنوان یک روانشناس برجسته و یک بیمار روانی که هم صاحب نفوذ کلامی خارقالعاده است و هم در جنایت دستکمی از بیل ندارد، میتواند در شناسایی و دستگیری بوفالو بیل مفید باشد؛ اما از آنجایی که خودش لکتر را به حبس ابد در یک مرکز درمانی مخصوص بیماران روانی جنایتکار محکوم کرده است، بعید میداند که دکتر علاقهای به همکاری داشته باشد. کرافورد تصمیم میگیرد که کلاریس را با پرسشنامههایی ساختگی برای تطمیع لکتر بفرستد؛ او بر این باور است که اگر لکتر در پر کردن پرسشنامهها همکاری کند، بهاحتمالزیاد، تقاضای کلاریس برای مشارکت در تحقیقات پیرامون بیل بوفالو را رد نخواهد کرد. کرافورد به کلاریس هشدار میدهد: «هر کاری میخواهی بکن کلاریس اما هیچ اطلاعاتی درباره خودت در اختیارش قرار نده.» این هشدار بیشتر شبیه توصیهای پدرانه به نظر میرسد که احتمال نادیده گرفته شدنش بسیار زیاد است؛ بهخصوص که مخاطب آن کلاریسی است که میخواهد راه خودش را برود.
دنیای داستانی فیلم جاناتان دمی، تاریک، گوتیک و دلهرهآور است اما قهرمان آن، هیچ شباهتی به نقش اول قصههای پریان ندارد؛ کلاریس مانند شاهدخت آن قصهها، به یافتن شاهزاده رویاهایش تمایل ندارد اما در پی نجات دیگران است: او مصرانه میکوشد تا دختر ربودهشده سناتور را بیابد و این همان ویژگی کلاریس است که دکتر لکتر را مجذوب میکند: بهطورکلی، کلاریس برخلاف قهرمانان معمولی (فارغ از جنسیتشان)، بیشتر از آنکه بهسوی «قدرت» و «قدرتمندان» کشش داشته باشد، به سمت «مظلومیت» و «آزاردیدگان» میرود. دمی با علم به این موضوع، تمام صحنههای دونفره لکتر و کلاریس را با اکستریم کلوزآپ و شات- کانترشات فیلمبرداری میکند؛ بازیگران مستقیم به دوربین نگاه میکنند و شما میتوانید تنش را در صورت کلاریس ببینید: او تقلا میکند تا ضمن صحبت کردن، اطلاعات موردنظرش را از زبان لکتر بیرون بکشد و بهصورت همزمان، در دام او نیفتد؛ کلاریس باید فاصلهاش با لکتر را حفظ کند. وقتی لکتر، در خلال صحبتهایش به ترسها و شکستهای کلاریس اشاره میکند، آثار شرم و خشم بهوضوح در صورت او نمایان است؛ کارگردانی حرفهای دمی و بازی خیرهکننده جودی فاستر به ما فرصت لمس دقیق احساسات کلاریس را میدهد.
دمی به خوبی میداند که چگونه در پسزمینه و جزییات صحنه، سرنخهایی از مسائل روانی کاراکترها و دوران تاریخی فیلمش ارائه دهد؛ بهگونهای که هم بیننده دید جامعتری داشته باشد و هم وجود بعضی جزییات، به عمیقتر شدن روایت کمک کنند. «سکوت برهها» پر است از اشارات تاریخی ریزودرشت به سیصد سال اخیر آمریکا: هر بار که لکتر، کلاریس را به دنبال سرنخی میفرستد، او انبوهی از اشیا قدیمی و عتیقهها را مییابد که هرکدام میتوانند معنایی نمادین داشته باشند؛ برای مثال، وقتی کلاریس برای یافتن سرنخ به انبار لکتر میرود، با انبوهی از پرچمهای قدیمی، تفنگهای زنگزده، مانکنهای خیاطی و یک سر قطعشده داخل شیشهای عجیب مواجه میشود. جالب است بدانید که «سکوت بره ها»، هم در بخشهای کارآگاهی داستان و هم در بخشهای روانکاوانهاش، به بررسی زخمها و آسیبهای گذشته میپردازد؛ صحنههای حضور کلاریس در انبار لکتر، کارکردی دوگانه دارند: هم بخشی از جستجوی او برای یافتن بیل بوفالو هستند و هم بخشی از بازی لکتر برای نفوذ به روان کلاریس را به تصویر میکشند. آشفتگی انبار، وجود اشیا عجیبوغریب، تصاویر قدیمی و جدید از لوکیشنهای مختلف و متفاوت، همگی نمایانگر نمادهایی هستند که از دریچه علم روانشناسی و حتی جامعهشناسی قابل بررسی و مطالعهاند.
همانطور که پیشازاین گفتیم، «سکوت برهها» فیلم بسیار موفقی بود، چه از دریچه چشم تماشاگران و چه ازنظر منتقدان؛ اما یکی از معدود واکنشهای منفی را از دگرباشان جنسی دریافت کرد. آنها به نوع شخصیتپردازی و نمایش کاراکتر بیل بوفالو معترض بودند و عقیده داشتند که بیشتر، قربانی چنین قتلهایی هستند تا متهم یا عامل آن.
جاناتان دمی، وجود اشکالاتی در نحوه به تصویر کشیده شدن بیل را پذیرفت اما در ادامه اعلام کرد که دیالوگهایی در فیلم وجود دارند که بر جدیتر بودن مشکلات روانی او در مقایسه با مشکلات جنسیتیاش تاکید میکنند. بیل بوفالو اشتیاق عمیقی برای خارج شدن از کالبدی داشت که با آن به دنیا آمده بود؛ او ترجیح میداد در بدنی زنانه زندگی کند و همین موضوع باعث میشد که قربانیانش را پوست بکند و از پوست آنها لباس بدوزد. مساله بیل، در نگاه اول از منظر بیماریهای روانی قابلبررسی است اما نمیتوان انکار کرد که تمام این فرایند، از تمایل غیرقابلکنترل او برای تغییر جنسیتش سرچشمه میگیرد. با تمام این اوصاف، میتوانیم مطمئن باشیم که اگر دمی زنده بود و قصد بازسازی «سکوت بره ها» را داشت، بیل بوفالو را جور دیگری به تصویر میکشید.
درباره نمادگرایی دمی و اثرش به این نکته توجه کنید: در اواخر فیلم، پس از درگیری مرگبار کلاریس با بیل بوفالو، دوربین برای لحظهای در گوشه مخفیگاه قاتل متوقف میشود، کنار پنجرهای که گوشه آن در درگیری شکسته است و باریکهای از نور بیرون را به داخل میآورد؛ اول، یک مدیوم شات از پرچم آمریکا در اندازه کوچک میبینیم که به یک کلاه ضدگلوله خاکآلود تکیه داده شده است؛ سپس یک کلوزآپ از آویز سقفی تزیینی از جنس کاغذ آبیرنگ با نقش پروانه که حالوهوایی چینی دارد و میتواند یادآور ویتنام هم باشد: میراث و ماتَرَک بیل بوفالو. به همین دلیل است که صحنه آخر فیلم، تصویر پرسه زدن لکتر در خیابان شلوغی در جزیره کارائیب، دلهرهآورتر از تمام صحنههای قبلی است: هیولای خونخوار، بهعنوان هدیهای از جانب ایالاتمتحده آمریکا به جهان سوم تقدیم میشود؛ یک بمب ساعتی که هر آن ممکن است منفجر شود.
با توجه به قدرت نقشآفرینی و پیچیدگی اجرای فاستر و با در نظر گرفتن این موضوع که روان و ذهنیت کلاریس فیلم را به پیش میبرد، مساله ناراحتکننده (یا بهتر است بگوییم مسالهای که میتواند از کوره به درمان ببرد) این است که شاهد تبدیل شدن کاراکتر هانیبال لکتر به یک سوپراستار هستیم. هانیبال، قاتل سریالی یا بهتر است بگوییم هیولای سریالی (مانند نورمن بیتس و فردی کروگر) محور اصلی و مهمترین دلیل به وجود آمدن بسیاری از آثار هریس است که دستمایه اقتباسهای سینمایی و تلویزیونی زیادی هم قرار گرفتهاند. استقبال از این آثار نشان میدهد که از قرار معلوم، خوانندگان و تماشاگران تمایل زیادی به شنیدن داستان روانپزشک روانپریش و مرد زیرک خطرناکی دارند که اگر فرصت یابد، آنها را زندهزنده خواهد خورد؛ آنها این کاراکتر خونخوار را از زن تنهایی که در کسوت مامور قانون، در پی حفظ و حمایت از قربانیان و افراد آسیبپذیر است بسیار جذابتر میدانند.
این واقعیت، بیش از هر چیزی، هولناک است.
=============================================================================
دیالوگ
1
دکتر لکتر (آنتونی هاپکینز): میدونی چرا وقتی یک چوب رو بهت میدم دوست داری بکوبی رو پاهات تا اینکه اون رو از وسط بشکنی؟
کلاریس استارلینگ (جودی فاستر): نمی دونم.
دکتر لکتر: چون اولین چیزیه که به تو حس تملکِ اون چوب رو میده.این در مورد ما هم هست ، وقتی همدیگر رو خُرد میکنیم حس تملک داریم. ببین کشتن چه لذتی داره!
2
کلاریس:«خب بهم بگو چطوری میتونم بگیرمش؟»
هانیبال:«اصل اول: سادگی... حرف های «مارکوس اورلئوس» رو بخون: "از هر چیز خاصی بپرس در درون خودش چی داره؟ طبیعتش چیه؟" این مرد که دنبالشی چیکار میکنه؟»
کلاریس:«اون زنها رو میکشه»
هانیبال:«نه این محتمل الوقوعـه... اولین و مهمترین چیزی که اون انجام داد چی بود؟ اون چه نیازی رو با کشتن برطرف میکنه؟»
کلاریس:«خشم... پذیرش اجتماعی... سرخوردگی جنسی...»
هانیبال:«نه، اون طمع به مالکیت داره... این طبیعتشه... حالا ما چجوری شروع به حس مالکیت میکنیم، کلارس؟ آیا ما دنبال چیز هایی برای مالکیتش هستیم؟ سعی کن یه جواب پیدا کنی، همین حالا...»
کلاریس:«نه ما فقط... ...»
هانیبال:«نه، ما شروع به حس مالکیت نسبت به چیزهایی میکنیم که هر روز میبینیمشون... چشمهایی که هر روز روی بدنت حرکت میکنن رو حس نمیکنی، کلارس؟... مگر نه اینکه چشمهای تو همواره به دنبال خواستههات هستند؟»
منابع زومجی -خلیل زاده -سها ذاکری و...