به نام آنکه جان را فکرت آموخت
سلام گلهای تو خونه ،محصلای نمونه،قول بدین ک فیلمای کافه فیلم یادتون بمونه
همیشه قبل خواب اول طرفداری چک کن بعد بخاب
رضا هستم میزبان شما در اولین برنامه تخصصی نقد وبررسی آثار سینمایی ایران و جهان
---
ازهمه دلگیرم چون بشدت داره بازدیدها میاد پایین و نظرات هم همینطور(بارها گفتم نیازی نیس همه هیچکاک باشین صرفا نظرتون بگین حتی شده ی خط ،دوستان هم قطار خودمم ک یکی پس از دیگری یا دارن محو میشن یا کلا از سایت میرن و...) واقعا نمدونم چرا انقد همه بی حال و حوصله شدیم اگه بنظرتونم کافه فیلم زیاد جالب نیس بگین درشو گل بگیرم - ی تبلیغ هم ک کسی نمیره(محض رضای خدا)
---
من متوجه نمیشم 500 -600 نفر پست میبینن اما فقط 20 نفر نظر میزارن یا 10 نفر لایک میکنن
این چی رو میرسونه؟
ضمنا لطفا انقد نگین اومدم بنویسم اما حرفمو قبلیا نوشته بودن یا دیرشد ب برنامه نرسیدم و ....
لطفا هرموقع دیدید نظرتون بزارین حتی شده ی جمله(باز الان همه ی خطی مینویسن)
بزارین خستگیمون در بره با دیدن نظراتون
مهم نیس چقد حرفه ای هستی مهم اینه ک بها بدی ب زحمت دوستانم
سپاس
------------------------------------
نام اثر: سه بیلبورد خارج از ابینگ (2017) Three Billboards Outside Ebbing Missouri
نویسنده . تهیه کننده کارگردان : مارتین مکدونا
بازیگران: فرانسیس مکدورمند، وودی هارلسون، سم راکول، جان هاکس، پیتر دینکلیج، ابی کورنیش و لوکاس هجز و....
------------------------------------
جوایز
سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری یک فیلم در ژانر درام به نویسندگی، تهیهکنندگی و کارگردانی مارتین مکدونا است. از بازیگران آن میتوان به فرانسیس مکدورمند، وودی هارلسون، سم راکول، جان هاکس، پیتر دینکلیج، ابی کورنیش و لوکاس هجز اشاره کرد. سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری در نودمین دوره جوایز اسکار در هفت رشته از جمله بهترین فیلم، بهترین فیلمنامه غیراقتباسی، بهترین بازیگر نقش اول زن و بهترین بازیگر نقش مکمل مرد نامزد دریافت جایزه بود که در نهایت تنها دو جایزه بهترین بازیگر نقش اول زن و بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای سم راکول را به خود اختصاص داد.
همچنین در هفتاد و پنجمین مراسم گلدن گلوب فیلم در شش رشته نامزد بود که موفق شد ۴ جایزه بهترین بازیگر زن فیلم درام، بهترین بازیگر نقش مکمل مرد فیلم درام، بهترین فیلمنامه و بهترین فیلم درام را به خود اختصاص دهد.
------------------
خلاصه داستان
میلدرد مادر تنهایی است که در یک شهر کوچک با فقدان بزرگ قتل دخترش زندگی می کند. دخترِ میلدرد ماه ها پیش پس از اینکه مورد آزار و اذیت قرار گرفت کشته شد و از آن پس، او منتظر یافتن قاتل و محاکمه وی توسط پلیس است. اما این انتظار به نظر می رسد که هرگز پایانی نداشته باشد چراکه رئیس پلیس شهر ( وودی هارلسون ) تابحال نتوانسته ردپایی از قاتل بیابد و ظاهراً خیلی هم رغبتی به انجام چنین کاری ندارد. سهل انگاری پلیس باعث می شود تا میلدرد شخصاً وارد عمل شده و اقداماتی انجام دهد که پلیس را وادار به واکنش کرده و…
-------------------
نقد و بررسی
خشم منبعی موثق برای جدیدترین فیلم مارتین مکدونا و اثر درخشان و بینظیر او، «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» میباشد. فیلمی که بدون شک میتوان آن را بهترین فیلم درام سال ۲۰۱۷ خطاب کرد. فیلم توسط کارگردانی ساخته شده است که از آمریکایی جنوبی و نگرشی ایرلندی آورده شده است. مکدونا که پس از ساخت فیلم درخشان و دیدنی «در بروژ» بار دیگر به سراغ کمدی تلخ و سیاه آمده است. فیلم جدید مکدونا نیز بیرحمی و خشونتی ذاتی را در خود پرورش میدهد و این خشونت به درد و خشمی مادرانه مربوط میشود و هنر کارگردان نیز عکس العمل سایر افراد و کارکترها به این خشم افسارگسیخته میباشد. به نظر میرسد لمس کردن و برانگیختن خشم در هالیوود منجر به گناه میشود و گاها سبب میشود تا با آثاری روبرو شویم که در آن خشم و درد معنای خوبی ندارند و بیشتر آثاری هستند که درک آنها برای مخاطب سخت است یا در کل غیرقابل درک و لمس میباشند. اما مکدونا در سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری سوال مهمی را به پرسش میگذارد، اینکه در این جهان چگونه میتوان خشگمین بود و خشم خود را به شکل ناعادلانهای به نمایش نگذاشت؟ آن هم زمانی که زندگی فرزندان قبل از والدین، از آنها گرفته میشود.
فیلم مکدونا با بیان این سوال، سرطانی غیرقابل درمان را به بحث میگذارد، سرطانی که گریبانگیر جامعه جوانان شده است. مکدونا سعی کرده است تا در فیلم به مفهوم، ناعدالتی، تفاوت و جنسیت متفاوت بپردازد، اینکه با این تفاوتها چگونه امکان موفقیت و زنده ماندن وجود دارد. سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری بیانهی خود را به شکل مبارزه بیان میکند. اینکه تنها راه زنده ماندن و خروج از این درد و رفتارهای پراحساس، مبارزه تا آخرین لحظه میباشد. آن چیزی که سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری بیان میکند، بیان و تعریف مجدد کلمهی «خشم» است. اینکه خشم بیماری نیست، بلکه مسیر و راهیست که در آن مسیر میتوان به موفقیت و رستاخیری رسید و جهان خود را بهبود بخشید.
به تکرار گفتهایم که مکدونا در «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوی»، استادانه رفتار کرده است، حقیقتا فیلمنامهی او دیوانهوار است، او آنقدر دیوانه است که کارکتر زن خود، میلدرد را به مرحلهای میرساند تا افسر دیکسون را خشمگین کند و از خشم او برای حل پرونده دخترش استفاده کند
در جدیدترین فیلم مکدونا، هیچ کارکتری به اندازهی فرانسیس مکدورماند خشمگین و عصبانی نیست. او در نقش میلدرد هیس ظاهر شده است، شخصیتی که دختر خود، آنجلا را کمتر از یک سال است که از دست داده است. آنجلا پس از آنکه به او تجاوز شد به قتل رسید اما هرگز قاتل پروندهی او پیدا نشد و به عبارتی پروندهی آنجلا به بن بستی برخورد کرد و هرگز راه به جایی نبرده است و به نظر میرسد که هیچ مدرکی از قاتل روانپریش او نیز وجود ندارد. در جسد آنجلا هیچ DNA قابل تطبیقپذیری با مجرم احتمالی پیدا نشده است و این خود سبب شده تا میلدرد به نقطهی جوش خود برسد. میلدرد عصبانی است، البته که باید باشد، بنابراین در یک روز عادی او تصمیم میگیرد تا با اجاره سه بیلبورد در مسیر و جاده شهر سوالات بسیار مهمی را از کلانتر شهر و مسئول پروندهی آنجلا طرح کند. کلانتری که نقش او را وودی هارلسون بازی میکند، با سوالاتی که او هرگز به آن پاسخ نداده است و احتمالا پاسخ آنها را نیز نمیداند، روبرو میشود. این رفتار میلدرد سبب میشود تا رسانههای محلی به آن توجه ویژهای نشان دهند و بیشتر برای آنها این اتفاق مهمترین خبر در روزهای عادی شهرشان محسوب شود. پوشش رسانهای این اتفاق سبب میشود تا کلانتر و مسئول پرونده بار دیگر به سراغ پروندهی آنجلا برود و البته اینبار بیشتر افسر خود، دیسکون با بازی سم راکویل را درگیر این پرونده میکند تا او با حس و پشتکار کاری او، بتواند این پروندهی حل نشده را به جایی برساند. در تیم و اعضای شهر، بازیگرانی همچون؛ سم راکویل، پیتر دینکلیج، کلب لاندری جونز، ابی کورنیش، لوکاس هدجیس، کلارک پیترز و جان هاوکس دیده میشوند، گروهی به که شکل غیرقابل تصوری هماهنگ و تماما مناسب برای شخصیتهای خود میباشند.
با توضیحی از فیلمنامه مکدونا، به نظر میرسد که مخاطب میداند با چه اثری روبروست و میداند که در نهایت داستان چه اتفاقی رخ خواهد داد، اما مکدونا در نهایت هوشمندی، فیلمنامهی خود را مخفی شده و پر از رمز و راز و البته با چالشهای متفاوتی به نمایش گیذارد و این خود سبب میشود تا مخاطب با چنین چالشهایی دیگر نتواند پایان فیلم را حدس بزند و سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری به اثری تبدیل شود که در آن، همه چیز غیرقابل پیشبینی تلقی میشود. بخش رازآلود داستان که به اتفاق مربوط به قتل آنجلا مربوط است، سبب میشود تا پوششی کامل و تمام عیار بر سایر بخشهای داستان به حساب آید. اما آیا داستان اصلی مربوط به آنجلا و داستان قتل او میباشد؟ پاسخ مشخصا منفی خواهد بود و به عبارتی، داستان مکدونا، بزرگتر از یک قتل است. در بیانی بیشتر، میتوان گفت فیلم بیشتر در خصوص دلایل و تاثیر یک قتل نسبت به خود اتفاق و پیدا کردن قاتل میباشد. میلدرد، بیلبوردهای کنار جاده را اجاره میکند که این سبب میشود تا فشاری بیسابقه بر کلانتر شهر وارد شود و این خود سبب میشود تا افسر وفادار به کلانتر، خشمگین و عصبی شود و بدین شکل شهر رو به درگیری و سری اتفاقاتی میرود که همه چیز آن با یک تبلیغ ساده و بیشتر برای جلب توجه آغاز میشود.
اگر سکانس آتش زدن اداره پلیس شهر را ببینید، متوجه خوهید شد که خشم چه قدرت مثال زدنی در فیلم مکدونا دارد و چگونه سبب میشود تا فیلم روندی اعجابانگیز از رو در رویی کارکترهای داستان با یکدیگر پیدا کند. هنر مکدونا در آن است که اجازه میدهد تا کارکترهایش به جان هم بیفتند و یکدیگر را بخورند، این موضوع بیشتر بر کارکتر میلدرد و افسر دیکسون صادق است. هنگام مشاهدهی فیلم، با نگاهی به زندگی این دو کارکتر و دست پا زدنهایشان، مخاطب متوجه آن جیغ عمیق و تیره وجودشان میشود و این عامل خود سبب میشود تا هر دو خمشگین از محیط و اتفاقات پیرامون خود باشند. به تکرار گفتهایم که مکدونا در سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوی، استادانه رفتار کرده است، حقیقتا فیلمنامهی او دیوانهوار است، او آنقدر دیوانه است که کارکتر زن خود، میلدرد را به مرحلهای میرساند تا افسر دیکسون را خشمگین کند و از خشم او برای حل پرونده دخترش استفاده کند. البته این رقابت خشم بین میلدرد و افسر دیکسون سبب میشود تا دیکسون پای خود را فراتر از حد معمول بگذارد و در نهایت با اوج خشم و خشونت، شغل خود را از دست بدهد.
مکدونا فیلمی را ساخته است که در آن جواب به تشخیص کارکتر منفی و مثبت بسیار سخت است و نمیتوان تشخیص داد که در روایت او چه کسی بد و چه کسی خوب است و به نظر میرسد، هیچ یک از کارکترهای او ذرهای نسبت به دیگری برتری ندارند
راکویل گاها در نقش شخصیتی مهربان و خوب ظاهر میشود اما او شدیدا رادیکال و خشونت نژادپرستانهای دارد و خشونت در کارهای او به عنوان یک پلیس، بیشتر از آن چیزی است که میتوان متصور بود. دیکسون ظاهرش از سن واقعی او بیشتر به نظر میرسد، خود را سر حد مرگ با نوشیدنیهای الکی میکشد تا بتواند شبها راحت بخوابد و بیشتر به نظر میرسد که او به زندگی کردن عادی و با آرامش اعتقادی ندارد. با تمام تصویری که مکدونا در فیلمنامهی خود از کارکتر راکویل ساخته است، او یک نقطهی اوج بسیار بزرگ و تاثیرگذار دارد و این نقطهی اوج همان لحظهایست که او باید قدم درست را بردارد، حتی برای اولین بار، اما او باید این قدم را به درستترین شکل ممکن بردارد و البته مکدونا ما را غافلگیر میکند و دیسکون این بار برخلاف عادت همیشگی خود، درست رفتار میکند. در کنار بازی عالی مکدورماند و البته راکویل، حضور درخشان هارلسون را فراموش نکنیم. با حضور بازیهای درخشان و بسیار تاثیر گذار فیلم، سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری، همچنان متعلق به فرانسیس مکدورماند میباشد، بازیگری که بیشترین نقشپذیری را در فیلم دارد و با مونولوگهای او، آنچنان تاثیرگذار ظاهر میشود که نمیتوان فیلم را به هیچ بازیگر و شخص دیگری متعلق دانست و به عبارتی، آن چیزی که در فیلم و حضور مکدورماند شاهد هستیم، تمام هنر یک بازیگر زن در نقش مادری خشمگین و آزرده خاطر میباشد. بازی مکدورماند از آن جهت خیره کننده است که او نمایش خود را در قالب رفتارهایی به نمایش گذاشته است که با تمام زبانهای زنده دنیا قابل درک و لمس است و این عامل سبب میشود تا خشم و رفتار او تا عمق وجودش درک و حس شود. اگر از خودمان بپرسیم که کدام بازیگر دیگری میتوانست کارکتر خود را در قالب دمپاییهایی فرشی و با نمایشی غمانگیز به تصویر بکشد، شاید تصوری غیر از بازی درخشان مکدورماند غیرقابل درک و تصور بود.
مکدونا مورد تحسین و تشویق قرار میگرد، چرا که نه تنها فیلمی دیدنی ساخته است و نه تنها مخاطبان خود را میخکوب نگه داشته است، بلکه فیلمنامهای استثنایی را روایت کرده است. مکدونا با خشونت و خشم به راه غیرقابل تصور صلح و آرامش میرسد و دردهای کارکترهای خود را در کنار یکدیگر میگذارد، که این بار نه برای ضربه زدن و نابودی یکدیگر، بلکه برای تسکین بر غم و جهانهای دور اما مشترکی که آنها را به یکدیگر میرساند. مکدونا فیلمی را ساخته است که در آن جواب به تشخیص کارکتر منفی و مثبت بسیار سخت است و نمیتوان تشخیص داد که در روایت او چه کسی بد و چه کسی خوب است و به نظر میرسد، هیچ یک از کارکترهای او ذرهای نسبت به دیگری برتری ندارند. در کنار سناریو کلی فیلم، دیالوگنویسی فیلم نیز بسیار عالیست و تنها کافیست به چند دقیقه مکالمهی بین میلدرد و دیسکون توجه کنید تا با انواع و اقسام رفتارهای اجتماعی روبرو شوید. در نهایت، آن چیزی که میدانیم آن است که دختر میلدرد به شکل ترسناکی کشته شده است و آیا اکنون دانستن قاتل او دردی از محتوا و محوریت فیلم حل میکند؟ آیا دانستن هویت قاتل این دختر بیچاره، ما را به عنوان ببینده و مخاطب این فیلم راضی میکند؟ «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری»، روایتگر داستانی از جهان بیعدالتیها میباشد و اگر این حقیقت تلخ را نمیتوان بعنوان بخش بزرگی از واقعیت امروزی درک و قبول کرد، میتوان از آن بعنوان الهامی برای حقیقت محض و برای زمانی که قصد داریم به حقایق زندگی و به دور از گول زدن خودمان نگاه کنیم، نگه داریم. در عصر کنونی سینما، آثار بسیار کمی دیده میشود که در عین خندهدار بودن، خشم و اشک ما را در یک زمان سبب شوند ولی سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری این ویژگی را دارد تا همگی این عناصر را در یک لحظه و در کنار هم قرار دهد و حقیقتا تعداد بسیار کمی از فیلمهایی در این ژانر میتوان پیدا کرد تا به این اندازه عالی و تسخیر کننده باشد.
------------------------------------
دیالوگ های ماندگار
(وودی هارلسون): همیشه دوستت دارم و شاید اگه دنیای دیگهای باشه دوباره ببینمت و اگه هم نباشه، بودن با تو برام مثل زندگی در بهشت بود.