طرفداری- «فوتبال بازی نمیکرد. خوابیده بود. هیچ تمرینی در کار نبود. در تعطیلات به سر میبرد. این باعث میشود نتوانم اتفاقی که افتاد را باور کنم؛ این که در 22 سالگی بخوابی و دیگر هرگز بیدار نشوی. چرا باید در خواب بمیری؟ تو که یک فوتبالیست حرفهای هستی. بدن آمادهای داری و غذای خوبی میخوری. سیگار نمیکشی و در مقیاس بزرگ هم الکل نمینوشی. این عقلانی نیست. اگر خدایی وجود دارد، چرا باید جان پسری را بگیرد که هنوز در اول جوانی است و زندگی لذتبخشی دارد؟»
هنگامی که کریم ایدریزای در خانهاش در شهر لینز اتریش این حرفها را میزند، اشک از چشمانش جاری است و نمیتواند پاسخی برای پرسشهایی پیدا کند که هرگز دست از سرش بر نمیدارند. برادر کوچکترش بسیان، در 15 می 2010 درگذشت. «میدانم حالا 10 سال از آن واقعه گذشته است. اما برای من انگار همین دیروز بود. هنوز هم درد میکشم. او بهترین دوست و همدم من بود. ما همه چیز را با هم شریک بودیم و حالا من غیبتش را احساس میکنم.»
اندکی پس از این که لیورپول در تابستان 2005 به پنجمین قهرمانی اروپاییاش دست یافت، بسیان در 17 سالگی به عنوان یکی از خوش آتیهترین بازیکنان اتریش به قرمزها ملحق شد. جوانی قدرتمند و 187 سانتی متری که مهارت بالایی داشت و دوست داشت مثل زلاتان ابراهیموویچ باشد و حتی مقداری از اعتماد به نفس او را در خودش داشت. بازیکنان زیادی نیستند که بتوانند بگویند در دومین لمس توپ خود در فوتبال حرفهای، توپ را از بین پاهای بازیکن حریف عبور دادهاند.
با این حال در سال 2008 پس از دو واقعه، همه چیز لبه پرتگاه قرار گرفت. بسیان دو بار غش کرد: اولین بار در جریان یک بازی در بوندسلیگای اتریش و دیگری در پایان یک جلسه تمرینی. همه تستهای قابل تصور از او به عمل آمد اما هیچ ایرادی وجود نداشت. از حال رفتن ابتدایی او را به یک ویروس نسبت دادند. در مورد دوم تصور میشد بسیان در بازگشت از تعطیلات طولانی مدت، در اولین روز کاری خیلی به خودش سخت گرفته است.
پس از مدتی دوری از فوتبال، بسیان در سال 2009 قراردادی دو ساله با سوانزی امضا کرد تا دوران حرفهای خودش را از نو بسازد. هنوز 21 سال بیشتر نداشت و دوران درازی پیش روی خود میدید. در اولین فصل حضورش در این باشگاه چمپیونشیپی فقط 4 بازی انجام داد چون در اصل تلاش میکرد تا به فوتبال برگردد. فصل دوم چیزی بود که همه (از جمله خود بسیان) انتظار داشتند فصل شکوفایی او باشد. به طرز غم انگیزی، آن فصل دوم هرگز از راه نرسید.
زمانی که بسیان دچار ایست قلبی شد، کریم کنار برادرش خوابیده بود و شنیدن وضعیت او پس از بیدار شدن در نیمههای آن شب طاقت فرساست. آنها شب قبل همراه معشوقههای خود راهی سینما شده بودند. وقتی 6 صبح روز بعد فرا رسید، بسیان از این دنیا رفته بود.
یکی از روزهای پایانی دسته دوم فوتبال اتریش بود و لاسک لینز تصمیم گرفت به برخی از جوانان میدان بدهد. بسیان ایدریزای یکی از آنها بود. در 16 سالگی فقط یک سبک بازی داشت. کریم میگوید:
برادرم در سمت چپ زمین بازی میکرد. اولین لمس توپ او دریافت پاس بود و دومین آن فرستادن پاسی کم خطر برای هم تیمیهایش نبود؛ او توپ را از بین پاهای یک بازیکن عبور داد! هواداران به وجد آمده بودند. این اولین مسابقهاش بود. سرمربی او در آکادمی پس از بازی سراغ ما آمد و به پدرم گفت: «معمولا بازیکنانی که در این سن اولین بازی رسمی خودشان را انجام میدهند کمی مضطرب هستند. پسر تو با آنها فرق میکند.»
بسیان که در اتریش به دنیا آمد و والدینی کوزوویی داشت، یکی از چهار فرزند خانواده محسوب میشد. خواهر کوچکتری به اسم بسیانا و دو برادر بزرگتر به نامهای کریم و آرلیند داشت. هر سه برادر فوتبالیستهای ماهری بودند ولی به گفته کریم، بسیان در بین آنها برجستهتر بود و اشتیاق بیشتری هم داشت. «او یک چیز اضافی در خودش داشت و تمام توانش را برای رسیدن به خواستهاش به کار گرفت.» اینها صحبتهای کریم 34 ساله است که هنوز در اتریش به فوتبال نیمه حرفهای اشتغال دارد.
با حضور در مسابقات قهرمانی اروپا در رده زیر 17 سال که سال 2004 در فرانسه برگزار شد، دوران حرفهای بسیان شروع به اوج گرفتن کرد. تا پایان سال بعد، او به جایزه بهترین بازیکن جوان سال اتریش دست یافته بود و مدیر برنامههایی از سراسر اروپا با خانواده ایدریزای تماس میگرفتند. کریم میگوید: «فقط لیورپول نبود. باشگاههای زیادی به دنبال او بودند، مثل بروسیا دورتموند و اینتر میلان.»
نمیشد علاقه لیورپول را به راحتی نادیده گرفت. آنها به تازگی با پیروزی برابر میلان قهرمان اروپا شده بودند و لیگ برتر هم مقصد جذابی به نظر میرسید. در پیش فصل تابستان 2005، بسیان پیشنهاد تمرین یک هفتهای با لیورپول را قبول کرد. لیورپول برای هفته دوم هم او را دعوت کرد و سپس قراردادی روی میز گذاشته شد: دو ساله و با بند تمدید 12 ماهه.
بسیان مملو از هیجان به لینز برگشت. کریم توضیح میدهد:
ما خانوادهای کوچک در اتریش بودیم که او در بازگشت به خانه از امثال استیون جرارد، میلان باروش و جبرئیل سیسه برای ما میگفت. ما آن بازیکنان را دوست داشتیم و میخواستیم مثل آنها شویم. یعنی برادر من هم میتوانست کنار آنها باشد؟ وای! واقعا جالب بود. من و برادر بزرگترم میدانستیم چه باید کرد: «برو، برو، باید این کار را انجام بدهی! ما هم همیشه کمکت خواهیم کرد.»
خانواده بسیان در ابتدا نگران مهاجرت او به انگلیس و بازی کردن برای لیورپول بودند
برای صادق (پدر بسیان) و ژمایل (مادرش) تصمیم گیری به همین راحتیها نبود.
پدرم میگفت: «بسیان 17 سال بیشتر ندارد. ما زندگی خوبی در اتریش داریم. او باید همین جا در بوندسلیگا بازی کند. هنوز خیلی جوان است. اجازه بدهید 18 ساله شود، بعد میتواند تصمیم بگیرد.» اما برادرم میگفت: «این فرصت برای من پیش آمده است و میخواهم از آن بهره ببرم. میخواهم به همه نشان بدهم چقدر خوب هستم.» بنابراین پدرم گفت: «بسیار خب، اگر خیلی اصرار داری، من هم رویایت را دنبال میکنم.»
لیورپول برای انتقالی 190 هزار پوندی با لاسک لینز به توافق رسید و بسیان بدون مشکلی با زندگی در مرسی ساید کنار آمد. او به سرعت دوست خوبی برای گادوین آنتوی شد که بعدها در رده جوانان برای اسپانیا بازی کرد. آنتوی هم آن تابستان از رئال زاراگوزا به آنجا آمده بود و شرایط مشابهی با بسیان داشت. لی پلتیر، یکی دیگر از جوانان حاضر در آکادمی لیورپول هم به جمعشان ملحق شد و طولی نکشید که این سه نفر به دوستانی جدایی ناپذیر تبدیل شدند. آنتوی میگوید: «مثل برادر هم بودیم؛ من، بس و لی پلتیر رابطه خیلی خیلی نزدیکی با هم داشتیم.»
وقتی از آنتوی در مورد بسیان سوال شد، خندید.
بس خارق العاده بود. فقط یک آدم نبود؛ برای همه مثل یک فرشته به نظر میرسید. از نظر استعداد فوتبالی... خوب بود. وقتی به تیم آمد، همه میگفتند: «او موفق خواهد شد.» شیفته خودش بود. خودش را ابراز میکرد: «من اینجا هستم!» مدل لباس پوشیدن و کفشهایش را دوست داشت. اگر به اتاق بس میرفتید، هرگز کف اتاق آشغال پیدا نمیکردید. همه چیز مرتب بود. حتی کفشهای ورزشیاش واکس خورده بودند. به خاطر همین ماجرا حالا چنین انسانی هستم. او مرا تغییر داد!
یادآوری برخی خاطرات از او برای آنتوی خندهدار است.
یادم هست که فقط با جورابهای کوتاه سر تمرین حاضر میشد. استیو هیوی (سرمربی تیم پایه) به او گفت: «عزیزم، قرار نیست با آنها تمرین کنی.» جواب داد: «با همینها تمرین میکنم.» او گفت: «نه، این طور نیست.» به همین خاطر منتظر ماندیم تا برود و جورابش را عوض کند. بس چنین آدمی بود: «اگر بخواهم کاری انجام بدهم، آن را انجام میدهم.»
به محض این که مکالمهمان به پایان میرسد، آنتوی چند عکس از خودش، بسیان و پلتیر در نقاط مختلف لیورپول ارسال میکند. این تصاویر فوق العاده هستند و به کمک آنها میتوان فهمید وقتی پلتیر میگوید «ما در جیب هم زندگی میکردیم» یعنی چه.
آنتوی، پلتیر و بسیان در لیورپول به دوستان خوبی برای هم تبدیل شدند
پلتیر که حالا در وست بروم بازی میکند، میگوید:
بس واقعا فرد جالبی بود و سریعا در لیورپول جا افتاد. در گذشته با تمامی دوستانم در لیورپول بیرون میرفت و هنوز که هنوز است با آنها در موردش صحبت میکنیم. همه او و گادوین را دوست داشتند. بس درون زمین توانایی خاصی داشت؛ یک نوع هاله نورانی. بازیکن زیرکی بود و میدانستیم اگر توپ را به او بسپاریم، دست به حرکت خاصی خواهد زد. او به عنوان هافبک چپ، مهاجم مرکزی و پشت مهاجم بازی کرد. پسر با اعتماد به نفسی بود که اطمینان بالایی نسبت به خودش داشت. زلاتان را دوست داشت، بنابراین فکر میکردم مثل زلاتان است چون رفتارش و تا حدی سبک بازی او با توجه به قد و قوارهاش شبیه زلاتان بود. همیشه یک نوع غرور در خودش داشت. او با چنین نگرشی وارد زمین میشد.
با وجود این که در لیورپول خیلی بسیان را دوست داشتند و چهره محبوبی در رختکن تیم بود، برخی شک داشتند آیا این خودباوری او کاذب است یا نه. کریم میگوید: «اگر تو هم مثل بقیه باشی، به جایی نمیرسی. باید چیز متفاوتی عرضه کنی و او چنین آدمی بود. شاید این چیزی بود که در لیورپول برخی درک نکردند. شاید او بعضا دشمن خودش بود.»
کسی شکی در مورد پتانسیل بسیان نداشت. سوال اساسی این بود که آیا میتواند به طور مستمر نمایشهای خوبی ارائه کند. یکی از دستیاران سابق رافائل بنیتس در این خصوص میگوید:
همیشه میگفتیم اگر مسیر درستی را در پیش بگیرد، بازیکن خیلی خوبی خواهد شد. گاهی یک بازیکن چشم به دیگران دارد تا به او بگویند چه چیزی کم دارد. بسیان از این جنبه کار اطلاع داشت، فقط نمیتوانست آن را درست پیاده سازی کند. گاها این کار را کرد. شاید آن روز در ورکسهام این کار را کرد. پس از آن بازی باشگاههای زیادی به او علاقه داشتند.
آن روز در ورکسهام، جولای 2007 بود؛ یعنی پس از سپری کردن دوران قرضی شش هفتهای در لوتون تاون در انتهای فصل گذشته. با وجود این که استیو فینان، جرمین پنانت، آلوارو آربلوا و محمد سیسوکو همگی در بازی دوستانهای که در زمین ریس کورس برگزار شد به میدان رفتند، اساسا تیم جوانان لیورپول در آن مسابقه بازی کرد. در مقابل دید 11 هزار نفر، یک پسر اتریشی با هت تریک خود در نیمه اول، تمامی توجهات را در جریان بردی 3-2 به سوی خود جلب کرد.
کریم یادآوری میکند:
هنوز آن روز را به خاطر دارم. در آن زمان اینترنت مثل الان رواج نداشت و اگر میخواستیم با بسیان تماس بگیریم، باید از کارتهای اعتباری استفاده میکردیم. پس از آن مسابقه با خانه تماس گرفت و گفت: «وبسایت لیورپول را چک کردی؟» گفتم: «نه، چرا؟ چه اتفاقی افتاد؟» گفت: «خودت برو و ببین». خیلی به آن عملکرد افتخار میکرد. باید هم این طور میبود. بنابراین به کمک کیبورد Liverpool FC را تایپ کردم و وارد صفحه اصلی سایت شدم. اولین خبری که به نمایش در آمد این بود: «بسیان ایدریزای ظرف 23 دقیقه هت تریک کرد.» گفتم: «وای پسر! این عالیه! چطور این کار رو انجام دادی؟»
بنیتس به عنوان سرمربی لیورپول خیلی ذوق زده نشد و پس از بازی در انتخاب کلماتی که به زبان میآورد دقت کرد.
ایدریزای بازیکنی با استعداد بالاست و ما این را میدانیم. او سه گل زد اما میداند که باید چهار گل میزد. باید از برخی جوانب در بازی خودش به بلوغ برسد ولی از عملکردش رضایت داریم و امیدواریم به پیشرفتش ادامه بدهد. او میتواند در آینده به یکی از بازیکنان تیم اصلی بدل شود ولی این به خودش بستگی دارد.»
با توجه به این که فرصت واقع بینانهای برای راه یافتن به تیم اصلی لیورپول در کار نبود (پیتر کراوچ، رایان بابل، آندری وورونین، درک کویت و فرناندو تورس جزو گزینههای تهاجمی تیم بودند) و انجام دادن بازیهای بیشتر در رده پایه چندان جذابیتی نداشت، بسیان فصل جدید را به صورت قرضی در کریستال پالاس آغاز کرد.
اوضاع خوب پیش نرفت. پیتر تیلور که بسیان را برای پالاس جذب کرد، پس از گذشت تنها 10 بازی از لیگ اخراج شد. بسیان در نیمی از آن مسابقات بازی رفته بود ولی پس از روی کار آمدن نیل وارناک فقط در دو بازی دیگر حضور یافت. ناراحت بود. قراردادش زودتر از موعد فسخ شد و بسیان که حالا آخرین سال حضورش در لیورپول را سپری میکرد، میدانست دوران حضورش در این تیم به سر رسیده است.
کریم حالا که به گذشته نگاه میکند، میبیند برای پسر 17 ساله اتریشی که تجربه کمی از زندگی داشت، سازگاری با عظمت باشگاهی مثل لیورپول تقریبا غیر ممکن بود. البته این به آن معنی نیست که بسیان هرگز از آن انتقال پشیمان شده باشد. «لیورپول از هر جنبهای انتخاب شگفت انگیزی بود. افراد حاضر در آنجا خوب بودند و بسیان همه چیز در مورد باشگاه را دوست داشت. دو سال را در آنجا سپری کرد ولی پیشرفتش چهار-پنج یا شش سال زمان میطلبید.»
در شرایط عادی، بسیان احتمالا پس از حضور در پالاس به تیم دیگری در انگلیس میپیوست ولی آن تابستان در اتریش با بقیه تابستانها فرق میکرد و روی تصمیم او برای بازگشت به خانه تاثیر گذاشت. کریم توضیح میدهد:
در سال 2008 مسابقات قهرمانی اروپا در اتریش برگزار میشد و به همین خاطر برادرم راهی واکر اینسبروک شد. مدیر برنامهاش گفت: «اگر در اتریش خوب کار کنی، اگر چند گل بزنی، سوار قطار یورو میشوی.» در آن زمان سرمربی تیم ملی اتریش میخواست چیزهای متنوعی را امتحان کند. پس فرصت خوبی بود. ولی بعد اوضاع متفاوت پیش رفت.
متفاوت و نگران کننده. در فوریه 2008 و در اولین بازی پس از تعطیلات زمستانی، واکر اینسبروک در خانه میزبان اشتروم گراتس بود و بسیان روی نیمکت قرار داشت. کریم اضافه میکند:
او در دقیقه 60 وارد زمین شد. فکر میکنم 2-3 پاس فرستاد. سپس دیدم در حالی که 50-60 متر با توپ فاصله داشت، به سمت مرکز زمین میدود. دستانش را روی زانوهایش قرار داده بود. پیش خودم گفتم: «چه مشکلی پیش آمده است؟ او که تازه وارد زمین شد.» ابتدا روی زانوها و بعد روی قفسه سینهاش افتاد. خشکم زد. پدرم به من نگاه کرد. شوکه شده بودیم. پزشکان وارد زمین شدند و با او صحبت کردند ولی ظرف 2-3 ثانیه اول جیزی نمیشنید. اما بعد گفت: «چه اتفاقی افتاده است؟» او میدانست کجا حضور دارد.
بسیان بعدها در سوانزی در مورد آن اتفاق صحبت کرد.
فقط یک ویروس بود. خیلی بد مبتلا شدم ولی شکر خدا قلبم نبود. پس از آن اتفاق نمیخواستم بلافاصله به بازی کردن ادامه بدهم چون خانوادهام واقعا دوران سختی را سپری کردند. میخواستم مدتی از فوتبال دور باشم تا به اتفاقاتی که رخ داد فکر کنم و بابت این که هنوز زنده هستم شکر گزار باشم. شرایط سختی بود چون آن تابستان قراردادم به پایان رسید و تیمی خواستار همکاری با من نبود. فکر میکردند مشکلی قلبی دارم، بنابراین نمیخواستند ریسک کنند.
کریم بعد از گوش کردن به آن مصاحبه بسیان میگوید:
دقیقا همین طور بود. من هم آنجا بودم، من هم آنجا بودم (سرش را تکان میدهد). هیچ باشگاهی نداشت، تصمیم گرفت استراحت کند و برای بازی کردن آمادگی نداشت. اما نوامبر که رسید، نصف سال گذشته بود. این فرصت را داشت تا همراه لاسک، جایی که فوتبالش را آغاز کرده بود، آمادگی بدنیاش را حفظ کند. در اولین جلسه تمرینی 100 درصد آماده نبود ولی طوری تمرین کرد که انگار همیشه همان جا حضور داشت. انگار از صفر به صد رسیده باشد. از سکوها کارش را دنبال میکردم. حدودا یک دقیقه تا پایان تمرین مانده بود. پایین رفتم و به برادرم گفتم: «چه اتفاقی افتاده است بس؟» گفت: «نمیدانم، حالم خوش نبود. شدت کار خیلی بالا بود.» گفتم: «بسیار خب، یک دقیقه دیگر تمام میشود. بعد دوش میگیری و راهی خانه میشویم.» دقیقا در همان لحظه این اتفاق افتاد. او غش کرد.
دوباره راهی بیمارستان شد و باز چیزی پیدا نکردند. تاکید میکنم، هیچ ایرادی در کار نبود. پزشکان اینسبروک هر تستی که فکرش را بکنید از او گرفتند؛ هر تستی. میگفتند یک ویروس از لندن همراه خود داشته است. در لینز، حالا در خانه حضور دارد و برای تمرین به زمین لاسک میرود، بعد چنین اتفاقی میافتد و هیچ ایرادی پیدا نمیشود. پس از این که برادرم مُرد، مردم (در اتریش) حرفهای بدی زدند. گفتند او مشکل قلبی داشت و باید به این توجه میکرد. اما اگر مریض بود و اشکالی داشت، وقتی فوتبالیست باشی متوجه این چیزها میشوند. این اتفاق دو بار برایش رخ داد، این صحیح است. اما اگر اینقدر حالت بد باشد و مشکل قلبی داشته باشی، چطور میتوانی به سوانزی برسی؟
بسیان قبول کرد که پس از واقعه دوم باید مدتی از فوتبال دور باشد و در آن هفتهها و ماهها، مکالمات عمیقی در خانه جریان داشت. خانوادهشان میدانستند پسرشان و برادرشان چقدر فوتبال را دوست دارد و از چه استعداد بالایی برخوردار است.اما همان طور که کریم توضیح میدهد، ماجرا دیگر در مورد فوتبال نبود.
گفتیم: «به عنوان یک خانواده، به دستاوردهایت تا اینجای راه عمیقا افتخار میکنیم. چیز بیشتری نمیخواهیم. میخواهیم به عنوان یک انسان در خانواده ما باشی. صرف فوتبالیست بودن، یا بازی کردن در لیگ برتر یا داشتن 20 میلیون پوند در حساب بانکیات باعث نمیشود بهتر باشی. تو همین طور که هستی برای ما ارزشمندی. » به حرف ما گوش کرد و از مسئولیتهایش اطلاع داشت. اوضاع برایش سخت بود چون میدانست اگر یکبار دیگر چنین اتفاقی بیافتد: «کارم تمام است. میمیرم. ولی کار من با فوتبال تمام میشود.»
در حالی که باشگاهها در تابستان 2009 آماده بازگشت به تمرینات پیش فصل میشدند، حال بسیان خوب بود و آمادگی داشت تا بار دیگر شانسش را در فوتبال امتحان کند. با یوویل تمرین کرد، جایی که برای مدتی دوباره با پلتیر همنشین شد و یکبار هم به صورت آزمایشی در ناتینگهام فارست تست داد. سپس پیشنهادی از سوی پائولو سوسا، سرمربی سوانزی از راه رسید. ادامه توضیحات از زبان کریم:
همه ما او را میشناختیم. «وای پسر، اگر این مرد تو را میخواهد، پس به آنجا برو». او با خودش گفت بگذار ببینم چه میشود و بعد راهی تست شد. برادرم و مدیر برنامهاش گفتند یکسال ولی سوسا گفت او را برای دو سال میخواهد؛ یکسال برای بازگشت و سال دیگر برای اوج گرفتن.
بسیان در فصل 10-2009 در چهار مسابقه به میدان رفت که آخرین آنها بردی 1-0 مقابل پلایموث در دسامبر بود. او هرگز نمیدانست آن آخرین مسابقهاش است؛ در بین دو نیمه آن مسابقه تعویض شد و بعدا گفت که هنوز در حال پیدا کردن ریتم بازی است.
کریم که بارها در سوانزی به دیدار بسیان رفت، احساس میکرد مشکلی روحی در کار است.
زمانی که در سوانزی حضور داشت، میتوانستم ترسی که درون زمین داشت را حس کنم. این ترس در تمرینات هم آشکار بود. این طور که: «اگر زیادی به خودم فشار بیاورم، اگر با شدت بالایی بدوم، شاید دوباره از حال بروم.» هرگز چنین چیزی به من نگفت ولی میتوانستم این برداشت را داشته باشم. به او گفتم: «هی بس، کمی میترسی؟» گفت: «اگر گورکا پینتادو (مهاجم اسپانیایی سوانزی) را ببینی دهانت از تعجب باز میماند؛ واقعا مقدار دوندگی او هوش از سر میبرد. واقعا عجیب است که چطور این همه میدود و از حال نمیرود.» گفتم: «گوش کن بس، خیلی به این چیزها فکر نکن.»
سوانزی در ژانویه مهاجم جدیدی به خدمت گرفت که این خبر خوبی برای بسیان نبود. اما در واقع یکی از بهترین اتفاقاتی بود که میتوانست برای او رخ بدهد. شفکی کوکی که متولد کوزوو بود، خیلی سریع با بسیان صمیمی شد.
یک مرد جسور و پر قدرت درون زمین که قلب رئوفی داشت و دوستیاش با بسیان فراتر از هم تیمی بودن بود. کوکی که 11 سال از بسیان بزرگتر بود، در این باره میگوید:
او به سرعت به... این که بگویم به برادرم تبدیل شد کافی نیست. تقریبا مثل بچهام بود.
کوکی (دومین نفر از سمت راست) در کنار بسیان (اولین نفر از سمت راست) در مهمانی پایان فصل سوانزی
کوکی ساختمانی در مارینای سوانزی داشت، جایی که با همسرش جولیئتا زندگی میکرد و انتظار تولد اولین فرزندش را میکشید. بسیان هم آپارتمان خودش را داشت ولی تقریبا همیشه کنار کوکی بود.
خوش برخوردترین کسی بود که میشد ملاقات کرد. هرگز ندیدم عصبانی باشد یا حرف بدی در مورد کسی بزند. فقط خندههایش را به یاد دارم. تا 11-12 شب پیش ما میماند. اگر یک روز نمیآمد، غافلگیر میشدیم. بعضی اوقات میگفتم: «خب رفیق، متأسفم که این را میگویم ولی باید بروی به خانهات!»
میتوان فهمید که کوکی از همه چیز بسیان خبر داشت. او خاطرات زیادی از دوران هم نشینی با او به یاد دارد که میتواند ساعتها در مورد آنها صبحت کند. برخی از آنها او را به گریه وادار میکنند و برخی هم باعث میشوند بخندد.
عادت داشتم هر شب در خانه تمرینات ورزشی انجام بدهم؛ وزنه زدن و این طور تمرینات. از آنجایی که جلوی آپارتمانها شیشهای بود، محیط زیادی گرم بود و همیشه عرق میکردم. پس من عرق میریختم و او روی زمین دراز میکشید و با موبایل برای دوستان و خانوادهاش پیام میفرستاد. آمادگی بدنی خوبی داشت و سیکس پکش ردیف بود. به همسرم میگفت: «شف رو نگاه کن! دیوانه اصلا نمیداند چطور باید استراحت کرد. نگاه کن چه عرقی کرده است.» بعد میگفت: «مرا ببین، من به طور غریزی آماده هستم و نیازی به انجام دادن این حرکات ندارم!» این حرفش باعث میشد خیلی بخندیم.
بسیان سختکوشی کوکی را نداشت (خیلیها این طور بودند) اما شکی در مورد تواناییهایش وجود نداشت. کوکی هر روز در زمین تمرین نظارهگر این مهارتها بود. اما میتوانست آن مانع ذهنی که کریم از آن صحبت میکند را هم ببیند.
بس استعداد بالایی داشت. به خوبی با توپ کار میکرد و افق دیدش هم خوب بود. میشد فهمید توانایی بازی کردن دارد اما مقداری میترسید. یادم میآید خیلی اوقات در تمرین که مانیتور ضربان قلب میپوشید، به محض این که صدای دستگاه نشان میداد ضربان قلبش بالاتر رفته است، دست از کار میکشید. من به او میگفتم: «بیخیال، ادامه بده. دکتر گفت مشکلی نداری. حالا باید بیشتر تلاش کنی. نمیشود هر بار که ضربان قلبت بالا میرود، بایستی؛ باید از این مرز بگذری.» او هم میگفت: «آره شف، آره».
طبق گفته کریم، بسیان در انتهای فصل اول حضورش در سوانزی در حال غلبه کردن بر آن ترس بود. از تمرینات لذت میبرد، عزم بالایی برای بازی کردن در تیم اصلی به طور مستمر داشت و حتی کریم میگوید در تست آمادگی جسمانی انتهای فصل یکی از بهترینهای تیمش بود.
کوکی، بسیان را مثل پسرش میدانست
قبل از این که بازیکنان راهی تعطیلات تابستانی شوند، کوکی عهد کوچکی با بسیان بست:
ما چهار هفته تعطیل بودیم و من طی دو هفته پایانی همیشه برای پیش فصل آماده میشدم. جایی را پیدا کردم که شنهای نرمی داشت و یک صخره کنارش بود. بعضی اوقات آنجا میدویدم. پس به بس خدا بیامرز گفتم: «10 روز قبل از شروع پیش فصل، من و تو با هم تمرین را شروع میکنیم. یک جا را برای این کار سراغ دارم. قبل از این که آن کار را انجام بدهیم، باید قولی به من بدهی. موافقی؟» گفت: «بسیار خب شف». هرگز بابت هیچ چیزی به من «نه» نگفت. گفت: «خب، چه فکری داری؟» گفتم: «باید تلفنت را از تو بگیرم. وقتی فرصت مناسب برسد، آن را به تو پس میدهم. اما الان خیلی مشغول استفاده از تلفنت هستی.» جواب داد: «آره شف، موافقم. اشکالی ندارد، قرارمان را امضا کنیم.»
وقتی کوکی تلاش میکند داستان را به پایان برساند، صدایش میلرزد. حرفهایش گهگاه متوقف میشوند ولی اشکهایش نه.
من زود برگشتم، به آنجا رفتم و تمرین را شروع کردم. باید بگویم... قبلاها به یاد بس میرفتم و آنجا تمرین میکردم. گاهی مقداری به جای او تمرین میکردم. قرار بود او هم پیش من باشد.
ادامه دارد...