به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهٔ بر شده پیکرست
هنگامیکه هسـتی در نیسـتی و جهان زیر سرپنجه جهالت در حـال جـان کنـدن و گیتـی بـه کام شـب خـوش بـود. زمانی که نـور ظلمت بـر گیتی سـایه میافکند و شـراره ی شـر و پرتـوی پلیـدی بـه هـر سـو زبانه برمیکشید، و زخـم بـر تن هـر آدمی میانداخت. پیـش از برکشیدن نخسـتین دم از نهاد آکد و نفس از سـینەی سـومر، در شـرق سـرزمینی بـه همـت مـردان و زنانـش همـان نامـداران پیکار پیشهاش کـه قویتر از هـر آفـت و گزنـد بودند، از خـاک عـدم سـر برآورد، و بـه نیـت پیـکار پیشـانی به سـینەی سـیاهی نهاد، و چـو خورشـیدی تابـدار و تابنده به هـزار اخگـر فروزنـده، به دل شـب زد و سـایه و سـیاهی سـوزاند و هسـتی را از دهان نیسـتی بیرون کشـید و زهر بـر حلقـوم اهریمـن ریخـت و کام بـر تاریکی تلـخ نمود. آری بـه آن دیـار دیرین که کهنسالتر از هر ملـک بود، و خط و قانون شـیطان شکسـت، و بنـد و پیوند بـدکاران را بر هـم ریخت و سـنت سـیاهی را بر هـم چیـد و روح به تن هر تمـدن دمیـد و مجـال را برای تاریکـی تنگ کرد تـا آدمی به خود بیاید، سـرزمین خورشـید یا خوراسـان نامیدند.
که ایران چو باغیست خرم بهار
شکفته همیشه گل کامکار
اگر بفکنی خیره دیوار باغ
چه باغ و چه دشت و چه دریا، چه راغ
نگر تا تو دیوار او نفکنی
دل و پشت ایرانیان نشکنی
کزان پس بود غارت و تاختن
خروش سواران و کین آختن
زن و کودک و بوم ایرانیان
به اندیشه بد مَنه در میان
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
تو گفتی به تیر اندر آمد بهار
همه سر به سر، دست نیکی بَرید
جهانِ جهان را به بد مسپرید
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمین
دریغ است ایران که ویران شود
کَُنام پلنگان و شیران شود
ز ضحاک شد تخت شاهی تُهی
سر آمد بر او روزگار مِهی
چنین است کردگار گردان سپهر
گهی درد پیش آردت، گاه مهر
به کام تو گردد سپهر بلند
دلت شاد بادا تنت بی گزند
چنین روز روزت فزون باد بخت
بداندیشگان را نگون باد بخت
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهانِ جهان را به بد مسپریم
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بر نقادان رسـتەی بلاغت ، جوهریان روز بازار فضل و فصاحت، سلاطین خطەی سـخن، شهسواران شیرینکار شـالیزار شـعر، سـالکان مسـالک نثر، مالکان ممالک نظم، سـروران سـرزمین ادب، شیران بیشـه بیان، تناوران قلمرو گفتار هیچ پوشیده نیست که سریر سخن و دیهیم ادب پارسی به گوهری والا، وارسته است. گهری که در اصل خویش سخت قیمتی ست و گرانبها و در میان گوهرهای دگر بس درخشنده و فروزنده و عزیزتر است.
نگینـی کـه در دکان امکان هیچ متاعی از آن گرانمایهتر نتوان خرید و در بـازار ادوار هیچ کالایی از آن با رفعت تر نتوان دید، و در نقشینه اندیشـه و پردە خیال صورتی از آن گهر نمیتوان تصور نمود. و در میدان بیان، شـرح وجود و قدر شـکوه این گوهر بس بسـیار سـخت اسـت و تا حدی ناممکن، و نمیتوان وصف زیبایی آن را به آسودگی و کامل ادا نمود. بطوریکه چشم و گوش زندهدلان در دو جهان در انتظار شـنوای آوای نام آن گوهرند از زبانی زیبا و شـیوا.
آری آن گوهر نامی و گرامی که در میان جواهران سـریر ادب پارسـی سـخت میدرخشد و به چشم بیننـدگان خـوش مینشیند، لفظ زیبای شـجاعت اسـت. سـرِ کرنـش در برابر بزرگ سرنشـین این اورنـگ گوهر نشـان و سـرور افسـران ادب پارسـی بر زمیـن ادب میساییم، که پرقدرت بر تختـگاه ادب نشسـت و به نیکی فرمانروایی نمود.
دیهیمداری که گوی حیات ایرانیان را به میدان وجود انداخت.
سریر سازی که سـوار بر سـمند سـبک سـیر دانش شد و شـورانگیز عنان کشاند و بیباکانه به هر سـو تافت و به یک دسـت شمشـیرزنان هرزه علفهای نادانی را به کام تیغش میکشاند و به دگر دسـت دانـە ی دانـش بر آن بیابان بیآبوعلف و تفسـیده لب میافشاند.
گردون رکابی تنومند که کمند شکوه و سایەی اقتدارش بر گردن سراسر دانشوران جهان افتاد.
عنانداری خوشخرام که تنها و تک، بی پشتوپناه در گسـترۀ صحراهای سـوزاننده میتاخت و بذر تباهی بر زمین هرزه خیز نادانی میافشاند تا در قلمرواش خرمی خیزد.
تازندهای شمشـیرزن کـه با تیغ سـترگ خرد، در حلقـۀ کارزار میانـداری مینمود و به هـر جولان به هـزاران فـن و صد مهارت، خنجر جاهلان و دشنهی دشـمنان را پـس میزد.
یکهتازی کـه یکتـا و یگانـه راه میگشود و خود را به کاخ کثیف و پسـت شـب نهادان میرساند تا شـیرازەی ظلمت سـرای نادانی را بر هـم ریزد.
عرشـه نشـینی جسـور که بیپروا خود را به دریای آشـوب زد و به خلاف بیمناکان شـناوری کرد و به هر گردابی فرو افتاد و با هر موجی دستبهگریبان شـد و از ورطه و مهلکههای مرگبار گذشـت و به سـاحل حقیقت رسید و واماندگان کشـتی بندگی را به سرمنزل سروری رساند.
تاجداری که با دانشـی در کرانمندی ناهمتا که زیر کنگرە ایوان هسـتی جای نمیگرفت، روح بر پیکرە مردمی نهاد و تا جاودانه آنها را در یاد و خاطره عالمیان زنده نگه داشـت .
کمانـداری کـه بـا پـرواز پیکان فراخ آهنـگ و دور اندازش، پرده از اسـرار حکمت گشـود و رازهای نهان نمـودار نمود و اسـرار فـاش کرد.
آری فردوسی سپاهی بود تکسوار، که به هر سان هستیم زادەی شمشیر خرد اوییم.
خوشاقبالان و نیکبختانی بیش نیستیم که زیر سایه او در پشتوپناهش میتازانیم.
باشـد هماره هزاران درود و سـتایش و سـپاس و آفرین و خیرباد که بسان رودی خروشان بر نام این دیهیمدار برنا، سریرسـاز پارسـا، عرشـه نشین دانا، افسـر به سـر توانا، فرمانروای ناهمتا، تازندەی تیزگرد یکتای ادب پارسـی جاری و ساری باشد.
گـواه بـه مردانگـی مردانی که به شـجاعت معنا بخشـیدند، بی وهم و گمـان و به صد هزار یقیـن، اورنگ ادب پارسـی هرگز جلوس چنین فرمانروایی را به خود نخواهد دید و در حسـرت تکیه سـروری سـازنده چـو او تـا جـاودان خواهد ماند، که این تخت گوهرنشـان تنها زیبنده اوسـت.
بـنــاهــای آبــاد گـــــردد خــــراب
ز بـــاران و از تــــابـــش آفـــتــــاب
پی افـکنـدم از نظـم کـاخـی بـلـنـد
کـه از بـاد و بـاران نــیــابـد گــزنـد
بـریـن نـامـه بـر عـمـرهــا بـگـــذرد
بـخوانـد هـر آن کس که دارد خرد
بسـی رنـج بـردم بـدیـن سـال سـی
عـجـم زنـده کـردم بـدیـن پـارسی
جـهان کرده ام ازسخن چون بهشت
از این بیش تخم سخن کس نکشت
چـو ایـن نامـور نامه آمـد بـه بـن
ز مـن روی گیـتـی شـود پـر سُـخُـن
نمـیرم از این پس که من زنده ام
کـه تـخــم سـخـن را پـراکـنـده ام
هرآن کس که دارد هـُش و رای و دیـن
پـس از مـرگ ، بـر من کند آفرین