فصل چهارم - غریبیِ شهر
همانطور که در قسمت قبل خواندیم، بدشانسی به دارودستهی وندرلیند رو کرده است و نقشههای داچ برای فریب دادن خانوادههای گرِی و بریثویت، آن طور که انتظار داشت پیش نرفته و در واقع این خانوادهها بودند که به داچ رو دست زدند. حالا زمان آن رسیده است که داچ دیوانگیِ خود را به نمایش گذاشته و نشان دهد که دیگر تحمل غافلگیر شدن را ندارد. دیوانگی و جنونی که در اواخر قسمت قبل و با آتش زدنِ عمارت بزرگِ بریثویتها کلید خورد.
جک، پسرِ جان مارستون ربوده شده و به شهر سینتدنیس و ملکِ "اَنجلو برونته" منتقل شده است. دارودسته پس از تغییر کمپ خود برای نزدیکتر شدن به بزرگترین شهر Red Dead Redemption 2 یعنی سینتدنیس و مستقر شدن در محلی دلنشین در منطقه "شِیدی بِل" که برای اولین بار دارای سرپناه و ساختمان نیز میباشد، حالا میخواهند پا به این شهر و در واقع همان تمدن و قانونی که از آن فراری هستند، بگذارند. داچ و آرتور به سمت سینت دنیس راهی میشود و در ابتدای این سفر، معشوقهی داچ یعنی مالی اوشِی از او درخواست میکند تا با هم صحبت کنند و طبق معمولِ این اواخر، داچ کارهای مهمتری دارد و به او بیمحلی میکند. رفتاری که در انتهایِ فصلِ بعدی نتیجهی آن را خواهیم دید.
داچ خطاب به آرتور: برای مدتی طولانی واقعا باور داشتم که در غرب بهشتی برای ما وجود داره...اما دیگه مطمئن نیستم.
For a long time I truly believed a paradise lay somewhere in the west for us…but I just don’t know anymore
ورود به سینت دنیس یک تجربهی بسیار منحصربفرد و تا حدی گیجکننده برای آرتور و حتی مخاطبی است که برای اولین بار از محیطهای ساده و خلوت به شهری شلوغ و پر از فعالیت و جنب و جوش پا میگذارد. تجربهای تازه که قدرت تکنیکی بازی را با ارائهی منطقهای پرجمعیت به رخ میکشد و در همان ابتدا آرتور را نیز در شلوغیهای خود گم میکند. آرتوری که به دنبال کسب اطلاعی از آنجلو برونته است، مورد هدف دزدی توسط گروهی از بچههای کم سن و سال و شرور قرار میگیرد. پس از تعقیب و گریزی نفسگیر بالاخره آرتور میتواند گروه دزدان را پیدا کرده و ضمنِ پس گرفتن پول دزدیده شدهی خود، اطلاعاتی که میخواهد را از برونته پیدا کند. برونته فردی ایتالیایی و کلهگنده محسوب میشود که روابط و قدرتی بسیار در شهر داشته و حتی خود را مالک شهر سینت دنیس میداند. خانهی او روبهروی یک پارک بزرگ است و داچ، آرتور و جان بدون مقدمه به سراغ او در خانهاش میروند تا جک را نجات دهند.
برونته در ابتدا با لحن بد و تحقیرآمیزی با آنها برخورد میکند اما چرب زبانی داچ دوباره جواب داده و او به یک باره عاشقِ شخصیت داچ میشود. تغییر رفتاری که شاید بتوان از همان ابتدا متوجه شد که کمی برای فردی که خود را برتر از همه میداند، عجیب است. به هر حال برونته در ازای آزادی جک، از آنها درخواست میکند تا به سراغ قبرستان شهر رفته و دزدانی که در آنجا فعالیت میکنند را متوقف کنند. آرتور و جان راهی میشوند و داچ همراه برونته در خانهاش میماند. پس از درگیری و تعقیب و گریز بسیاری که حتی به باز شدن پای پلیسهای شهر به ماجرا نیز منتهی میشود، آنها میتوانند خود را از این مخمصه نجات داده و با بازگشت به خانهی برونته شاهد آزاد شدن جک و همینطور رابطهی دوستانهی داچ با برونته شوند. داچ با افتخار و خوشحالی اعلام میکند که برونته از آنها دعوت کرده است تا در یک میهمانی مجلل در خانهی شهردار حضور پیدا کنند.
خاطرات آرتور در دفترچهاش: نمیتونم تصمیم بگیرم که کدوم رو کمتر دوست دارم...باتلاق یا شهر. هر دو پر از انگل، خزندگان (آدمهای فرومایه) و لجن هستن.
I cannot decide which I like less…The swamps or the city. Both are full of parasite, reptiles and slime
جک بنظر میرسد ابدا بد نگذارنده است و مرتبا اَنجلو برونته را بابا برونته صدا میکند و اعلام میکند که در هنگام اقامت در آنجا اتاق بزرگ و مجلل خود را داشته است و غذاهای ایتالیایی لذیذی خورده است! رفتاری که باعث تعجب و ناراحتیِ جان مارستون میشود و شاید به او این انگیزه را میدهد که در آینده بتواند جک را از زندگیِ وحشی و پر از استرسِ دارودسته رها کرده و آرامش و رفاه بیشتری برای خانوادهاش فراهم کند. ابیگل از دیدن جک بسیار خوشحال میشود و از آرتور و داچ تشکر میکند اما بطور واضحی به جان بیمحلی میکند. این یکی از خصیصههای رابطهی ابیگل و جان میباشد که با زبان بیزبانی نشان از این دارد که او از این زندگی راضی نیست و انتظار بیشتری از جان دارد. در نهایت شاهد جشنی دلنشین و جذاب داخل کمپ هستیم که میتوان گفت آخرین لحظه بازیست که همهی اعضای دارودسته در آن شاد و خوشحال هستند.
در روز بعدی شاهد خبر بدی از جانب خانم گریمشاو هستیم. او آمده تا آرتور را همراه خود کنند و به نجات تیلی جکسون که توسط اعضای دارودستهی قبلی خود یعنی برادران "فورمن" دزدیده شده است، بروند. اگر یادتان باشد در فصل دوم هم شاهد مشاجرهی یک از اعضای سیاهپوست دارودستهی قبلیِ تیلی در شهر ولنتاین بودیم. خانم گریمشاو شفافسازی میکند که تیلی قبلا یکی از اعضای این دارودسته را در دفاع از خود به قتل رسانده است و پس از آن به دارودستهی وندرلیند ملحق شده است. حالا آنها به دنبال انتقام هستند و خود را صاحب تیلی میدانند.
خانم گریمشاو با نشان دادن خشونت و قاطعیت از خود یکی از اعضا را با نیرنیگ و فرو کردن خنجری در گردنش از پای درمیآید و در نهایت آنها تیلی را آزاد میکنند. آرتور "آنتونی فورمن" را تعقیب کرده و برای تیلی میآورد. تیلی اجازه میدهد آرتور در مورد زندگی او تصمیم بگیرد و آرتور هم اطمینان حاصل میکند که آنها دیگر مزاحمتی برای تیلی ایجاد نکنند.
داچ خطاب به همراهان: ما در حال رفتن به یک مهمونی در خونهی شهردار هستیم و مهمان افتخاری (اشاره به خودِ داچ و دارودسته)، بدترین کلاهبردارِ شهرِ!
We are going to a party at the mayor's house and the guest of honor is the worst crook in town
در ادامه داچ، بیل، آرتور و هوزِآ به سراغ همان مهمانی مجللی میروند که برونته آنها را دعوت کرده بود. همه شاد و سرحال هستند و لباسهای شیک پوشیدهاند و داچ از همه بیشتر به این میبالد که توانسته است روی برونته چنان اثری بگذارد که باعث شود آنها به این میهمانی دعوت شوند. در میهمانی با افراد بانفوذ شهر از جمله شهردار ملاقات میکنیم و البته ملاقاتی عجیب را با برونته شاهد هستیم. ملاقاتی که در آن برونته به وضوح نشان میدهد برای هیچ کسی و مخصوصا داچ و دارودستهاش ارزشی قائل نیست و آنها را چندین بار موردتمسخر قرار میدهد. در همین حین برونته از یک ایستگاه واگن برقی در شهر سینت دنیس خبر میدهد که پر از پول میباشد و این نظر داچ را جلب میکند. در ادامه داچ از همه میخواهد تا در میهمانی سر و گوشی آب داده و هر خبری که میتوانند را بدست آورند.
آرتور هنگام رویارویی با شهردار متوجه میشود که نامهای از لیویتیکوس کرنوال به دست شهردار رسیده است و این باعث میشود به داخل خانه نفوذ کرده و نامه را بدزدد تا سرنخی از فعالیتهای کرنوال و همینطور موقعیتهای سرقت احتمالی بدست آورد. از طرفی دیگر داچ خبری از یک میهمانی مربوط به بازی پوکر داخل یک کشتی تجملی آورده است که میتوانند به پول مناسبی از طریق آن دست پیدا کنند. هوزِآ هم اطلاعاتی از یک بانک داخل شهر شنیده است که میتواند هدف سرقتشان قرار گیرد. میهمانی با آتشبازی و خوشگذرانی همراه است و پس از آن دارودستهی داچ با حال و هوایی پرنشاط از اینکه توانستهاند اطلاعاتی بدست آورده و همینطور بتوانند به این سادگی در مهمترین رخدادهای شهر نفوذ کنند، به کمپ باز میگردند.
اَنجلو برونته در حال تحقیرِ سرخپوستها: هر کسی که به قدری احمقه که توسط آمریکاییها فریب داده بشه، لیاقتش همینه.
Whoever stupid enough to be tricked by the Americans, they get what they deserve
در ادامه آرتور در شهر سینت دنیس با "اِویلین میلر" نویسندهای که در میهمانی شهردار با او آشنا شده بود ملاقات میکند. اِویلین او را با دو نفر از اعضای ارشد قبیلهی سرخپوستها با نامهای "رِینزفال" و پسرش "ایگل فلایز" که در فصل ششم بازی نقش بزرگی در فعل و انفعالات روایتیِ بازی خواهند داشت، معرفی میکند. رِینزفال پیرمردی باخرد است که شکستِ قبیلهاش را قبول کرده و به دنبال این است که از درگیریهای بیشتر و از دست دادنِ اعضای بیشتر جلوگیری کند. برخلاف پسرش که به دنبال جنگ بوده و به هر قیمتی شده میخواهد سرزمین و حق خود را بازپس گیرد. اِویلین به آرتور خبر میدهد که شهردار از دزدیِ نامهاش توسط او باخبر است. اما با این حال از او درخواست میکند به سرخپوستها کمک کند چون در وضعیت بسیار بدی قرار دارند و بسیاری از معاهدههای صلحی که در گذشته بین سرخپوستها و آمریکاییها بسته شده است، شکسته شدهاند. اِویلین خبر میدهد که کرنوال در صدد تسخیر زمینهای سرخپوستها است زیرا بازرسانی به آنها فرستاده و متوجه شده است که ذخایر نفتی غنی در آن زمینها وجود دارد. به همین علت از آرتور میخواهد که با کمک ایگلفلایز که به دفتری برود که گزارشات بازرسان در آن موجود بوده و آنها را بدزدد تا از آن به عنوان مدرک برای نقض قوانین استفاده کنند.
آرتور با قبول کردنِ این کار با ایگلفلایز همراه میشود. ایگلفلایز توضیح میدهد که در صورت مجرمانه بودن این مدارک، مطمئنا افراد کرنوال در صدد نابودی آنها برمیآیند و باید سریعتر وارد عمل شوند. آرتور میخواهد مخفیکارانه این کار را انجام دهد اما در نهایت مکانش لو میروند و ایگلفلایز با منفجر کردنِ یکی از ذخایر نفتی یک حواسپرتی ایجاد کرده و باعث میشود آرتور بتواند جان خود را نجات دهد.
جملهی داچ که چندین بار در این فصل تکرار میشود: به هر حال و در هر شرایط، ما به پولِ بیشتری نیاز داریم!
واکنشِ داچ به انتقادهایِ اعضای دارودسته از او: به خاطر رضای خدا یکمی ایمان داشته باشید!
Whatever we do, WE NEED MORE MONEY
!Have some goddamn FAITH
در ادامه شاهد مرحلهی جذاب بازی پوکر در کشتی هستیم که جوزایا تریلانی آرتور را با خرید لباسهایی مجلل و تغییر ظاهر، برای آن آماده میکند. استراوس و خاویر اسکوئلا نیز آرتور را همراهی میکنند. نقشه این است که آرتور با فردی پولدار و دندانگرد سر میز پوکر بنشیند و با کمک فردی که کارتها را پخش میکند و از همدستان تریلانی است و همینطور استراوس که پشت سرِ فردِ پولدار نشسته است و کارتهایش را دید میزند، تمام ثروتی که روی میز است را از آن خود کند و در نهایت زمانی که برای پرداخت پول به طبقه بالا هدایت میشود با کمک خاویر که در نقش یک محافظ خود را جا زده است، تمام محتوای گاوصندوق را بدزدد. همهی این موارد با موفقیت انجام میگیرد و پس از یک درگیری بزرگ، پول مناسبی از این سرقت بدست میآید.
در همان زمانی که داچ میخواهد هدف بعدی خود را انتخاب کند، ادریسکولها دوباره نشان میدهند که هنوز دشمنیشان با دارودسته تمام نشده است و با کشتنِ کیران دافی (از اعضای قبلیِ دارودسته ادریسکولها که به گروه وندرلیند ملحق شده بود) و فرستادن او با سری قطع شده به داخل کمپ، اعلان جنگ میکنند. در نهایت دارودستهی وندرلین این حمله را خنثی میکنند اما داچ به دلیل لو رفتن محل استقرارشان از همین حالا به فکر نقل مکان است. همینطور داچ خبر میدهد که با یک کاپیتان کشتی صحبت کرده است و زمانی که پول هنگفتی در دستشان باشد، با کشتی میتوانند به استرالیا یا منطقهای به نام تاهیتی مهاجرت کرده و به کشاورزی و یک زندگی شرافتمندانه مشغول شوند. همان آرزو و هدفی که از ابتدای بازی وعدهی آن را به اعضای گروه میداد.
جملهی طعنهآمیزِ آرتور به داچ: این واگن برقی به تاهیتی میره؟!
!? Does this trolley go to Tahiti
هدف بعدیِ داچ همان ایستگاه واگن برقیِ پر از پول است که برونته از آن به داچ خبر داده بود. اما در ادامهی بدشانسیهای داچ، مشخص میشود که برونته آنها را فریب داده است و خبری از پول هنگفت نیست و همینطور پلیس نیز بلافاصله سر میرسد. آنها (داچ، آرتور و لِنی) به سرعت وارد یک واگن برقی میشوند و از آنجا دور میشوند اما این باعث تصادفی شدید میشود و به سختی میتوانند با یک کالسکه از آن فرار کنند. پس از تصادف، داچ میگوید که حس خوبی ندارد و آرتور نیز میگوید که فقط در هنگام تصادف ضربهای به سر داچ خورده است و با استراحت حالش بهتر میشود. نکتهی جالبی که ارزش روایی این ماموریت را بالاتر برده است، این است که داچ پس از این مرحله کاملا کنترل خود را از دست میدهد و به فردی بیرحم تبدیل میشود که حتی به اصول قبلی خود نیز پایبند نیست. گفته میشود که در کنار عوامل محیطی مانندِ تاثیرِ حیلهگریها و صحبتهای مایکا و همینطور فشارهای چندجانبهی پینکرتونها، ادریسکولها و برونته، همین ضربه به سر نیز میتوانسته تاثیری جدی در جنونی که داچ دچار آن میشود، بگذارد اما هیچ نشانهای برای ثابت کردن این فرضیه وجود ندارد.
پس از این، شاهد جر و بحثِ داچ و هوزِآ در کمپ هستیم. داچ هر جور شده میخواهد به بانک شهر سینت دنیس دستبرد بزند اما هوزِآ میداند که این ریسک بزرگی است و بشدت مخالف آن است. همینطور داچ اعلام میکند که قبل از دستبرد میخواهد برونته را نابود کند و بهانهی او نیز این است که برونته نفوذ بسیاری در شهر دارد و میتواند دوباره برایشان دردسرساز شود. با این حال از لحن او مشخص است، کسی که در ابتدای بازی به آرتور گوشزد میکرد انتقام ارزشش را ندارد، حالا تشنهی آن است. هوزِآیِ دلسوز و هوشمند تذکر میدهد که این کار میتواند به ضرر همه تمام شود اما آرتور نیز با توضیحات داچ خام میشود و ماموریت انتقام کلید میخورد.
اعتراض و مخالفت شدیدِ هوزِآ با داچ: تو همهی ما رو به نابودی میکشونی.
You’ll damn us all
برنامهی داچ برای قتل برونته این است که از طریق راه باتلاق به وسیلهی قایق به عمارت او بروند و غافلگیرش کنند. آرتور که هنوز کاملا قانع نشده است، سر راه از خود نارضایتی نشان میدهد و داچ در جواب میگوید که به نظر میرسد مایکا تنها کسی است که هنوز به او ایمان دارد! در نهایت آنها به قایقرانی به نام توماس میرسند که از برونته متنفر است و مطمئنا به آنها کمک خواهد کرد. قبل از این کار، توماس از آنها درخواست میکند تا به ماموریتی اتمسفریک و ترسناک در این دریاچه بروند و تلههای کار گذاشته شده را بررسی کنند و یکی از کارکنانی که گرفتار کروکدیلها شده است را نجات دهند. در این مرحله شاهد این هستیم که داچ آرتور را برای کارهای خطرناک میفرستد و آرتور نیز پس از انجامشان بطوری جالب به داچ اشاره میکند که در این مدت از خود بزدلی نشان داده است.
پس از این ماموریت خوفناک، آنها آماده میشود که به سراغ برونته بروند. ماموریت بدون مشکل انجام شده و آنها پس از قتلعام افراد برونته، او را دستگیر میکنند و در قایق قرار میدهند. در راه بازگشت، شاهد یکی از نشانههای مسلمِ تغییر در شخصیت داچ هستیم و این باعث میشود بسیاری از اعضای دارودسته به او با چشم دیگری نگاه کنند. او بدون هیچ رحمی برونته را در آب غرق کرده و غذایِ کروکدیلها میکند. قتل یک فرد بیدفاع که به گفتهی آرتور، داچ همیشه آنها را از این کار منع میکرده است.
داچ خطاب به اعضای دارودسته: آقایون، همینه. آخرین سرقت.
جوابِ طعنهآمیزِ جان مارستون: ما اینو قبلا کجا شنیده بودیم؟!
This is it, gentleman. THE LAST ONE
?Where we heard that before
پس از این، شاهد نقشهای هستیم که داچ از آن به عنوان آخرین سرقت یاد میکند. چیزی که جان مارستون اشاره میکند قبلا چندین بار از او شنیده است. نقشهی سرقت بانک شهر سینت دنیس میتواند پولی را که داچ برای مهاجرت به منطقهی دیگری مانند تاهیتی در نظر داشت را برایشان فراهم کند. این سرقت در روز روشن انجام میشود و در ابتدا هوزِآ و ابیگل باعث یک انفجار بزرگ برای جلب توجه میشوند تا نظر ماموران شهر را از سرقت منحرف کند. اما پس از بدست آوردن طلاهایی که داخل بانک وجود دارد، طبقِ معمولِ این فصل، نقشه به خوبی پیش نمیرود و پینکرتونها از راه میرسند. آنها ابیگل و هوزِآ را دستگیر کردهاند و با وجود تلاش داچ برای اینکه یک معاملهای در آن شرایط جوش دهد، میلتون هوزِآ را در لحظهای دردناک با تیر به قتل میرساند. این باعث تیراندازی بزرگی میشود.
آخرین جملاتِ هوشمندانهی هوزِآ قبل از ماموریتِ سرقت بانک و مرگ او: هر نقشهای که به خوبی اجرا بشه، نقشهی خوبیه. هر مشکلی که تا حالا داشتیم به این دلیل بوده که نقشهمون رو به خوبی اجرا نکردیم.
Every plan is a good plan if we execute it properly. Every problem we had was because we did not execute properly
دارودستهی وندرلیند قسمتی از دیوار بانک را منفجر میکنند تا به پشت بام راه پیدا کنند. در این راه لِنی که دوستِ وفاداری برای آرتور بود نیز کشته میشود. جان مارستون نیز در غیابِ آرتوری که به پشت بام رفته بود و در حضورِ داچ، زنده دستگیر میشود. بقیهی اعضا میتوانند در ساختمانی خالی پناه گرفته و صبر کنند تا شب شود. برنامهی داچ این است که سریعتر به داخل یک کشتی نفوذ کرده و از کشور خارج شوند. در این راه چارلز از خود فداکاری نشان میدهد و ماموران را به دنبال خود میکشاند تا اعضای دارودسته که حالا فقط 5 نفر هستند، به داخل کشتی نفوذ کنند. این فرار موفقیت آمیز است و با توجه با صحبتی که داچ با کاپیتان میکند، کشتی چند روز بعد قرار است در کوبای شمالی متوقف شود. داچ نیز از فرصت استفاده میکند تا روحیهی اعضای باقیمانده را با گفتن اینکه حداقل طلاها همراهشان است، بالاتر ببرد.
اما این نقشهی داچ نیز به سرانجام نمیرسد. طوفانی کشتی را دربرمیگیرد و کشتی به صورتی ناگهانی در پاسی از شب غرق میشود و اعضای دارودسته به سختی به داخل آب پریده و خود را نجات میدهند. آرتور داچ و دیگر اعضا را گم میکند و در نهایت خود را تشنه و درمانده در جزیرهای پیدا میکند. این یکی از رویدادهای روایتی بازی است که نسبت به روند روایتی وقایع دیگر که با مقدمه و طمانینه و اشارههای هوشمندانه همراه است، بسیار با عجله رخ میدهد و مطمئنا میتوانست بیشتر به آن پرداخته شود. شاید بخشی از محتویات قابلتوجهی که راکاستار از حذف آن خبر داده است، به این بخش مربوط باشد. چیزی که در اوایل فصل پنجم نیز میتوان اثرات آن را حس کرد.
فصل پنجم - جهنم در بهشت
پس از مدتی، آرتور در شرایطی بسیار متزلزل، داچ، بیل، خاویر و مایکا را در کنار یکدیگر پیدا میکند. [اسپویل از انتهای بازی: نکتهی جالب این است که این گروه چهارنفره همان اعضای شرورِ رستگاریِ اول و انتهایِ رستگاریِ دوم هستند که تا زمان مرگشان به یکدیگر و زندگیِ بدون شرافتشان وفادار میمانند و همه به گونهای متفاوت به دستِ جان مارستون کشته میشوند.] داچ به آرتور اطلاع میدهد که نام این جزیره گوارما میباشد و دومین جزیره در شرق کوبا بوده و یکی از منابع مهمِ کِشتِ شکر محسوب میشود. در همین حین به سرعت شاهد حضور ماموران و محاصرهی آنها هستیم. آنها به یکدیگر زنجیر شده و راهیِ مقصدی نامعلوم میشوند اما در مسیر، ماموران توسط افرادی مورد حمله قرار میگیرند و فردی به نام "هرکیول فونتین" آنها را نجات میدهد. در این حین خاویر اسکوئلا تیر میخورد و از فرار باز میماند اما داچ با فریادِ خود به او گوشزد میکند که برای نجاتش باز خواهند گشت. هرکیول فرد بومی آن جزیره نیست و صرفا به آنجا رفت و آمد داشته و درصدد کمک به کارگرانی است که از جزیرههای دیگر برای بردهداری و بیگاری به آنجا میآیند و زیر سلطه و جنایتِ فردی قدرتطلب و پولپرست به نام "فوسار"، در عذاب هستند. او به داچ میگوید تنها کسی است که میتواند برای آنها یک کشتی برای بازگشت جور کند. اما ابتدا از آنها میخواهد به کارگرانی که فرار کردهاند و در حال حاضر اسیر شدهاند، کمک کنند.
آرتور در جستجویِ این کارگران با دارتی مواجه میشود که به بدنش برخورد کرده و او را بیهوش میکند. او با ضربات و فریادهای فردی خشمگین با زبانی اسپانیایی، به هوش میآید و این فرد از آرتور نامش را سوال میکند. او که فقط میخواهد از شر مشت و فریادهای او خلاص شود، با لحن جالب و خندهداری خود را لویتیکوس کرنوال معرفی میکند! در ادامه آرتور موفق میشود او را کشته و با کارگرانی که با او در آنجا زندانی بودند فرار کنند. آرتور در ادامه به کارگرانی که تنها چند ثانیه با اعدام شدن فاصله داشتن کمک میکند تا به زندگی خود ادامه دهند و به این ترتیب خواستهی هرکیول عملی میشود.
در مهمترین بخشِ داستانیِ این فصل، شاهد این هستیم که داچ و آرتور برای نجات خاویرِ زخمی اقدام میکنند. آرتور از فرصت استفاده میکند تا به داچ اعلام کند که نقشههایش اصلا جواب نداده و دو نفر از اعضای دارودسته از دست رفته و حالا فراری هستند. داچ در این مرحله از پیرزنی بومی برای نشان دادن راهی به محل استقرار فوسار و سربازهایش کمک گرفته است و به او در ازای راهنماییاش شمش طلایی میدهد. در این حین داچ به آرتور گوشزد میکند که این آخرین تکهی طلایی است که از آن دزدی بانک باقی مانده است و بقیهی آنها در حادثهی کشتی به ته دریا رفتهاند. در ادامه داچ از شکِ خود به جان و ابیگل پرده برمیدارد و به آرتور میگوید که جان تنها کسی بود که پینکرتونها او را زنده گرفتند و همینطور ابیگل نیز کشته نشد. داچ احتمال میدهد که آن نقشهی بانک ممکن است بدلیل خیانت جان و همسرش به نتیجه نرسیده است، اما آرتور چنین چیزی را باور ندارد و متوجه نمیشود که داچ چرا باید به آنها شک داشته باشد. در این گفتگو آرتور نیز اشاره میکند که برونته قبلا به فردی به نام فوسار در میهمانی شهردار اشاره کرده بود. و اما یکی از تاثیرگذارترین اتفاقات زمانی رخ میدهد که پیرزنِ راهنما درخواست پول و طلای بیشتری از داچ میکند. داچ بدون هیچ رحمی این پیرزنِ بیدفاع را خفه کرده و به قتل میرساند. عملی که این بار حتی بیشتر از قتلِ برونته، روی دیدگاه آرتور نسبت داچ تاثیر منفی میگذارد.
آرتور به این کارِ داچ بشدت اعتراض میکند اما بهانهی داچ این است که کمی اسپانیایی بلد است و با توجه به جملات پیرزن تشخیص داده است که او قرار است به آنها خیانت کند. چیزی که چند لحظه بعد مشخص میشود دروغی بیش نبوده است. آرتور چند لحظه بعد دوباره از داچ میپرسد که چطور توانسته از خیانتکار بودن آن پیرزن مطلع شود. داچ این بار رویکرد خود را تغییر داده و میگوید من این را در چشمانش دیدم و افراد خیانتکار را میتوانم به خوبی شناسایی کنم. آرتور نیز برای اینکه نشان دهد متوجهِ دروغگوییِ او میباشد، در پاسخ اشاره میکند که همین چند لحظه قبل داچ گفته است که اسپانیایی بلد است و از صحبتهای پیرزن متوجه این شده است اما حالا میگوید که از چشمانش این را تشخیص داده است؟!
آرتور خطاب به داچ: بعدشم میخوای من رو خفه کنی؟
?Are you going to strangle me next
این رویداد یکی از بزرگترین تاثیرها را بر روی وفاداریِ آرتور به داچ میگذارد و مهمترین رویدادی است که در جزیرهی گوارما رخ میدهد. اما مشکل روایتیِ بازی در جزیرهی گوارما این است که رویدادهای دیگر تاثیری در پیشبرد شخصیتپردازی و داستان ندارند و همه چیز با عجله و بدون رویکردی هوشمندانه اتفاق میافتد و این چیزی است که بخش بزرگی از فصل پنجم را از دیگر بخشهای بازی جدا میکند و حتی دوباره باعث میشود شک کنید که احتمال دارد در برنامهریزیِ اولیه برای روایت بازی، مرحله یا مراحلی بزرگ در این جزیره وجود داشته است و پس از مدتی حذف شدهاند. حتی همین نشان دادنِ بیرحمیِ داچ را نیز قبلا در رفتار او با برونته دیده بودیم و نمیتوان گفت که رویدادی منحصربفرد بوده است که تنها میتوانست در آن شرایط در جزیرهی گوارما رخ بدهد.
آنها بالاخره به محل اسیر شدن خاویر میرسند و او را در حال شکنجه و تمسخرِ توسط افراد فوسار، پیدا میکنند. پس از آزاد کردن او، بازی به سرعت پیشروی میکند و زمان این میرسد که هرکیول به قول خود عمل کرده و یک کشتی برای فرار در اختیارشان بگذارد. اما هرکیول میگوید که فوسار نیروی دریایی کوبا را خبر کرده است و از هویت دارودستهی وندرلیند و قیمتی که روی سرشان گذاشته شده، آگاه است. بنابراین دارودستهی وندرلیند با هرکیول و کارگرانِ فراری همراه میشوند و پس از جنگی تمامعیار در نهایت موفق به شکست ناوگان دریایی میشوند. پس از جنگ اگر دقت کنید، آرتور برخلاف دیگر شخصیتها، برای مدتی سرفه میکند و به نظر میرسد حس و حال خوبی ندارد. برای نهایی شدنِ نقشهی فرار لازم است که توپخانه را از کار انداخته و فوسار را از پا دربیایند و این نقشه پس از یک درگیریِ دیگر به سرانجام میرسد و پس از خداحافظی با هرکیول، داچ و همراهانش با یک کشتی به سمت خانه راهی میشوند.
پس از بازگشت افراد از هم جدا میشوند تا به دنبال سرنخهایی از افرادِ باقیماندهی دارودسته بروند. آرتور به شیدی بِل و کمپ قبلیشان میرود و در آنجا نامهای از طرف سِیدی ادلر پیدا میکند که در آن بصورتی غیرمستقیم به محلِ جدیدِ اعضای گروه اشاره میشود. همه دوباره دور هم جمع میشوند. البته به جز جان که دستگیر شده است و ابیگل بلافاصله به داچ اعلام میکند که ممکن است او را اعدام کنند و باید جلوی آن را بگیرد. اما داچ پس از شکستهای متعددی که تجربه کرده است، کلافه است و نیاز به زمان دارد. در عوض سِیدی ادلر که در نبود اعضای ارشد داوردسته از آنها مراقبت میکرده است، داوطلب میشود تا با آرتور این کار را انجام دهد. همینطور ابیگل اعلام میکند که با کمک چارلز توانستهاند جنازهی هوزِآ را بدزدند و او را با احترام دفن کنند.
اما اتحادِ دارودسته فقط چند دقیقه دوام میآورد و پینکرتونها سر میرسند. آرتور که از سخنانِ تهدیدآمیز و تحقیرکنندهی میلتون کلافه شده است با کمک سیدی ادلر و دیگر اعضا وارد نبردی پر سر و صدا و خونین میشود و میتواند با گلولههایی سهمگین آنها را فراری دهد. عملکردی که باعث میشود بدتر از همیشه سرفههای ادامهدارِ آرتور را ببینیم. همینطر در ادامه همه مشکوک میشوند که چطور به این سرعت پینکرتونها از محل اختفای آنها مطلع شدهاند.
آرتور خطاب به جوانی که با لحن بدی از او میخواهد از آنجا برود: اگه من منتظرِ این بانو نبودم...تو تا حالا مرده بودی.
If I wasn’t waiting on this lady…you’d be dead already
در ادامه آرتور مطلع میشود که نامهای از مری، معشوقهی سابق خود که در فصل دومِ بازی نیز به آن پرداخته شده بود، دریافت کرده است. او دوباره از آرتور درخواست کمک دارد و میخواهد که در هتل سینت دنیس ملاقات کنند. آرتور متوجه میشود که این بار پدرِ مری به دردسر افتاده است و چندین روز است که بدلیل خوشگذرانی و قمار به خانه سر نزده است. آرتور با اینکه از پدرِ مری متنفر است اما خامِ خواهشهای مری میشوند تا به سراغ پدر او بروند. پس از پیدا کردن او، مری متوجه میشود که پدرش در حال فروش یادگاریِ مادرش است و پس از انجام معامله از آرتور میخواهد که آن را از خریدار باز پس گیرد. پس از بازپسگیری آن و بازگشتِ آرتور، متوجه میشویم که مری از پدرش ناامید شده است و دیگر نمیخواهد او را دنبال کرده و به خانه باز گرداند. حالا بیشتر علاقهمند است که با آرتور باشد و پیشنهاد میکند که با او به تئاتر بروند.
این مرحلهای دلنشین و جذاب از زندگی آرتور را به نمایش میگذراند و نشان میدهد که اگر همه چیز سادهتر بود و سبک زندگیِ آنها انقدر با هم در تضاد نبود، چه روزهای خوشی میتوانست در انتظارشان باشد. آنها پس از مکثهای فراوان بالاخره دوباره به هم ابراز علاقه میکنند و مری میگوید که باید مدتها قبل با او فرار میکرد اما حالا نیز دیر نشده است. اما آرتور که هنوز به دارودسته وندرلیند وفادار است و نسبت به افرادی که در دارودسته به کمک او نیاز دارند، احساس وظیفه میکند، به مری میگوید که حالا نمیتواند. او که گویی دقیقا در حال بازگو کردن جملاتِ داچ میباشد به مری میگوید که برای فرار به پول نیاز دارند و بلافاصله پس از بدست آوردن این پول، میتوانند آن زندگیِ رویایی را با هم داشته باشند.
مری خطاب به آرتور: آرتور میدونی که (جدا شدنمون) بدلیل این نبود که عاشقت نبودم. خودت میدونی.
It wasn’t that I didn’t love you, Arthur. You know that
پس از اینکه آرتور به کمپ باز میگردد، داچ به او و چارلز دستور میدهد که به منطقهی "بوچر کریک" بروند تا محلی مخفی برای دارودسته پیدا کنند. داچ میگوید که ذهنش به هم ریخته است و زمان لازم دارد که نقشهای به ذهنش برسد و با مایکا بر روی چیزی در حال کار کردن است. چارلز و آرتور راهیِ آن منطقهی خطرناک میشوند. منطقهای که در آنها افرادی وحشی زندگی میکنند و هر کسی جرئت پا گذاشتن به آن را ندارد و همین مورد نیز باعث میشود مکانی عالی برای مخفی شدن از دست ماموران و پینکرتونها باشد.
چارلز و آرتور با کمک هم کمپِ وحشیها را تسخیر میکنند و آرتور تصمیم میگیرد دخترِ بیچارهای که در آنجا زندانی شده است را به خانوادهاش بازگرداند. پس از اینکار آرتور بصورتی اتفاقی خانمِ دَونز را که به فاحشگی روی آورده است، ملاقات میکند. او زنِ آقای توماس دونزی است که آرتور چند فصل قبل با وجود بیماریِ کشندهای که داشت به او رحم نکرده بود و پس از مرگِ او، خانوادهاش را نیز بدلیل بازپسگیریِ پولی که بدهکار بودند از خانهشان طرد کرده و آواره کرده بود. آرتوری که حالا بنظر میرسد به سختی در تلاش است با خانم دونز صحبت کند، به موفقیت نمیرسد و خانم دونز به طوری آشکار از او دوری میکند و فریاد میزند که دست از سر زندگیاش بردارد.
پس از بازگشت به کمپ داچ خبر میدهد که با کمکِ مایکا، مکان تقریبی لوینیکوس کرنوال را فهمیدهاند و احتمالا نقشهای برای از بین بردن او بکشند. در همین حین شاهدِ ورودِ خانم مالی اوشِی، معشوقهی داچ به کمپ هستیم که پس از سرقت شهر و فروپاشیِ دارودسته، خبری از او نبود. او مست و گیج بوده و هر چه به ذهنش میرسد را پشت سر هم میگوید و هنوز بدلیل توجه نکردن داچ به او، عصبانی است و بر سر داچ فریاد میکشد. در میان جملههایش برای اینکه حرصِ داچ را دربیاورد اعلام میکند خودش کسی است که از نقشهی سرقتِ شهر به آقای میلتون و راس (پینکرتونها) خبر داده است و میخواسته که داچ را نابود کنند. داچ از خیانتِ مالی بشدت عصبانی میشود و به روی مالی اسلحه میکشد اما آرتور او را آرام میکند و میگوید که او مست است. اما از طرفی دیگر خانم گریمشاو که وفاداری به دارودسته را همیشه در اولویت خود قرار داده است، به او شلیک میکنند و داچ را نیز سرزنش میکند که چرا این خائن را خودش از پای درنیاورده است.
در فصل بعدی شاهد آشکار شدن حقایق مهمی خواهیم بود که زندگی تمام اعضای دارودسته را متحول خواهد کرد. امیدوارم از این قسمت لذت برده باشید و بزودی منتظر قسمت پنجم و نهایی از مقالهی جامعِ داستان Red Dead Redemption 2 باشید تا با هم این داستانِ قدرتمند و منحصربفرد را به پایان برسانیم.