چند برش از زندگی ملیحه و قباد رو با هم میخونیم
بیمارستان جم-تهران (پنج دقیقه پیش)
ملیحه: قباددددددد....قباد پاشو عزیزم... چشماتو باز کن
سرپرستار رضایی: سریع اتاق عمل رو آماده کنید،دکتر فرهنگ رو هم پیج کنید که زودتر خوشو برسونه
پرستار معینی:دکتر فرهنگ رفته
سرپرستار رضایی: خب دکتر مستوفی رو پیج کن،عجله کن داره از دست میره
-قباد،قباد.. صدامو میشنوی؟ دووم بیار، تو حالت خوب میشه، نخواب فقط نخواب.. صدامو گوش کن.. به خاطرات خوب فکر کن... نخواب قباد.. توباید زنده بمونی
ملیحه همینطوری که اشک میریخت: تو رو خدا خانم یکاری براش بکنید.. خانم ازتون خواهش میکنم( اینجا ها دیگه صداش نمی اومد،مشخص بود کل راهو داشته زجه میزده...)
سرپرستار رضایی: وایستا عقب دخترم...
(قباد رو به اتاق عمل می برند)
بیمارستان جم-تهران (الان)
سرپرستار رضایی: چی شده دخترم.. چیکار کرده با خودش،بگو چون دکتر میخواد عملش کنه باید بدونه چی شده
ملیحه هیچی نمیگفت و بهت زده بهش نگاه میکرد
سرپرستار رضایی: (یک سیلی محکم زد تو صورت ملیحه) با تو ام. میگم داره میمیره بگو داشتین چه غلطی میکردین که به این وضع افتاد؟ چرا اینطوری شد؟
ملیحه: درحالی که به نقطه ایی خیره شده بود گفت: چرا اینطوری شد؟ فقط بهش یه دروغ گفتم( بعد شروع کردن بلند بلند گریه گردن)
یکی از محله های جنوب تهران(ساعت هشت صبح امروز)
مامان مرضیه: هوییی پاشو ملیحه... چقدر میخوابی؟
ملیحه: تو رو خدا، خیلی خستم
مامان مرضیه:بلند شو قباد اومده دم در...(با خنده)
ملیحه( از جاش پرید): چییییی؟ قباد؟ وای خدا؟ واقعا اومد؟ عجب دیدونه ایی این؟
مامان مرضیه: به خدا.. بیا برو ببین ماشین خوشگلش رو هم آورده، کل محل جمع شدن ببیننش...
ملیحه: کو ببینم؟ (پشت پنجره میرود)
مامان مریضه: این بچه پولدار چرا اسمش قباد شد؟؟؟
ملیحه: وا مامان....اولا چه ربطی داره؟ دوما قباد یعنی محبوب و یه اسم قدیمی ایرانیه
مامان مرضیه: اولا به من ربط داره چون مادرتم، دوما بزار دو ماه بگذره بعد طرف رو شش دونگ بزن به نام خودت و سوما بابات مگه چشه؟ نمیبینی هر شب میاد برام واق واق میکنه؟
ملیحه: شوخی نکن تو رو خدا.. دارم از استرس میمیرم... فکر نمیکردم بیاد
مامان مرضیه: برو امروز همه حرفاتو بزن،تیغش بزن بیا دیگه
ملیحه: اگه بابا بفهمه چی؟
مامان مرضیه: نترس،بابات رفته پیش آقا وحید تا آخر شب نمیاد.. تو هم یه ساعته میری بر میگردی دیگه
ملیحه: راست میگی؟
مامان مرضیه: نه
ملیحه: خب پس چیکار کنم؟مامان من تا حالا از این کارا نکردم
مامان مرضیه: بیا برو گم شو دختر گنده، پسره خوشو کشت.... منم اولا استرس داشتم ولی بعدش عادت کردم،چقدر دیگه از خوشگلیم مونده؟ دیگه نوبت توئه، بروببین چطوری این مردها رو میشه خر کرد و پول شش ماه کار کردن باباتو یه روزه درآورد....
یکی از محله های شمال تهران (ساعت شش صبح همان روز)
بابا پرویز: مواظب باش قباد.. طبق برنامه تعیین شده که صد دفعه با هم تمرین کردیم، الان خیلی آروم میریم پایین، بنابر عادت هر روزه مادرت داره ورزش میکنه تا لاغر شه خب؟
قباد: گرفتم
بابا پرویز: اگه گفت سلام، چی میگی بهش؟
قباد: چی میگی بابا؟؟ خب میگم سلام دیگه
بابا پرویز: راست میگی، استرس دارم نمیدونم چی دارم میگم،منظورم اینه اگر پرسید کجا؟
قباد: میگم بابا نرفته کارخونه منو فرستاد برم فیروزکوه براش کله پاچه بخرم!!!
بابا پرویز: فکر خوبیه...ولی به نظرت باور میکنه؟
قباد: بیخیال بابا،معلومه نه، آخه این فکر شما کردی؟ فیروزکوه رو از کجا آوردی؟
بابا پرویز: نمیدونم.. یه بار اونجا با عموت کله خوردیم خیلی خوشمزه بود
قباد: پدره من از دیروز غروب تا الان داری نقشه میکشی واس من، این چیه الان تحویل دادی؟ چرا آخه اینقدر میترسی، گناه که نمیخوام بکنم،میخوام زن بگیرم
بابا پرویز: نه قباد جان تو مادرتو نمیشناسی این الان داخل ذهنش ملکه سوئد رو واس تو در نظر داره،کسی هم که نمیتونه رو حرفش حرف بزنه، من بدبخت شدم اسیر این زن شدم که این همه سال نوکر در خونه ش بودم نمیزارم تو رو هم بده یکی عین خودش تا بدبختت کنه، نمیزارم مثل من زجر بکشی هر طوری هست نجاتت میدم
قباد: بابا مگه اسیری آوردنت؟
بابا پرویز: نزار سفره دلم وا شه،تو کارخونه پدری خودم نوکر خانم بودم
قباد: عمو یه شب یه چیزایی خورده بود،حالش خیلی خوب بود..... میگفت مامان تو رو میزنه،راسته؟
بابا پرویز: عمو خسرو ت گوه خورد با تو... من از این کتک بخورم؟ یه چرتی گفته تو باور نکن، حالا هم گم شو برو به هیچکسم از این چیزی که از عموت شنیدی چیزی نگو
قباد( با خنده): باشه بابا
بابا پرویز پیشانی قباد را میبوسد: میدونم خیلی دوسش داری برو که من تا تهش هستم
قباد: ممنون بابا(بعد رو کرد به سمت بالا): خدا دمت گرم، اینو واقعا دوست دارم میدونی که از روی هوس نیست،خواهشا امروز رو با من باش
بابا پرویز: بیا برو خدا حواسش هست
یک جایی در تهران(ساعت ده صبح همان روز)
ملیحه:بیخیال شو دیگه
قباد: نمیتونم آخه چرا؟
ملیحه: ما هیچی مون بهم نمیخوره،تازه بابای من و مامان تو مخالفت میکنن
قباد: به ت... م
ملیحه: وا قباد باز بی تربیت شدی؟
قباد: اعصاب نمیزارن واس آدم، به اینا چه ربطی داره؟ اصلا عقد میکنیم میریم استرالیا پیش خواهرم
ملیحه: نه قباد، دوماهه از این حرفا میزنیم،ولی راستش مگه فیلمه؟ ببین میخوام جدی با هم صحبت کنیم، من به دردت نمی خورم
قباد: چرت نگو،فکر کردی منم از اینام که چهارتا کتاب رمان خونده بعد عاشق دختر پایین شهری شده؟ نه خانم من فکرامو کردم و با عقل خودم همه چی رو سنجیدم بعد انتخاب کردم
(گوشی ملیحه زنگ میخورد، او شماره را میبیند ولی جواب نمیدهد)
یک جای دیگر در تهران(ساعت یازده صبح همان روز)
قباد از ماشینش پیاده شده تا چیزی برای ملیحه بگیرد
ملیحه: خاک توسرت کدوم گوری هستی؟ تو ماشین نیست بیا ببرش دیگه... نه نه نه نیا... داره میاد بیرون از کافه
قباد:بفرمایید اینم دوتا لته که هیچ جای ایران نمی تونی پیداش کنی
ملیحه:مرسی قباد ولی من باید برم...
قباد: حالا نمیشه نری؟ راستی کیف پولم رو هم نمیدونم کجا گذاشتم،شانس آوردم یارو آشنا بود قبول کرد براش آپ کنم
ملیحه( با استرس شدید): من باید برم
بیمارستان جم-تهران(الان)
سرپرستار رضایی: دخترررررررررر.... کجایی؟؟؟؟؟ یه ساعت داری بهم میگی دروغ گفتم.. چه دروغی گفتی؟؟؟ حالش خیلی وخیمه احتمال زنده بودنش نزدیک صفره
ملیحه بدون انکه حرفی بزند به حیاط بیمارستان میرود و پیش پسری که آنجا بود قرار میگیرد
یه جایی در تهران( ساعت یک بعدازظهر همان روز)
ملیحه با گوشی خود در حال صحبت است
ملیحه: سلام فرامرز ؟خوبی ؟ نه بابا درگیر این پسره قباد بودم... باشه باشه... پس بیا همون جا
چند دقیقه بعد در یکی از پارک های تهران ملیحه با فرامرز دیدار میکند
ملیحه: چطوری عشقم؟
فرامرز: دلم واست تنگ شده بود( در این لحظه ملیحه لب های فرامرز را میبوسد)
ملیحه: بیا این کیف پولش،خیلی سخت بود ولی انجام دادم
فرامرز: آفرین این بچه پولدارای احمق رو باید همینطوری تیغ زد
در این لحظه قباد که ملیحه را تعقیب کرده بود جلو میاد
ملیحه: تو.....
فرامرز: ببین قباد....
قباد بدون آنکه چیزی بگویید از آنها جدا شد بعد از چند قدم برگشت و رو به ملیحه گفت: من واقعا دوست داشتم،این دنیا خیلی تکراری شده بود تو از تکرار درش آورده بودی...
ملیحه بی صدا و آرام اشک میریخت وبه قباد گفت: ولی من دوست ندارم
بیمارستان جم-تهران(الان)
فرامرز:درحالی که از استرس بدنش میلرزید گفت: حالش چطوره؟
ملیحه با گریه:دارن عملش میکنن
فرامرز: چقدر گفتم نکن،این راهش نیست
ملیحه: مجبور بودم
فرامرز: کیفش بس بود دیگه
ملیحه:مطمئن بودم دنبالم میاد،
فرامرز: دختره احمق چرا منو بوسیدی؟ داشتم ار تعجب شاخ درمیاوردم،قشنگ هنگ کرده بودم
ملیحه با گریه: مجبور بودم کاری کنم ازم متنفر بشه... ما هیچ جوره به هم نمیخوردیم. نمی خواستم خودشو حروم من کنه،با دزدیدن کیف ولم نمیکرد،مجبور شدم ببوسمت
فرامرز: آخه تو مغز شما دخترها چیه؟ منو بگو واس 50 تومن چه غلطی کردم
ملیحه با هق هق : فرامرز من نمیخواستم اینطوری بشه
فرامرز: اره نمیخواستی ولی پسره خوشو کشت
ملیحه بلند بلند گریه میکرد....... و میگفت به خدا دوست دارم قباد....