Un Knownقهوه سرد آقای نویسنده...
کتابی بود که دوست دخترم سال 98 تو ساحل شهسوار بهم داد و گفت خوندی میاریش اگه خط خوردگی یا تا خوردگی ببینم کشتمت
اون روزا ترم فک کنم 5 کارشناسی پرستاری بودم
دانشجوی رامسر
بخاطر نزدیک بودن رامسر و شهسوار (تنکابن) بیمارستان اونجا هم میرفتیم
این دخترو بعد کات کردن با دختر ترم بالایی مون که 8 روز ازم بزرگ تر هم بود پیدا کردم. بعد 2 سال رابطه و بعد نزدیک 6 ماه استراحت بعدش
روزی که این کتابو ازش تو ساحل گرفتمو خیلی خوب یادمه
اواخر پاییز بود
صبحش کارآموزی بودم تو بیمارستان شهید رجایی شهسوار
گفتم بعدازظهر دوباره میام شهسوار شهر کتابش تا ببینم کتابای ناظم حکمت و بیگانه آلبر کامو رو داره یا نه
تو رو هم میبینمت
گفت اوکیه میبینمت
شهرکتاب شهسوار دقیقا دو تا کوچه بالاتر از بیمارستان بود
از همون کوچه که نبشش یه نونوایی بربری هم بود یه کوچه دیگه میرفت سمت ساحل. نزدیک 200 متر فاصله نبود
همون نبش کوچه بغل نونوایی دیدمش
دستشو گرفتم رفتیم سمت ساحل
گفتم اواخر پاییز بود. هوا هم طبق معمول ابری و خاکستری
نشستیم سر یه سنگ بزرگ
هوا سرد شده بود
نشوندمش رو پاهام
کاپشنم رو بهش دادم
گفت آهنگ بزار
گفتم از کی
گفت از سیروان خسروی (حالا شاید اون یکی خسروی)
گفتم باید ببینم ازش آهنگی دارم یا نه
مطمئن بودم اگه ازش یه آهنگی نمیداشتم تو ذوقش میخورد
خداروشکر کردم که یه آهنگی ازش تو گوشیم بود
همون آهنگی که میگه برگای زرد، منو یاد تو میندازن، چه زود رسید پاییز بازم، اما تو این بار مال من، نیستی.
گذاشتم آهنگو
گوشیو ازم گرفت، صداش ضعیف میومد با اون بادی که از دریا می وزید، نزدیک گوشش گرفت
دستاشو گرفتم، گفت همیشه دستات انقد سرده؟
گفتم آره، یه کوچولو هایپوتیروئیدی دارم انگار
دستاشو گذاشتم تو جیب کاپشنم که بهش داده بودم
این بار محکم تر گرفتم شون
بارون گرفت
ولی نم نم
بهش گفتم میدونی اسم این بارون چیه؟
گفت نه، گفتم بهش میگن بارون انگلیسی
گفت چرا؟ گفتم چون بیشتر تو انگلیس دیده میشه
ادامه دادم، اگه فوتبال خارجی و لیگ برتر انگلیس میبینی باید این موضوع رو بهتر درک کنی
گفتم حالا میدونی دلیلش چیه؟ گفت نه
گفتم این بارون بخاطر تصادف (کلمه بهتر از این الان حضور ذهن ندارم) جریان گلف استریم با جریان شمالیه
با خنده نگام کرد
پرسیدم چرا میخندی
بارون شدت گرفته بود
منم یه آستین کوتاه داشتم فقط
دوباره خندید و حین اینکه داشت کاپشنم رو در میآورد گفت، بیا بپوش، فردا نمیخوام خانوم فلانی (فامیلی مادر من) بهم بگه چرا پسرمو مریض کردی
(این اولین بار بود که یه دختر با آوردن فامیلی مادرم احساس صمیمیت میکرد که حس بسیار خوبی بود)
فلاسک چایی ته کشیده بود
ناپلئونی که آورده بودم رو نخوردیم و جاش شیرینی سنتی که اون آورده بود رو خوردیم. هر دوی اینا سورپرایز بود. هر چند کوچیک
نه من میدونستم اون شیرینی سنتی میاره نه اون میدونست من ناپلئونی میارم. این دو طرفه بودن سورپرایز به دلم نشست.
میخواست بره خونه دختر خالش
گفتم پس این ناپلئونی هم ببر که نه من میتونم این همه رو بخورم نه تو انقدر شیرینی که بدون ناپلئونی بشه تحملت کرد
خندید
بغلش کردم
آغوشِ گرمِ خانمِ بیولوژیست
این ها همه رو نوشتم تا بگم،
آری، ما نیز روزگاری...
کتاب مذکور رو رفیقم که میومد خونم تو یه هفته خوند
ولی من نتونستم بخونمش. تو خونه منم خوند. چون گفته بود کتابشو به کسی ندم و به دوستم هم گفتم ماجرا رو و اونم گفت من که از خدامه بیام پیشت و بیشتر وقتا خونه من بود
خونه زیر شیروانی، هوای بارانی، چایی و هم صحبتی که من باشم(!)
دوست نازنینم، آقای و.ش
ما چه خوشبخت بوده ایم