یک گزارش ویژه (کاملا واقعی)
فروردین نود و نه،شش روز از بهار گذشته بود تنها توی خونه نشسته بودم نه ببخشید خوابیده بودم،راستش خواب نبودم فقط درازکشیده بودم،بزارین ببینم امممم دقیق نمیدونم داشتم چیکار میکردم،بگذریم مهم اینه تنها تو خونه بودم. مادر به همراه پدر با خواهر رفته بودن مسافرت،برخلاف تمام توصیه هایی که میکنند و میگن نرین مسافرت پدرم تمام این توصیه ها رو به الیاف قسمتی از بدنش گرفت و به خانومش که میشه مادر من گفت: جمع کن بریم، خواهرم هم رفت همراهشون.رفتن خونه داداشم،خونه دادشم کجاست؟ تو خونه خودمون!!! یعنی طبقه پایین ما زندگی میکنن،با این حال من قرنطینه رو نشکستم و به عهدم استوار بودم.به هر حال داشتم قسمت زیبا از پیکی بلایندرز رو میدیدم و بازی بی نظیر گیلیان مورفی ( تامی خودمون) رو تماشا میکردم و محو هنرنمایی ش بودم که زنگ خونه به صدا در اومد
رفتم دم آیفون دکمه پیکچرش رو زدم تا ببینم کی اومده، همونجا بود که اولین سکته سال جدید رو با افتخار پاگشا کردم، خدایا دارم درست میبینم؟ حسام؟؟!! نه خدایا حتما توهمه،داری باهام شوخی میکنی، حسام؟ اینجا؟ با زنگ سوم ناخوداگاه رفتم به چند سال قبل تو دبیرستان انگار همین دیروز بود
دبیر شیمی:الوووووو... آقااااااااا با شمام.. خوابیدی سر کلاس؟ کجایی؟
من: ما آقا؟ همین جا
دبیر: اگه ناراحت نمیشی و اجازه میدی ما درس رو شروع کنیم؟ اون پسر عمه ی .... تم بیدار کن
من: چشم آقا،روهام پاشو
روهام: بیدارم بابا دارم فیلم بازی میکنم
من: چرا؟ باز چیکار کردی؟
-روهام فقط با یک لبخند به من نگاه میکرد
نیم ساعت گذشت،اتفاقی خاصی رخ نداد دبیر داشت از اوربیتال های s و l یه چیزایی میگفت که در کلاس باز شد آقای وفایی ناظم مدرسه با یک لامپ شکسته اومد تو کلاس، پشت سرش مدیر مدرسه آقای محمدنژاد هم وارد شد. آقای وفایی بدون اینکه چیزی بگه تکه داد به دیوار و به سمت زمین آروم حرکت کرد و نفسش داشت بند میامد گفت آقای مدیر من دیگه نمیتونم.
مدیر: این لامپ تو سوم ریاضی وسط کلاس شل شده افتاده شکسته یه تکه ش رفته تو صورت آقای محسنی
رضا سلطانی: آقا یعنی چی؟
مدیر: یعنی روهام رضاپور گم شو بیرون
به همین سادگی، این قسمتی کوتاه از زندگی ما تو دبیرستان با روهام بود،هر اتفاقی رخ میداد یا روهام انجامش داده بود یا در جریان عملیات قرار داشت و پشتیبانی لجستیکی میکرد،اینایی که میگم اصلا شوخی نیست،آقای وفایی ناظم ما اون روز یه سکته خفیف کرد چون آقای محسنی واقعا داشت کور میشد،روهام اصلا بچه بدی نبود فقط نمیدونم چرا همه چی براش یه شوخی بود، از بچگی باهم بزرگ شده بودیم کامل میشناختمش اما اصلا درک نمیکردم چرا اینطوریه، آقای وفایی یک هفته تو بیمارستان بستری بود،چند هفته بعدش هم طول کشید بیاد مدرسه،وقتی روهام آقای وفایی رو دید فکر میکنید بهش چی گفت؟
روهام: غیبت داشتی،!!!!!!!!!!!
وفایی: حیف که دکتر قدغن کرده تحرکات شدید رو وگرنه الان یه ورزش با هم میکردیم!!!! گم شو نبینمت
از کارهایی که تو مدرسه میکرد نمیگم فقط بدونید، ترقه زدن تو کلاس،روغن ترمز ریختن رو ماشین مدیر،با اسپری دیوار مدرسه رو پر کردن و دری وری نوشتن و.... واسش چیزیای خیلی عادی بود
اما من اینچیزا رو نمیخوام بگم،شاید با خودتون بگید حسام کجای داستانه؟ اینکه همش درباره روهام شد.
قبول دارم اما داستانی که با دیدن حسام مثل برق از جلو چشمام گذشت به روهام ربط داره
روهام یه پسر نسبتا خوشتیپ،بامزه،درس خون و بینهایت شیطون بود که همه چیز این دنیا رو به شوخی میگرفت،شوهر عمه ی من کارخونه سنگ داره شاید پولدار بودنش باعث شده روهام بیخیال همه چی باشه، یه چیز دیگه که درباره ی روهام جالب بود اینکه اون به هیچ عنوان دعوا نمیکرد، یعنی اگر به مادرش میگفتی با ده تن شیشه گرفتنش باور میکرد اما اگر میگفتی روهام با دوستش دعواش شده میگفت امکان نداره
داستان از این قراره که کنار مدرسه ما یه زمین خالی بود و وقتی ما داشتیم فوتبال بازی میکردیم بعضی وقتا توپمون می رفت اونجا و بچه ها از دیوار مدرسه میرفتن اونور تا بیارنش،کلی دار و درخت اونجا بود و یه چاه پنج شش متری هم داشت که روش رو پوشونده بودند،القصه یه بار توپ که میره اونور روهام میره دنبالش اما بعد چند دقیقه برنمیگرده،بچه ها کلافه شده بودن که حسام گفت من میرم دنبالش، اینم بگم حسام یه بچه خیلی خوشتیپ و پولدار و بینهایت باهوش بود و تو یک تیم لیگ برتری عضو بود همه میگفتن اینم مثل علی دایی مهندس فوتبالیست میشه، الان تو یکی از بهترین دانشگاه های ایران داره تو رشته برق، ارشد میخونه درضمن روهام به شدت ازش بدش می اومد.خلاصه حسامم رفت ولی اونم بعد از چند دقیقه برنگشت،کم کم نگران شدیم رفتیم اینور اونور به مدیر گفتیم به آقای وفایی اطلاع دادیم، درست جلوی چشمامه هی صداش میکردم روهام روهامممممممممم، حسام کجاییییییییییی؟ بعد چند لحظه قیافه بهت زده روهام رو دیدم که توپ فوتبال رو بقل کرده،بهش گفتم کجایی تو؟ حسام کجاست؟ هیچی نمیگفت،فقط منو نگاه میکرد، دیگه همه بچه ها پریده بودن اینور و آقای وفایی از مدرسه رفته بود بیرون و از در باغ خودشو رسونده بود به ما خیلی گشتیم تا اینکه حسام رو تو چاه بیهوش پیدا کردیم،از آتشنشانی اومدن،پلیس اومد،مردم جمع شدن... خیلی روز بدی بود،خبرش تو رادیو جوان هم پخش شده بود، داستان این بود،روهام اون محفظه چاه رو بر میداره یه کارتن میزاره روی چاه و میره یه گوشه قایم میشه،حسام بدبخت از همه جا بی خبر میافته تو چاه و سرش ضربه میخوره اما زنده میمونه، وفتی به روهام گفتم که زنده ست یه لبخندی به لبش اومد و چشماش برق زد اما وقتی ادامه دادم مچ پاش آسیب دیده و دیگه نمیتونه درست راه بره و فوتبال رو باید بزاره کنار،برق چشم هاش رفت و خاموش شد، یعنی خاموش شد بهترین چیزیه که میتونم بگم،
از اون روز کلا روهام عوض شد نمیخوام بگم بعدش چیکارا کرد،فقط اینو مطمئنم خودشو خیلی به حسام بدهکار میدید،خلاصه یه روز تو تعطیلات نوروز بود همون سال تحصیلی که اون اتفاق افتاد،منو روهام داشتیم میرفتیم بیرون از خونه یه چیزی بخریم برای مادرم، روهام که طبق معمول حال نداشت منم باهاش شوخی میکردم چون تنها کاری بود که خوب بلدبودم گاهی بهم لبخند میزد ولی تو دلم می دونستم که اینکارا بی فایده ست، یه لحظه برگشت بهم گفت نمیتونی یکاری کنی که حسام منو ببخشه؟ هیچ جوابی نداشتم.... همینطوری به راهمون ادامه دادیم اینقدر میشناختمش که بدونم تمام شوخی هاش بی هدف بود برای همین دلم خیلی واسش میسوخت،نمیتونست باور کنه که باعث شده بود یک نفر زندگیش عوض شده باشه....
داشتیم برمیگشتیم که از جلو خونه حسام رد شدیم و دیدیم چندتا پسر دارن بلند بلند میخندن و حسام رو انداختن روی زمین و با لگد میزننش و مسخره ش میکنن و میگن: ...پا
نفهمیدم چی شد که روهام رو دیدم که وسط اوناست،فکر کنم شش نفر بودن بدجوری باهاشون دعوا کرد، منم رفتم،گفتم به درک یا میزنیم یا اگرم خوردیم میگیم اونا شش تا بودن، وسط دعوا یه چیزی خورد تو سرم و عین صحنه آهسته های فوتبال شد انگار داشتم به آرومی میخوابیدم،اخرین چیزی که دیدم روهام بود که یقه یه پسر تو دستش بود و یه چیزایی میگفت که نامفهوم بود برام
نمیدونم چندتا زنگ خورد آیفونمون ولی اینچیزایی که تعریف کردم به سرعت برق و باد از جلو چشم هام رد شد،بالاخره برداشتم،در و زدم اومد بالا،هشت سال بود ندیده بودمش،بعد از اون دعوا کلا ندیدمش یعنی خانواده هامون نمیذاشتن ببینیم هم دیگه رو،حسام شون هم رفته بودن از اونجا،هیچی نگفتیم به هم. نمیدونم چند دقیقه گذشت که یدفعه زد زیر گریه،منم گریه م گرفته بود،گفت من که فوتبالیست نمیشدم بابام پول داده بود برم تو نوجوانان اون تیم تمرین کنم ولی از لج روهام یه طوری رفتار کردم که فکر کنه زندگیم رو نابود کرده، پام رو هم عمل کردم درست شد،ولی باور کن نمیدونم چرا اونکارو کردم،کار بدی با من کرد ولی حقش نبود اینقدر عذاب وجدان ببینه واس کار نکرده، همینطوری که گریه میکرد اینچیزا رو میگفت، منم بی صدا اشک میریختم و یادم اومده بود که امروز شش فروردینه و هشتمین سالگرد روهامه
تو دعوا یکی از اون نامردا به قلبش چاقو زده بود
حسام اومده بود بگه هشت سال میخوام برم سر قبرش بگم ببخشید و بخشیدمت ولی روم نمیشه امسال اومدم دنبالت تا باهم بریم دیگه نمیتونم تحمل کنم، هرکاری که روهام کرده بود این حقش نبود...
منم داشتم فکرمیکردم که روهام هیچ وقت دعوا نمیکرد چی شد که اولین دعوای زندگیش آخریش شد؟؟
پ.ن: اسامی رو عوض کردم چون داستان کاملا واقعیه