دیروز ظهر با دوستم رفتم داروخونه من بیرون منتظر مونده بودم
یهو چشمم افتاد به یه پسری که موهاشو دم اسبی بسته بود و حالت بدن و رفتارش شبیه دخترا بود
همه ازش چشم برمیداشتن کسی انگار دلش نمیخاست باهاش چشم تو چشم شه
من توجه م بهش جلب شده بود ناگهان اونم دید حواسم بهشه باهام چشم تو چشم شد .. خجالتی که تو چشماش دیدم اینقدر قویی بود که منم خجالت کشیدم پیش خودم میگفتم این چه تیپیه زدی چرا تو این جامعه سعی میکنی خودت باشی
با این سنت باید تا الان فهمیده باشی ادما با نقاب زندگی میکنن
هیچکس خود واقعیشو نباید نشون دیگران بده
هرکاری میخای بکنی باید از پشت نقاب باشه
همه بازیگریم و داریم نقش کسی که نیستیم بازی میکنیم
حتی همسر کسی که از همه به ادم نزدیک تره در حال ایفای نقشه.
دیروز یه حرفی تو گلوم موند
باید به اون پسر میگفتم نقش بازی کردنو یاد بگیر اگه میخای تو دنیای ادما زندگی کنی