می خواهم ارزانی دارم و بخش کنم تا دگر بار فرزانگان میان مردم از نابخردی خویش شادمان شوند و تهیدستان دیگر بار از توانگری خویش .از این رو می باید به ژرفنا درآیم ؛ همان گونه که تو شامگاهان می کنی.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
نه. هرگز صدقه نخواهم داد ؛ زیرا نه چندان مسکین ام که صدقه دهم.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
من به شما ابرانسان را می آموزم. انسان چیزی است که باید بر او مسلط شد. برای تسلط بر او چه کار کرده اید ؟
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
بوزینه در برابر انسان چیست ؟ چیزی مسخره یا مایه شرم. انسان در برابر ابرانسان همین گونه خواهد بود ؛ چیزی مسخره یا مایه شرم.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
… روزگاری بوزینه بودید و هنوز نیز انسان از هر بوزینه بوزینه تر است و اما فرزانه ترین کس در میان شما نیز چیزی نیست جز یک دوپارگی و نر-مادگی.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
برادران، شما را سوگند می دهم که به زمین وفادار بمانید و باور ندارید آنانی را که با شما از امیدهای ابر زمینی سخن می گویند. اینان زهر پالای اند، که خود دانند یا ندانند. اینان خوار شمارندگان زندگی اند و خود زهر نوشیده و رو به زوال که زمین از ایشان به ستوه است. پس بهل تا سر خویش گیرند.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
به راستی انسان رودی ست آلوده، دریا باید بود تا رودی آلوده را پذیرا شد و ناپاکی نپذیرفت . هان! به شما ابرانسان را می آموزانم: اوست این دریا. در اوست که خواری بزرگتان فرو تواند نشست.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
انسان بندی است بسته میان حیوان و ابرانسان، بندی بر فراز مغاکی ، فرا رفتنی است پرخطر، واپس نگریستنی پرخطر ،لرزیدن و درنگیدنی پرخطر، آنچه در انسان بزرگ است این است که او پل است نه غایت. آنچه در انسان خوش است این است که او فراشدی است و فروشدی.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
دوست می دارم آن را که کار می کند و می سازد تا آن که خانه ای بهر ابرانسان بنا کند و زمین و جانور و گیاه را بهر او آماده کند ؛زیرا این چنین خواهان فروشد خویش است.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
دوست می دارم آنکه را فضایل بسیار نمی خواهد. زیرا که یک فضیلت به است از دو فضیلت. زیرا که یک فضیلت چنبری ست استوارتر برای درآویختن سرنوشت.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
دوست می دارم آنرا که روانش خویشتن بربادده است و نه اهل سپاس خواستن است و نه اهل سپاس گزاردن. زیرا که همواره بخشنده است و به دور از پاییدن خویشتن.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
دوست می دارم آن را که پیشاپیش کردارش کلام زرین می گستراند و همواره بیش از آنچه نوید می دهد. به جای می آورد ؛ زیرا که خواهان فروشد خویش است.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
دوست می دارم آنان را همه که چون چکه های گران اند و یکایک از ابر تیره آویخته بر فراز بشر فرو می چکند، اینان بشارت گران آذرخش اند و همچون بشارت گران فنا می شوند.
هان! منم یک بشارتگر آذرخش و چکه ای گران از ابر. و اما این آذرخش را نام،ابرانسان است.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
ای دوست به شرفم سوگند نه شیطانی است و نه دوزخی، روانت از تن ات نیز زودتر خواهد مرد پس دیگر از هیچ چیز نترس!
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
مؤمنان همه دین ها را بنگرید! از چه کس از همه بیش بیزارند ؟
از آن کس که لوح ارزش هایشان را در هم شکنند. از شکننده، از قانون شکن، لیک او همانا آفریننده است!
آفریننده جویای یاران است. نه نعش ها و گله ها و مؤمنان. آفریننده جویای آفرینندگان قرین خویش است، جویای آنانی که ارزش های نو را بر لوح های نو می نگارند.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
آفریدن این است ، نجات بزرگ از رنج و مایه آسایش زندگی ،اما رنج و دگرگونی بسیار باید تا آفریننده ای در میان آید.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
آنکه همیشه شاگرد می ماند آموزگار خود را پاداشی به سزا نمی دهد. چرا تاج گل های مرا از سر نیفکندید ؟
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
آه ای برادران. این خدایی که من آفریده ام، چون همه خدایان. ساخته انسان بود و جنون انسان.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
امروز زیبایی ام بر شما خنده زد،بر شما اهل فضیلت و صدایش این سان به من رسید. آنان مزد نیز می طلبند!
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
اما همان به که می گفتند: مرد دانا در میان آدمیان چنان می گردد که در میان جانوران.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
انسان از آغاز وجود. خود را بسی کم شاد کرده است.
برادران! گناه نخستین همین است و همین. هرچه بیشتر خود را شاد کنیم، آزردن دیگران و در اندیشه آزار بودن را بیشتر از یاد میبریم.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
او، آن عیسای عبرانی، از آنجا که جز گریه و زاری و افسرده جانی عبرانیان و نیز نفرت نیکان و عادلان چیزی نمی شناخت، شوق مرگ بر او چیره شد. ای کاش در بیابان می زیست. دور از نیکان و عادلان! آنگاه ای بسا زندگی کردن می آموخت و به زمین عشق ورزیدن. و بنابراین خندیدن ! باور کنید
برادران! او چه زود مرد! اگر چندان می زیست که من زیسته ام.خود آموزه هایش را رد می کرد ؛ و چندان نجیب بود که رد کند!
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
این اندرز من است: هرکه می خواهد پرواز را بیاموزد باید ابتدا ایستادن و رفتن و دویدن و بالارفتن و رقصیدن را بیاموزد، پرواز را نمی توان پرید.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
با آدمیان زیستن دشوار است زیرا خاموش ماندن بسی دشوارتر است.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
باری، بدترین چیز خرداندیشی است. به راستی، شرارت به که خرداندیشی!
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
باور کنید برادران، این تن بود که از تن نومید گشت. که انگشتان جان فریب خورده خویش را بر دیوارهای نهایی سایید
باور کنید برادران! این تن بود که از آدم نومید گشت که شنید به تن هستی با وی سخن می گوید ؛ و آن گاه خواست که با سر و نه تنها با سر، از میان دیوارهای نهایی بگذرد و خود را به آن جهان برساند. لیک آن جهان سخت از انسان نهان است. آن جهان نامردانه از مردمی که یک هیچ آسمانی ست
باری، بطن هستی با انسان جز به صورت انسان سخن نمی گوید.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
بهتر که چیزی ندانیم تا اینکه از همه چیز فقط نیمی را بدانیم
بهتر که به ذوق خویش ، دیوانه تا به سلیقه دیگران عاقل باشیم.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
به راستی چه زود مرد آن عبرانی که واعظان دیر مرگ بدو می بالند و همین مرگ زودرس بلای مرگ بسیاری شد.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
تا به یک بیمار یا یک سالخورده یا یک جسد برمی خورند در دم می گویند زندگی باطل است! اما اینان تنها خود باطل اند. خود و چشمانشان که جز یک نما از هستی را نمی بینند ، فرورفته در عمق افسردگی و آرزومند یک حادثه کوچک مرگ آور: این گونه چشم براه اند و دندان برهم می سایند.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
چیزی را آسان نپذیرید! با پذیرفتن تان بر بخشنده منت گذارید! چنین است اندرز من به آنانی که چیزی برای بخشیدن ندارند.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
خدا اندیشه ای ست که هر راست را کژ می کند و هر ایستاده را دچار دوار. چه ؟
زمان در گذر است و هر گذرا دروغ ؟ چنین اندیشه ایی مایه دوار و چرخش اندام آدمی ست و آشوب اندرون
براستی. من چنین پنداری را بیماری دوار می نامم.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
خدا پنداری ست. اما نخواهم پندارتان از آنچه اندیشیدنی است فراتر رود. به خدایی توانید اندیشید ؟
پس معنای خواست حقیقت نزد شما این باد که همه چیز چنان گردد که برای انسان اندیشیدنی باشد ،برای انسان دیدنی. برای انسان بساویدنی تا نهایت حواس خویش بیندیشید و بس
و آنچه جهان نامیده اید نخست می باید به دست شما آفریده شود ، او خود می باید عقل شما شود. گمان شما. اراده شما. عشق شما و به راستی، مایه شادکامی شما، شما دانایان!
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
خدا پنداری ست. اما نخواهم پندارتان از اراده آفریننده شما فراتر رود. خدایی توانید آفرید ؟ پس از خدایان هیچ مگویید! اما ابرانسان را چه نیک توانید آفرید!
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
خستگی بود که خدایان و آخرت ها را همه آفرید: خستگی ای که می خواهد با یک جهش. با جهش مرگ، به نهایت رسد. خستگی ای مسکین و نادان. که دیگر خواستن نمی خواهد.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
دوستان من! دوستتان را طعنه ایی زده اند، زرتشت را بنگرید که در میان ما چنان می گردد که گویی در میان جانوران می گردد!
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
رنج و ناتوانی بود که آخرت ها را همه آفرید و آن جنون کوتاه شادکامی را که تنها رنجور ترینان می چشند.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
روزگاری چون به دریاهای دور فرا می نگریستند. می گفتند: خدا. اما اکنون شما را آموزانده ام که بگویید: ابرانسان.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
زیبایی ابرانسان سایه سان سوی من آمده است. هان! ای برادران. اکنون دیگر خدایان نزد من کیستند!
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
شما آنگاه که مرا یافتید هنوز خود را نجسته بودید.مؤمنان همه چنین اند از این رو ایمان چنین کم بهاست. اکنون شما را می فرمایم که مرا گم کنید و خود را بیابید و تنها آنگاه که همگان مرا انکار کردید، نزد شما باز خواهم گشت .
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
شما مزد نیز می طلبید. شما اهل فضیلت ؟
شما پاداشی در برابر فضیلت. آسمان را در برابر زمین. و جاودانگی را در برابر امروزتان می طلبید ؟
و اکنون خشمگین اید از من که می آموزانم نه پاداش دهنده ایی در کار است و نه مزد دهنده ایی
و به راستی، این را نیز نمی آموزانم که فضیلت خود پاداش خویش است.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
کلیسا ؟ درپاسخ گفتم: این نوعی حکومت است، حکومتی مزدور.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
گام ها می گویند که مرد آیا در راه خویش گام می زند یا نه: پس راه رفتن را بنگرید آن که به هدف خویش نزدیک می شود رقصان است.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
مرا پاس می دارید. اما چه خواهد شد اگر روزی این پاس داشت فرو افتد ؟ بپایید که این تندیس . شما را خرد نکند!
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
من نمی خواهم برای انسان های امروزی نور باشم. نمی خواهم مرا به این اسم بخوانند. من می خواهم برای آنها بدرخشم، می خواهم با برق معرفت خویش چشمشان را کور سازم.
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
می خواهم روزنه دلم را تمام به روی شما دوستان بگشایم
اگر خدایان می بودند چگونه تاب می توانستم آورد که خدا نباشم ؟
پس خدایان نیستند! این نتیجه را همانا من گرفتم
اما اکنون او مرا گرفته است! خدا پنداریست. اما چه کس تواند تمامی عذاب این پندار را بیاشامد و نمیرد ؟
چرا باید از آفریننده ایمانش را ستاند و از شاهین. پرواز به اوج های شاهینی را ؟
¨‘°ºO✥✥✥Oº°‘¨
هستند آنانی که روان مسلول دارند. اینان به دنیا نیامده رو به مرگ اند و شیفته آموزه های خستگی و گوشه گیری ، آرزوی مرگ دارند و بر ماست که آرزویشان را روا شمریم! زنهار از بیدار کردن این مردگان و شکستن این تابوت های زنده!