محمدرضا محتشمصنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی درغم تو ناله شبگیر کنم؟
_________
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل کمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وزبحر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخواست
وفغان ز نظر بازان برخواست چو او بنشست
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید
ور ورسه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
بازآی که بازآید عمر شده حافظ
هرچند که ناید باز تیری که بشد از شست
_________
آنان که به نظر خاک را کیمیا کنند
باشد که گوشه چشمی به ما کنند؟
_________
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکّر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
از نام چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز ننگ چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
تا گنج غمت در دل غمخواره مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
آواره و سرگشته و رندیم و نظر باز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتشمم عیب مگویید که اون نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل یاسمن و وقت صیام است
_________
تو یک ساعت چو افریدون به میدان باش تا زان پس
به هر جانب که رو آری درفش کاویان بینی
_________
درآن نفس که بمیرم درآرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
_________
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل
کجا دانند حال ما سبک بالان ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بد نامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها
حضوری گر همی خواهی ازو غافل مشو حافظ
متی ما تلق من دعوی دع الدنیا و اهملها