رمان پری ناز
فصل 1
خانه تورج خان پورمند از همیشه شلوغ تر بود.مثل بازار روز پر بود از جمعیتی که در رفت و آمدی بی سابقه بودند.هر کس به کاری مشغول بود و تلاش میکرد در فراهم آوردن مقدمات به دنیا آمدن فرزند دوم تورج خان سهمی داشته باشد.عطر وانیل شیرینی خانگی با بوی اسفند و کندر و شمیم دلنواز هوای بهاری اواخر خرداد درهم آمیخته و همه فضای خانه و نیز کوچه ها و خانه های مجاور را آکنده و مشام همه را پر کرده بود بویی که از رخدادی خوش خبر میداد.
قلیج مراد پیرمرد ترکمن با چهره آفتاب سوخته و پر از چین و چروک حاصل پشت سر گذاشتن روزگاری دشوار و پر از ناملایمات به گلها و باغچه ها درختها گل سرخ و نسترن رسیدگی میکرد.او با وسواسی خاص چمنهای مخمل گون روییده در باغچه ها را کوتاه میکرد.شاخه های اضافی درختان را میزد و با قیچی باغبانی بزرگش هم کردام از سروهای نقره ای را به شکلی در می آورد.هر درختی را که هرس میکرد و به آن شکل میداد کمی از آن فاصله میگرفت تا شاهکار خود را بهتر ببیند و به عیب احتمالی آن پی ببرد.او سپس به بوته گل نسترن که گوهر ناز همسر تورج خان به آن خیلی علاقه داشت رسیدگی میکرد.
در وسط باغچه آلاچیقی چوبی ساخته شده بود که گلهای نسترن زرد و صورتی آن را همچون نگین انگشتری در میان گرفته بود به طوری که در فصل بهار و تابستان به شدت انبوهی گلها چوبهای آلاچیق از نظر پنهان میشد.در داخل آلاچیق یک میز و چهار صندلی فلزی سفید رنگ برای استراحت گذاشته شده بود.
پیرمرد پس از رسیدگی به باغچه به سراغ استخر رفت تا خزه های روییده بر دیواره های آن را نیز بکند و دستی به سر و گوش آن بکشد.از یک هفته مانده به تولد فرزند تورج خان قلیچ مراد و بی بی تاج پیرزن مهربان و همسر قلیچ مراد زینت که به کارهای رفت و روب شست و شوی خانه رسیدگی میکرد و نیز شهربانو که وظیفه آشپزی را بر عهده داشت همراه با دو کارگر کمکی به نظافت و خانه تکانی مشغول بودند تا وقتی که نوزاد به خانه جدید خود پا میگذارد همه چیز از پرده های اطلس و ترمه و رومیزی گرفته تا قالیچه ها و فرشهای دستباف قدیمی و گرانبها مثل خودش تو پاک باشد.همه ظرفهای نقره ای خانه زنگار زدایی شد و شهربانو شیرینی ها گردویی و زنجبیلی خوشمزه ای را که پخته بود درون بشقابهای نقره ای میچید.خانه شده بود مثل یک دسته گل و همه چیز از تمیزی برق میزد و از گرد و غبار هیچ خبری نبود.
در این میان تورج خان آنقدر خوشحال بود که سر از پا نمیشناخت و شادابی و شیطنت از سر و رویش میبارید.قلیچ مراد و بی بی تاج در طی آن همه سال که در خانه اقای برومند خدمت میکردند او را هرگز اینقدر شاد و از خودبیخود ندیده بودند.تورج سعی میکرد همسرش را لحظه ای تنها نگذارد.از تولد نخستین فرزندش که امیر نام داشت و از رنگ و رخسار و قد و بالایش پیدا بود که جوانی رعنا و مقبول خواهد شد ده سال میگذشت.
پس از به دنیا آمدن امیر گوهرناز به ناراحتی زنانه دچار شد و بهمین دلیل جنین هایش پس از هفت یا هشت هفته و یا کمی کمتر و بیشتر سقط میشدند تورج که دوست داشت چند بچه قد و نیم قد دورش با بگیرد و اصولا بچه دوست بود از پرداختن ویزیتهای گران و خرجهای مداوای گوهرناز ابایی نداشت و بی دریغ پول پرداخت میکرد.تا آنکه آنهمه دوا و درمان نتیجه داد و گوهرناز پس از نه ماه استراحت مطلق به آخرین روزهای بارداری رسیده بود و طبق نظر پزشکان تا سه روز دیگر وضع حمل میکرد.
خوشحالی امیر هم حد و اندازه نداشت.چون مثل دیگر بچه ها و دوستانش صاحب برادر و یا خواهر میشد.او همچون پروانه به دور بستر مادر میچرخید و گلهای زیبایی از باغچه میچید و برای او می آورد.
سرانجام روز موعود نزدیک شد.اما بچه که گویا برای دیدن این دنیا خیلی عجله داشت دو روز جلوتر از موعد تعیین شده به وسیله پزشک مادر را به درد زایمان دچار ساخت.تورج که میخواست همسرش وضع حملی راحت داشته باشد گل محمد راننده خود را به دنبال پزشک معالج گوهرناز که متخصص زنان و زایمان بود فرستاد.دکتر خیلی زود رسید و گوهر ناز برخلاف دوران بارداری سخت زایمانی راحت داشت.از لحظه آمدن دکتر هنوز یک ساعت نگذشته بود که ساعت شماطه دار عتیقه گوشه اتاق پذیرایی یازده ضربه نواخت و در همان لحظه صدای گریه نوزاد در فضای اتاق طنین انداز شد.
دختری تپل سفید رو با موهایی انبوه و سیاه همچون شبهای بی مهتاب و لبهایی سرخ برنگ گل انار و مژه های بلند و برگشته دومین فرزند تورج خان بود و از همان بدو تولد چنان گریه میکرد گویی از رنج و عذاب این جهان خبر داشت.
تورج در ایوان خانه بود و با بیتابی طول و عرض آن را میپیمود که بی بی تاج هیجان زده و لرزان از شدت شوق خبر تولد دخترش را به او داد.تورج پس از شنیدن این خبر یک دسته اسکناس نو بعنوان مژگانی به بی بی تاج داد که چشمان بادامی ترکمنی اش از خوشحالی برق زد.
گنبد کاووس شهری که تورج و خانواده اش در آن میزیستند به سبب نزدیک بودن به بندر ترکمن شماری فراوان از مردم مهربان ترکمن را در خود جای داده بود.قلیچ مراد پس از شنیدن خبر به دنیا آمدن نوزاد گوسفندی را که از چند روز پیش در گوشه ای از حیاط بسته بود سر برید و به تقسیم گوشت آن در میان در و همسایه مشغول شد.بی بی تاج هم منقل پر از آتش را بدست گرفت اسفند در آن ریخت.بالای سر زائو و نوزاد گرداند و گفت:بترکه چشم حسود!چشم بد از مادر و بچه دور!
مادر و دختر در بستری تمیز و راحت به خوابی عمیق فرو رفتند خوابی که گوهر ناز در طی دوران بارداری از آن محروم بود زیرا ترس از دست دادن فرزندی که در شکم داشت ذهنش را لحظه ای آرام نمیگذاشت.میشد گفت حتی در طی ده سال دوا و درمان نیز این چنین آسوده نخوابیده بود.
گوهرناز و تورج را عشقی عمیق و علاقه ای قلبی به یکدیگر پیوند میداد ولی آداب و رسوم و تربیت خانوادگی آن دو به گونه ای بود که نمیتوانستند علاقه شان را در برابر دیگران بروز دهند.این امر سبب شده بود که گوهر ناز در دوران ده ساله دوا و درمان پیوسته در این هراس باشد که نکند وضع او باعث شود تورج به فکر ازدواج مجدد بیفتد.اما درست در زمانی که گوهرناز به اوج ناامیدی رسیده بود متوجه شد باردار است و پس از آن بود که پی برد تورج شاید بیش از گذشته او را دوست دارد چون در خلوت زمزمه های عاشقانه او را میشنید و در حضور دیگران نگاههای آکنده از مهرش را میدید.
هفتمین شب تولد نوزاد فرا رسیده بود که تورج مهمانی مفصلی در خانه برپا کرد.بیشتر افراد سرشناس و ثرومتمندان گنبد کاووس در آن مهمانی شرکت داشتند و آمده بودند که تولد دومین فرزند تورج را به او تبریک بگویند.
گوهر ناز همچون ملکه ای بر روی تختی نشسته بود و تورج با نگاهی تحسین آمیز به او مینگریست و در همه مدت مهمانی چشم از او برنمیداشت.نوزاد را که مادرش پری ناز نام گذاشته بود در سبدی گذاشته و سبد را با گلهای متنوع و رنگارنگ تزیین کرده بودند.تورج دوست داشت همه دختر قشنگش را ببینند و زیبایی اش را تحسین کنند.
گوهرناز تصور میکرد که پس از به دنیا آمدن دومین فرزند امیر که دیگر در کانون توجه قرار نخواهد داشت ناراحت میشود و حسادت میکند.اما اینگونه نشد و امیر با خنده های حاکی از شادمانی در کنار سبد حاوی خواهرش مینشست و به هیچکس اجازه نمیداد به نوزاد دست بزند.این رفتار امیر تعجب خیلی ها را برانگیخته بود.
در سراسر مدت مهمانی صدای خنده و شادی و موسیقی ترکمنی در خانه و باغ سه هزار متری تورج طنین افکن بود.گوهرناز نگاههای پرمهر شوهرش را با نگاههای آکنده از محبت پاسخ میداد و از این هراس نداشت که دیگران حالت او را ببینند.تنها غمی که بر دل گوهر ناز چنگ می انداخت غم نبودن پدر و مادرش بود.او آه حسرت میکشید که چرا پدر و مادرش نیستند تا دختر زیبای او را ببینند و شاهد شادمانی خودش باشند.
گوهرناز دختر و تنها فرزند آقای سهراب فرمانفرما صاحب یک کارخانه بزرگ پارچه بافی در گنبد و دوست نزدیک پدر تورج بود که مزرعه ای چندین هکتاری و یک کارخانه پنبه پاک کنی داشت.هر دو خانواده تهرانی بودند که به دلایل شغلی از سالها پیش در گند کاووس سکونت داشتند.دوستی دو مرد بزرگ خانواده با ازدواج گوهرناز و تورج استحکان بیشتر یافته بود.
اما تورج سومین فرزند آقای عباس پورمند بود.تورج یک خواهر بزرگتر داشت بنام طلعت که نخستین فرزند خانواده بود و برادری بزرگتر از خودش بنام ایرج داشت.مراسم ازدواج و جشن عروسی تورج پسر عباس خان پورمند و گوهرناز با چنان شکوه و جلالی برپا شده بود که ساکنان گنبد هیچ گاه آن را از یاد نمیبردند و هر مراسم ازدواجی را با آن مقایسه میکردند.
یک سال پس از به دنیا آمدن امیر نخستین فرزند گوهرناز و تورج پیوند میان آن دو چنان استحکامی یافت که باعث رشک و حسد بسیاری شده بود.اما از آنجا که رسم این دنیای بی وفاست هنگامیکه امیر به 4 سالگی رسید سهراب فرمانفرما و همسرش در راه گنبد به تهران بر اثر تصادف رانندگی دلخراش کشته شدند و داغ از دست رفتنشان برای همیشه بر دل گوهر ناز ماند.
پس از فوت آقای فرمانفرما و همسرش همه دارایی او به تنها فرزندش گوهرناز رسید که در نتیجه مسئولیت تورج دوبرابر شد زیرا هم باید به امور کارخانه پنبه پاک کنی پدرش رسیدگی میکرد و هم کارخانه پارچه بافی گوهرناز را میگرداند.
پدر تورج عقیده داشت که او از ایرج با استعداد تر و مسئولیت پذیرتر است و شم اقتصادی خوبی هم دارد و بهتر از ایرج از پس معاملات تجاری بر می اید سرپرستی امور کارخانه پنبه پاک کنی را به تورج سپرد و سرکشی به مزارع پنبه و کارهای مربوط به آن را به عهده ایرج گذاشته بود.
خود ایرج میدانست که تورج در کار رسیدگی به کارخانه و معاملات محصولات کارخانه و فروش آنها مهارت بیشتر از او دارد.اما فخری همسرش که ذاتا زنی حسود و بد طینت بود پیوسته در گوش او زمزمه میکرد که پدرشان بین آنان تبعیض قائل شده و کار پردرآمدتر و ابرومنداته تر را به تورج سپرده است و اصولا عباس خان پورمند به تورج بیش از او و طلعت توجه و علاقه دارد.فخری اصولا زنی بود با شخصیتی متزلزل که میخواست برتری خود را به رخ دیگران بکشد و خود را بالاتر از همه نشان دهد و همین خصلت او باعث میشد همواره در خانواده پورمند آشوب به پا کند و میان اعضای آن اختلاف بیندازد.البته تا زمانی که مادر تورج زنده بود خوب میدانست این عروس شهر اشوب را چگونه ادب کند و سرجایش بنشاند.اما پس از کوتاه شدن دست آن پیرزن از دنیا فخری حسابی یکه تازی میکرد و به اصطلاح دم در آورده بود و با رفتار غرض ورزانه اش میانه دو برادر را بر هم میزد.ولی عباس خان پورمند که پیرمردی با تدبیر بود اجازه نمیداد دامنه اختلافات گسترش یابد و دو برادر به جان یکدیگر بیفتند.
طلعت با آنکه سن و سالی بیش از فخری و گوهرناز داشت هنوز ازدواج نکرده بود و همین امر سبب میشد که فخری پشت سر او حرف بزند و گاه و بی گاه در نزد این و آن او را ترشیده خطاب کند.اما طلعت عاقل تر از آن بود که بگذارد حرفهای یاوه و بی ارزش فخری در روابط افراد خانواده اختلاف ایجاد کند اما عباس خان پورمند هم خیلی زودتر از آنکه کسی حتی تصورش را هم بکند از دنیا رفت و در نبودن او اختلاف دو برادر بالا گرفت.
طبق قانون ارث بجا مانده از عباس خان میان طلعت ایرج و تورج تقسیم میشد و به هر یک بخشی از کارخانه و زمینهای کاشت پنبه میرسید.گوهرناز به تورج گفته بود موافق است که او کارخانه پارچه بافی متعلق به وی را بفروشد و با پولش سهم طلعت و ایرج را بخرد.
این پیشنهاد به سود هر سه نفرشان بود.تورج با مهارتی که در اداره کارخانه داشت میتوانست آن را گسترش دهد و محصولاتش را بیشتر کند.طلعت و ایرج هم با پول خود میتوانستند هر طور دوست دارند زندگی کنند و خوش بگذرانند.
وقتی تورج این پیشنهاد را به اطلاع طلعت و ایرج رساند آن دو اظهار رضایت کردند.طلعت گفت:راستش منکه اصلا دوست ندارم تنهایی توی خونه آقاجون خدا بیامرز زندگی کنم.با سهمی که از ارث به من میرسه میتونم یک خونه کوچک بخرم بقیه پولم رو هم میدم به شما داداش چون هر ماه سودش رو میگیرم.
ایرج هم که از پیشنهاد بدش نیامده بود موضوع را به اطلاع فخری رساند اما او در پاسخ گفت:بدبخت بیچاره بی عرضه تورج میخواد سهم تو و طلعت رو بالا بکشه!آخ که تو چقدر خنگی!
فخری به هیچ وجه قانع نمیشد و هیچ دلیل و منطقی را نمیپذیرفت و حرفهای طلعت و تورج هم نتوانست او را مجاب کند.
طلعت که از بی منطقی و خبث طینت فخری دل پری داشت روزی به خانه تورج رفت و هر چه از حرفهای فخری را که ایرج برایش گفته و در خاطرش مانده بود برای تورج بازگو کرد.
تورج که با نگاهی حاکی از درماندگی به خواهرش نگاه میکرد پرسید:بنظرت حالا باید چکار کنیم؟هیچ شکی ندارم که اگر اداره کارخانه را یکهفته به دست ایرج بدهیم فاتحه اش رو باید بخونیم.
طلعت گفت:آفرین داداش گل گفتی.نظر من هم همینه.البته اگر موافق باشی یه مدت مسئولیت کارخونه رو به ایرج بسپریم.مطمئنم سر یک ماه نشده به غلط کردن می افته و میگه از پس کار برنمیاد و مسئولیت رو بتو محول میکنه.ایرج اصلا اهل مسولیت به گردن گرفتن نیست.حرفهایی هم که میزنه تحریک فخری خانمه.داداش ما که برای تقسیم ارث عجله ای نداریم.بذار کارخونه کارش رو بکنه سودش را ماه به ماه تقسیم میکنیم البته اگه دوام بیاره.
تورج در حالیکه موهای امیر را نوازش میداد گفت:باشه منهم حرفی ندارم.فردا توی کارخونه موضوع رو بهش میگم.وقتی خودش دست به کار بشه پی میبره که جربزه این کارهارو نداره.
فردای آن روز وقتی دو برادر یکدیگر را دیدند تورج گفت:ببین ایرج جان من مدتیه به کارهای کارخونه پارچه بافی گوهرناز نمیرسم.برای همین سر و صداش در اومده و میگه تو فقط به کارخونه خودتون میرسی.راستش رو بخوای چند ماهیه سوددهی اون کارخونه خیلی کم شده اگر تو اعتراضی نداشته باشی یه مدت به کار کارخونه خودمون رسیدگی کن تا منهم کارخونه گوهرناز رو سر و سامونی بدم.
ایرج با لبخندی پیروزمندانه از پیشنهاد تورج استقبال کرد.او با خود گفت حالا نشونش میدم چطوری باید کار کرد!
اما هنوز سه هفته نگذشته بود که ایرج با دلخوری و حالتی که خستگی از آن پیدا بود به سراغ تورج آمد و گفت:داداش جون میدونی چیه خر ما از کره گی دم نداشت.این کار کار من نیست.بیا سهم ما رو بخر و خلاصمون کن!
تورج در دل طلعت را تحسین کرد که چنین پیشنهادی داده بود.تورج کارخانه پارچه بافی و دیگر مستغلات و املاک متعلق به گوهر ناز را فروخت و سهم طلعت و ایرج را از کارخانه پنبه پاک کنی و مزارع کاشت پنبه و باغ به ارث رسیده از پدرشان خرید.طلعت خانه ای کوچک در نزدیکی باغ پدرش که اکنون به تورج تعلق داشت خرید و بقیه پولش را هم به تورج داد تا با آن کار کند و سودش را به او بپردازد.البته مدت چندانی نگذشت که طلعت ازدواج کرد و پس از گرفتن پولش از تورج برای آنکه بعنوان سرمایه در اختیار شوهرش قرار دهد به تهران نقل مکان کردند.
ایرج پس از گرفتن سهم خودش از ارث قصد داشت بهمراه همسرش فخری و پسرش پرویز که در حدود 4 سال از امیر بزرگتر بود راهی روسیه شود و به اتفاق چند نفر شرکتی برای صادرات و واردات کالا از راه ابی میان ایران و روسیه تاسیس کند.او تصمیم گرفته بود خانه ای را که در گنبد داشت بفروشد اما تورج او را از اینکار منصرف کرد و گفت:ببین داداش تو به اندازه کافی پول داری پس بذار این خونه همینجور بمونه.خدا رو چه دیدی شاید روزی خواستی برگردی ایران دست کم یک سرپناه داری که زن و بچه ت رو توش جا بدی.
ایرج این حرف خیرخواهانه تورج را پذیرفت و با گرفتن همه سهمش آماده سفر شد.روزی که قرار بود خداحافظی کنند فخری خانم نتوانست جلو خود را بگیرد و با حالتی طلبکار به تورج گفت:باشه تورج ما که رفتیم ولی این رسمش نبود که سهم شوهرمو مفت و مسلم از چنگش در بیاری!نوبت ما هم میشه...
تورج که از اینهمه خبث طینت فخری آتش گرفته بود.درپاسخ او خندید و گفت:فخری خانم شاعر میگه هر کسی از ظن خود شد یار من...حالا شما هم قیاس به نفس میکنین ولی...اصلا بگذریم.
ایرج که شرکت مورد دلخواهش را تاسیس کرده بود.اوایل گهگاه نامه میفرستاد اما در حدود 9 ماه گذشته بود که نامه ها قطع شد و او حتی به نامه هایی که تورج و طلعت برایش مینوشتند پاسخ نمیداد و دیگر هیچ کس از او و خانواده اش خبر نداشت.
رفتن ایرج و فخری بیش از همه گوهرناز را خوشحال کرد.چون در دوره درمان که جنینهای او یکی پس از دیگری سقط میشد فخری به هر مناسبتی نیش زبان میزد و دل گوهرناز را بدرد می آورد.
رابطه ایرج و تورج چندان صمیمانه نبود ولی تورج که قلبی رئوف و مهربان داشت از دوری برادر دلتنگ بود به طوری که در هر مجلس و مهمانی جای او را خالی میکرد و نامی از او به میان می آورد.در مهمانی مفصلی که به افتخار روز تولد گوهر ناز برپا شده بود پس از باز کردن هدایایی که مهمانان برای گوهر ناز آورده بودند تورج هم هدیه خود را که سند ششدانگ یک باغ مرکبات بود به گوهر ناز داد و در حضور همه از اعتمادی که به وی کرده بود سپاسگزاری کرد و گفت که داشتن چنین همسری مایه افتخار اوست.
هنگامیکه مهمانان به خانه هایشان برگشتند زنان با نیش و کنایه به شوهران خود میگفتند که زن داری یعنی این و بحال گوهر ناز غبطه میخوردند.
فصل 2
چرخ روزگار لحظه ای از حرکت باز نمی ایستاد.روزها جای خود را به شبها میدادند باز بساط شبها را برهم میزدند و خود یکه تاز میشدند.به این ترتیب ماهها و سالها می آمدند و میرفتند.اما این گذر زمان تنها بر محبت و صمیمیت میان اعضای خانواده تورج می افزود.
باغ بزرگ تورج در هر فصل زیبایی خاصی داشت.در بهار غرق در شکوفه بود و در تابستان سایه های درختان تنومندش محلی برای استراحت.وقتی پاییز فرا میرسید برگهای زرد قرمز و نارنجی و قهوه ای تابلویی چنان زیبا می آفرید که هر بیننده ای را به تحسین وا میداشت.البته زحمات قلیچ مراد در رسیدگی به درختان و گلها و چمنها و جلوه بخشیدن به آنها بی تاثیر نبود.
امیر به سن نوجوانی رسید و 15 ساله بود و به پری ناز 5 ساله خیلی علاقه داشت.او هر روز که از مدرسه می آمد ابتدا بوسه ای بر گونه خواهرش میزد و از رخدادهای جالب توجه و بامزه مدرسه برایش تعریف میکرد و پری ناز هر روز مشتاقانه منتظر بود برادرش از مدرسه برگردد و با او بازی کند.
روزها آرام و بدون رخدادی خاص میگذشت.در طی این مدت طلعت صاحب دو فرزند شده بود پسری بنام سهراب که دو سال داشت و دختری که بتازگی به دنیا آمده بود و اسمش را تهمینه گذاشته بودند.مهدی شوهر طلعت مردی بود آرام سر به زیر و خانواده دوست و طلعت از زندگی خود بسیار راضی بود و کشتی زندگی آنان بی آنکه دستخوش طوفان حوادث شود آرام آرام بر سطح امواج به پیش میرفت.زندگی آن قدر بی دغدغه خاطر میگذشت که طلعت گاه زیر لب زمزمه میکرد:نکند سر برسد غصه ای از پس کوه...
لحاف سفید و نرم برف بر سراسر گنبد مزارع پنبه و درختان کهنسال باغ تورج خان پورمند گسترده شده بود.دانه های ریز و تند برف همچنان در حال باریدن بود و تورج در اتاق نشینمن بر روی مبل راحتی کنار شومینه لم داده و موهای شبق رنگ پری ناز را که بر روی زانوهایش نشسته بود نوازش میکرد که ناگهان در اتاق با شدت باز شد.
قلیچ مراد و پشت سرش سوزی سرد وارد اتاق شد.او که سراسیمه مینمود.نفس زنان گفت:آقا آقا حدس بزنین کی اومده؟
-از کجا باید بدونم کی اومده؟اون هم توی این برف و سرما!
-آقا ایرج خان اومدن!دم در وایستادن.
تورج که تا آن لحظه لبخندی بر لب داشت ناگهان غرق در شگفتی شد و گفت:ایرج!داداشم؟خب چرا دم در وایساده بدو راهنماییش کن بیاد اینجا بدو چرا معطلی؟
-چشم آقا.
چند لحظه بعد در اتاق باز شد و اینبار ایرج بداخل امد.آیا خود ایرج بود نه!چرا اینقدر تکیده شده بود؟او که 43 سال بیشتر نداشت.یعنی فقط 1 سال بزرگتر از تورج پس چرا موهایش اینقدر سفید شده و شکل و شمایل مردان مسن 60 ساله را پیدا کرده بود؟چشمانش هم دیگر برق سابق را نداشت.در طی 5 سال گذشته چه چیزی او را آنقدر آزار داده و به این شکل در آورده بود؟
تورج در حالیکه این پرسشها را از خود میکرد ایرج را سخت در آغوش گرفت و هر دو برادر از شوق اشک ریختند.اما گریه ایرج به هق هق بدل شد و تورج دریافت بی گمان رخدادی ناگوار به وقوع پیوسته.دلش هری ریخت.نکند به سر زن و پسرش بلایی آمده بود که خودش تنها برگشته بود؟
در این هنگام گوهر ناز هم بداخل اتاق آمد و با دیدن برادر شوهرش یکه خورد و حال و روز خودش و فخری خانم و پرویز را پرسید.ایرج که آرام شده بود پس از بغل کردن پری ناز و بوسیدن او و نوازش موهایش گفت:خیالتون راحت باشه اونها صحیح و سالمن...اما خودمونیم این پری ناز چقدر خوشگل شده!خدا حفظش کنه چقدر ناز و مامانیه.
گوهر ناز پرسید:پس فخری خانم و پرویز چون کجا هستند؟مگه با هم تشریف نیاوردین؟
-نه زن داداش فخری و پرویز و دخترم پرستو هنوز اونجا هستن.
لبخندی به پهنای صورت بر لب تورج نشست و گفت:خب مبارکه داداش!دخترش دار هم که شدی.
-آره داداش جون از اینجا که میرفتیم فخری دو ماهه حامله بود و 7 ماه بعد اونجا فارغ شد.
-پس پرستو چون از پری ناز 7 ماه کوچیکتره.پری ناز که برای ما خیلی خوش قدم بوده و از روز به دنیا آمدنش زندگی ما روزبروز رونق پیدا کرده.تازه خبر نداری طلعت هم تازگی دختر دار شده.
تورج دید که چشمان ایرج همچنان که به او دوخته شده پر از اشک شد.گوهر ناز با دیدن این صحنه برخاست و از اتاق خارج شد چون تصور میکرد دو برادر حرفهایی دارند که لازم است بدون حضور او به همدیگر بزنند.
ایرج آهی از ته دل کشید و گفت:میدونی چیه داداش رفتن من از همون اول کار اشتباهی بود.اما خدا بگم این فخری رو چکار کنه مثل شیطون تو جلدم رفت و وسوسه م کرد.همش میگفت خیلی ها رو میشناسم که اینکارو کردن و هنوز 2سال نشده تونستن کارخونه بخرن.
تورج پرسید:پس چرا به نامه های ما جواب نمیدادی و ما رو از حال خودت بیخبر میگذاشتی؟
-میدونی زندگی مون بدک نبود.اوضاعمون جور بود اما بعد از یه مدت خونه مون رو عوض کردیم.
-پس برای همین بود که نامه هامون هم به دستت نمیرسید؟
-نه نامه هاتون که به دستم میرسید یعنی صاحب خونه قبلی مون اونها رو بمن میداد ولی فخری که چشم دیدن خانواده منو نداره نمیگذاشت براتون نامه بدم.چند بار هم نامه هایی رو که براتون نوشته بودم به هوای انداختن توی صندوق پست از من گرفت ولی اونها رو گم و گور کرد.
ایرج ساکت شد لحظاتی به گلهای قالی چشم دوخت و سپس ادامه داد:وضعمون مرتب بود تا اینکه یکسال پیش یکی از کشتی هامون که محموله ای رو به ایران حمل میکرد غرق شد و همه دار و ندار شرکت از بین رفت و منهم تقریبا هر چی داشتم از دست دادم.
بار دیگر اشک از چشمان ایرج سرازیر شد و گفت:نمیدونم چرا زندگی به اون خوبی رو که اینجا داشتم ول کردم و رفتم دیار غربت...عجب غلطی کردم همش به این دلیل بود که به حرف فخری گوش کردم.
تورج گفت:داداش فکر نکن میخوام سرزنشت کنم ولی من همون وقت هم بهت گفتم نرو ولی تو گوش نکردی حالا هم که شکر خدا هم خودت سالمی هم زن و بچه هات.برو دستشون رو بگیر بیار اینجا.خونه هم که داری همه چیز رو از نو شروع کن...
ایرج خنده تلخی کرد و گفت:منکه از خدا میخوام برگردم اما فخری راضی نمیشه.اون میگه پیش سر و همسر آبرو دارم و اگر این طوری برگردم خیلی خجالت میکشم.خلاصه هر چی بهش میگم یک بهانه ای می اره.چه میدونم شاید قسمت من این بوده.به هر حال الان اومدم که هم دیداری تازه کنم هم اینکه خونه رو بفروشم تا بلکه با پولش باز هم به کار تجارت مشغول بشم.
در این هنگام امیر هم از مدرسه بخانه برگشت و با دیدن عمو غرق در شادی شد.او را در بغل گرفت و بوسید.
تورج که با فروش خانه مخالف بود گفت:ایرج جان فکر نمیکنی ممکنه اون اتفاق باز هم بیفته؟این دفعه اگه مال و منالت رو از دست بدی پاک ورشکست و مفلس میشی.اونوقت میخوای چه کار کنی؟
-داداش الان که زن و بچه هام توی دیار غربت موندن خودم هم همه دار و ندارم رو از دست دادم مگر چاره ای غیر از فروش خونه دارم؟
تورج که دید ایرج تصمیم خود را گرفته است و واقعا به پول نیاز دارد تصمیم گرفت معادل پول خانه را به او بدهد و چون نمیخواست ایرج تصور کند که او از موفقیت وی سوء استفاده میکند قصد داشت معامله را محضری نکند و تنها بنچاقی بنویسد و هر دو امضا کنند.
چند روز بعد تورج تصمیمش را عملی کرد و ایرج پس از گرفتن پول سرزدن به طلعت و شوهر و بچه های او راهی روسیه شد و زندگی بار دیگر روال عادی خود را از سر گرفت.
کارهای کارخانه خیلی خوب پیش میرفت و محصولاتش فروش خوبی داشت به طوری که رونق کسب و کار به تورج اجازه داد دستگاهها و ماشینهای جدید و پیشرفته از خارج از کشور وارد کند و کارایی کارخانه را بالا ببرد و تولید را افزایش دهد.فردا روشن مینمود و اینده آکنده از شادی و سعادت.