دوتا رفیق بودند که توی بازار تهران کار میکردند.یکی شون اوضاع کاسبی خوبی نداشت.
یه مدت گذشت و این دو رفیق از هم دور شدند.
بعد چند سال،یکیشون وضع مالیش خوب شد. رفیقش دیدش.گفت: حاجی چطور وضعت خوب شد؟
طرف جواب داد :خدا کمکم کرد و الان وضع مالیم خوب شده.
رفیقش گفت: حاجی چرت نگو ،بگو با کی زد و بند کردی؟
بازم طرف همین حرف تکرار کرد : "خدا کمکم کرد"
خلاصه چند بار از رفیقش اصرار دید که همش میگفت : حاجی ما رو سیاه نکن بگو کی هوات داشته؟
اخر سر طرف مجبور شد و گفت :"راسیتش فلان بازاری کمکم کرد و دستم گرفت!"
دوستش گفت :دیدی من الکی حرفی نمیزنم .معلوم بود یکی کمکت کرده
طرف برگشت گفت: "خاک برسرت که خدا رو به اندازه یک بازاری قبول نداری ،چند بار گفتم که خدا کمکم کرد ولی تو کمک یک بازاری رو قبول کردی"
#بعضی وقتها نیاز به ترازو داریم : تا ببینیم با خودمون چند چندیم.