طرفداری- قانونی در بوندی داریم که همه کم و بیش از بچگی به آن عادت می کنند. وقتی گوشه خیابان 15 نفر ایستاده اند و فقط یکی از آن ها را می شناسید، یا باید سرتان را پایین بیندازید و بروید، یا از دور دست تکان دهید و یا باید پیش آن ها رفته و با هر 15 نفر حاضر در جمع دست بدهید. در غیر این صورت دور از ادب است و آن 14 نفر هرگز بی ادبی شما را فراموش نمی کنند.
خنده دار است نه؟ تمام سال هایی که در بوندی زندگی کردم، این آداب را رعایت کردم. در مراسم بهترین های سال فیفا، درست قبل از شروع مراسم، با پدر و مادرم قدم می زدم و ژوزه مورینیو را آن طرف اتاق دیدم. قبلا هم ژوزه را دیده بودم اما او با چهار یا پنج نفر دیگر ایستاده بود و صحبت می کرد. آن لحظه می خواستم به مورینیو سلام بدهم و می دانستم اگر اینکار را انجام دهم، طبق عادت به آن 4 نفر دیگر هم سلام خواهم داد.
«بهتر نیست برای مورینیو دست تکون بدم؟ اصلا برم یا نه؟» بالاخره تصمیم گرفتم بروم و با او دست بدهم. سپس با دوستانش هم دست دادم. «بونژو» می گفتم و سپس دست می دادم. «بونژو، بونژو، بونژو، بونژو» و اوضاع خنده دار شده بود چون می توانستم از قیافه آن ها ببینم که متعجب شده بودند و می گفتند «اوه، قراره به هممون سلام کنه؟ با هممون دست بده؟»
پیش از آن، هیچوقت در استادیوم بزرگی بازی نکرده بودم. ترسیده بودم؛ هراس داشتم و حتی نتوانستم خوب بدوم چون تحت تاثیر جو بودم. بعد از بازی، مادرم به سمت من دوید و گوشم را کشید. او به خاطر بازی بدی که انجام دادم، عصبانی نبود، بلکه به خاطر ترسم، عصبانی بود. سپس که آرام شد، گفت «قراره همیشه یادت بمونه. باید همیشه به خودت اعتماد داشته باشی. ممکنه شکست بخوری، حتی ممکنه 60 موقعیت گل رو از دست بدی. اهمیتی نداره اما اینکه به خاطر ترس بازی نکنی، کل زندگیت ولت نمی کنه.»
واقعا آن حرف ها عین حقیقت بودند و باعث تغییر من شدند. پیش از این هیچوقت در زندگی به خاطر فوتبال نترسیده بودم. بدون مادرم، پدرم و افراد نزدیک به من، هیچ کیلیان ام باپه ای به وجود نمی آمد. احتمالا چون داستان زندگی من و شما یکی نیست، نتوانید حرفم را درک کنید اما برای مثال وقتی 11 سالم بود، برای چند روز به لندن رفتم تا با تیم جوانانشان تمرین کنم. به قدری هیجان زده بودم که نمی خواستم اصلا به دوستانم بگویم کجا می روم.
وقتی به خانه برگشتم، دوستانم پرسیدند «کیلیان، کل هفته کجا بودی؟» من هم می گفتم: «تو لندن بودم. تمرینات جوانان چلسی.» آن ها هم می گفتند «غیرممکـــــنه!» ولی قسم می خوردم که حقیقت داشت و حتی دروگبا را هم دیده بودم. با ناامیدی می گفتند «کیلیان دروغ میگی. دروگبا، بچه های اهل بوندی رو چرا باید ببینه؟ اصلا ممکن نیست این حرف.»
آن روزها تلفن همراه نداشتم بنابراین از پدرم خواستم تلفن خودش را به من بدهد. عکس هایی که گرفته بودیم را به بچه ها نشان دادم و بالاخره باورم کردند. مهم ترین چیز این بود که اصلا هیچوقت به من حسادت نکردند و مثل من واقعا خوشحال شدند. هیچوقت حرفشان را فراموش نمی کنم، انگار که هر روز دائما در ذهنم تکرار می شود. آن لحظه در رختکن بودیم و لحظه لحظه آن روز را به یاد دارم.
«کیلیان؟ میشه ما رو هم با خودت ببری اونجا؟» طوری صحبت می کردیم که انگار لندن در سیاره دیگری قرار دارد. «اما بچه ها، کمپ تموم شده. نمیشه بریم.» همینطور که به گوشی خیره شده بودند و می خندیدند، آن حرف مهم را بر زبان آوردند. «کیلیان، انگار که ما هم تو این لحظه کنارتیم.» برای همین انقدر این چیزها را دوست دارم. بعد از تجربه بوندی، به پدر و مادرم التماس می کردم اجازه دهند به تیم بزرگی بروم. البته باید جای پدر و مادرم هم بودید تا درک می کردید.
چیزی که آن ها می خواستند، این بود که در خانه بنشینم و مثل یک بچه عادی زندگی کنم. شاید درک نمی کردم اما احتمالا این به صلاح من بود. از این سختی ها، درس های زیادی یاد گرفتم. چیزهایی یاد گرفتم که هیچوقت نمی توانستم در یک حباب بسته و خفقان آور [فضای آکادمی] یاد بگیرم. پدرم 10 سالی می شد که مربی من بود. حتی او بود که مرا به آکادمی کلی فونتین می برد. واقعا از آن کلاس ها نهایت استفاده را می بردم. آخر هفته ها دوباره برمی گشتم و برای آاس بوندی بازی می کردم. همه چیز خوب پیش می رفت چون سراسر فوتبال بود. پدرم هیچوقت مقابل رویاهایم نایستاد.
یک روز در تیم بوندی بازی می کردم و گوشه زمین قرار داشتم. توپ روی پای راستم بود. صدای پدرم را می شنیدم که می گفت «روی پای چپت کار کن.» آن لحظه تصمیم گرفتم پاس بلندی با پای چپ ارسال کنم. موفق نشدم و حریف توپ را گرفت و ضدحمله زد. چهره پدرم را دیدم که عصبانی شده بود. هنوز هم صدای داد و فریادش را می شنوم. «کیلیان، اینجا قرار نیست فانتزی بازی کنی. چند روز بعد، درست قبل از تولد چهارده سالگی، اتفاقی باورنکردنی رخ داد. فردی از رئال مادرید با پدرم تماس گرفت و از من دعوت کرد که برای یک جلسه تمرینی به اسپانیا بروم. خبر شوکه کننده ای بود، زیرا آن ها در واقع به پدر من گفته بودند که زیدان دوست دارد پسرت را ببیند. در آن زمان، زیزو مدیر ورزشی بود. البته که روی ابرها بودم و از شدت خوشحالی، نمی دانستم چکار کنم.
در 13 سالگی، معمولا استعدادیاب ها می آیند و بازی هایتان را تماشا می کنند. شما باید آن ها را تحت تاثیر قرار دهید و خانواده ام هم می خواستند از من مراقبت کنند. در نتیجه نشد که به تمرینات رئال مادرید بروم. چند روز بعد، به عنوان کادوی تولد مرا به مادرید بردند و با سران باشگاه رئال مادرید هم هماهنگ کرده بودند! فراموش نمی کنم که موقع ورود به شهر، زین الدین زیدان به استقبال ما آمد و در پارکینگ با ما ملاقات کرد. خودروی زیزو واقعا قشنگ بود. وقتی مرا دید، گفت «برو صندلی جلو بشین تا تمرینات ببرمت.»
اما واقعا شوکه شده بودم و با خودم می گفتم «کفشامو دربیارم؟» واقعا خنده دار بود چون اتوموبیل زیزو بی نهایت قشنگ بود. او که دید تردید دارم، خندید و گفت «برو بشین.» زیدان تا تمرینات مرا همراهی کرد و مدام با خودم می گفتم «وای تو ماشین زیزو هستم. من، کیلیان از بوندی، تو ماشین زیزو!» همین احساس را در جام جهانی روسیه داشتم.
درست قبل از بازی با استرالیا، در تونل منتظر بودیم تا وارد زمین شویم. به عثمان دمبله نگاهی کردم و دیدم که مثل من می خندد و سرش را تکان می دهد. به او گفتم «ببین پسرک اهل اوو و بوندی دارن تو جام چهانی بازی می کنن.» عثمان گفت «پسر، باور نمی کنم.» وارد زمین شدیم و حمایت 65 میلیون انسان را حس کردیم. صدای همسایه هایمان را شنیدیم که حمایتمان می کردند. صدای بچه های بوندی، صدای فریادهایی که می گفتند «زود باشید بچه ها، ما فرانسه ایم.»
با احترام
کیلیان ام باپه
▬ برای خواندن سایر قسمتهای مجموعه The Players Tribune، روی برچسب این مجموعه یادداشتها کلیک کنید. در این مجموعه، به چالش ها و دغدغه های بازیکنان بزرگ و جوان، از کودکی تا به امروز پرداخته شده است.