و دیگر جوان نمی شوم
نه به وعده ی عشق و
نه به وعده ی چشمان تو
و دیگر به شوق نمی آیم
نه در بازی باد و
نه در رقص گیسوان تو
چه نامرادی تلخی !
ودریغا !
چه تلخ فرو میریزم
با سنگینی این غربت عمیق
در سرزمین اجدادی خویش
و دریغا
چه عطشناک و پریشان
پیر میشوم
در بارش این گستره ی تشویش
در خانه ی خورشید ها و خاطره ها
دریغا ، چه بی برگ و بال لال می شوم
در دوردست آن گل ها
گمان ها
و گفتگوها
و مگر فراموش میشود
سرانجام آن جستوجو ها
و آن چشمه و چشم انداز آواز و آرزو ها
و مگر فراموش می شود
آن بهاری که آمده بود
با رقص شکوفه هایش
و وعده ی همان بهار
که در کرامت ِ درختان تابستانیش
هیچ سبد و سفره ای
بی نصیب نخواهد ماند
از سرشاری میوه های مهربانیش
و دریغا بر من
چگونه فراموش می شود
سبد ها و سفره هایی
که سالهاست
نه سیب را میشناسد
و نه مهربانی را
و دریغا بر من
چه لال و بی برگ و بال
پیر میشوم
در این سوی دیوارهایی
که از من دزدیده اند ، سیب را و جانمایه سرود های جوانی را
و دیگر جوان نمی شوم ،
نه به وعده ی این بهاری که آمده است
نه به وعده ی آن شکوفه های شکستنی ...