علی ۰۲۱آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فكر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله یی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر كنج خانه صحنه یی از داستان اوست
در ختم خویش هم بسر كار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل كوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته بسر
كفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فكر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن ، همه برف است كوچه ها
او از میان كلفت و نوكر ز شهر خویش
آمد به جستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد
آمد كه پیت نفت گرفته بزیر بال
هر شب در آید از در یك خانه فقیر
روشن كند چراغ یكی عشق نیمه جان
او را گذشته ایست ، سزاوار احترام :
تبریز ما ! بدور نمای قدیم شهر
در ( باغ بیشه ) خانه مردی است با خدا
هر صحن و هر سراچه یكی دادگستری است
این جا بداد ناله مظلوم می رسند
این جا كفیل خرج موكل بود وكیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف می دهم كه پدر رادمرد بود
با آن همه درآمد سرشارش از حلال
روزی كه مرد ، روزی یك سال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یك چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
نه ، او نمرده ، میشنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و كله می زند
ناهید ، لال شو
بیژن ، برو كنار
كف گیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش می پزد
او مرد و در كنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یك ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت كه بما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت :
این حرف ها برای تو مادر نمی شود .
پس این كه بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من كشید
لیوان آب از بغل من كنار زد ،
در نصفه های شب .
یك خواب سهمناک و پریدم به حال تب
نزدیک های صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا ،
راز و نیاز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
كانون مهر و ماه مگر می شود خموش
آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آن كه دلش زنده شد به عشق
او با ترانه های محلی كه می سرود
با قصه های دلكش و زیبا كه یاد داشت
از عهد گاهواره كه بندش كشید و بست
اعصاب من بساز و نوا كوک كرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده كاشت
وانگه به اشک های خود آن كشته آب داد
لرزید و برق زد بمن آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
او پنج سال كرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه كرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ
تنها مریض خانه ، به امید دیگران
یک روز هم خبر : كه بیا او تمام كرد .
در راه قم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچید كوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط كج و كوله و سیاه
طوماز سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یكی نماز
یك اشک هم به سوره یاسین چكید
مادر به خاک رفت .
آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش كرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت بدور چراغ ماه
معلوم شد كه مادره از دست رفتنی است
اما پدر بغرفه باغی نشسته بود
شاید كه جان او به جهان بلند برد
آن جا كه زندگی ، ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر ، كه بدرقه اش می كند بگور
یك قطره اشک ، مزد همه زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر به خواب ، خوش
منزل مباركت .
آینده بود و قصه بیمادری من
ناگاه ضجه یی كه بهم زد سكوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می كشید
دیوانه و رمیده ، دویدم بایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان كوشش و تلاش
چشمان نیمه باز :
از من جدا مشو
می آمدیم و كله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می كنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم
خاموش و خوفناك همه می گریختند
می گشت آسمان كه بكوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهكار من سیاه
وز هر شكاف و رخنه ماشین غریو باد
یك ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و بمغز من آهسته می خلید :
تنها شدی پسر .
باز آمدم به خانه چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه كنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده كرد ولی دلشكسته بود :
بردی مرا به خاک كردی و آمدی ؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم بخنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ی وای مادرم
گردآوری:بخش فرهنگ و هنر بیتوته