طرفداری- روزنامه شرق در یادداشتی به جهان پهلوان غلامرضا تختی و برخی اتفاقات پرداخته است.
صادق زیباکلام- خواستم یادداشتی بنویسم و بگویم چرا دیگر کسی مثل تختی پیدا نشد؟ اما دیدم که عنوان خیلی درست نیست، چراکه اتفاقا مثل تختی یا در ردیف تختی یکی دیگر هم پیدا شد: ناصر حجازی. ناصرخان، به تعبیر و لفظی که طرفداران استقلال از او نام میبردند، یک فوتبالیست نبود، همچنانکه غلامرضا تختی هم یک کشتیگیر نبود؛ ناصرخان یک مربی یا سرمربی و دروازهبان هم نبود. ناصرخان یک پهلوان بود. به تعبیر بچههای تهران، ناصرخان بامرام بود و مرام داشت؛ همان مرامی که در مرحوم غلامرضا تختی هم بود و مردم عاشقش بودند.
ما فوتبالیستهای طراز اول فراوان داشتهایم؛ چه در گذشتههای دور و چه نزدیک؛ حمید شیرزادگان، همایون بهزادی، پرویز قلیچخانی، اکبر کارگرجم، علی پروین، علی دایی و بسیاری دیگر هم فوتبالیست بودند و هستند، ولی ناصرخان نیستند؛ همچنانکه حبیبی، منصور برزگر، سوختهسرایی و خادمها هم کشتیگیران قدری بودند و کلی هم مدال کسب کردند و ایبسا بسیاری از آنها از تختی هم بیشتر مدال آوردند، اما تختی نشدند. چه میشود که برخی از ورزشکاران اسطوره میشوند، اما برخی دیگر صرفا قهرمان باقی میمانند؟ آیا ربطی به تعداد مدالها پیدا میکند یا ربطی به تعداد دفعات قهرمانشدن و در بالای سکو قرارگرفتن؟ علی دایی و علی پروین بدونتردید از نظر فوتبال و صرف فوتبال بالاتر از ناصرخان هستند، اما هیچکدام آنها جایگاهی را که ناصرخان در قلب و روح ملت دارد پیدا نکردند. رمز تختیشدن و رمز ناصرخانشدن در چیست و در کجاست؟
در اتاقم یا در دفترم، در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران تصاویر زیادی از چهرهها، شخصیتها و بزرگان این مرزوبوم به دیوار آویخته شده است. یک تصویر است که در نوع خود جالب است و شاید در نگاه اول خیلی ارتباطی به تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی ایران پیدا نکند: تصویر جهانپهلوان تختی است که از ملبورن یا یک مسابقه بینالمللی دیگری با افتخار بازگشته و حالا محمدرضا پهلوی، میخواهد به گردن او مدال بیاویزد. علیالقاعده جهانپهلوان میبایست سر خم کند، قدری دولا شود تا اعلیحضرت بتواند مدال را به گردنش بیاویزد، اما جهانپهلوان استوار ایستاده و در برابر شاه به نظر میرسد که در آن عکس حاضر نیست سر خم کند؛ همان شاهی که همه بزرگان مملکت تا کمر جلویش خم میشدند و با افتخار دست همایونی را میبوسیدند. اما تختی حاضر نشده سر خم کند و نه حتی حاضر شده که تا حدودی گردنش را پایین بیاورد و این محمدرضای پهلوی است که میبایست قدری خودش را بالا بکشد تا بتواند مدال طلا را بر گردن قهرمان بیاویزد. هم شاه معنی سر خمنکردن تختی را میفهمید و هم بیستوچند میلیون جمعیت ایران سالها قبل که تختی آقای تهران بود آن سر خمنکردن را میفهمیدند. حاجت به گفتن نیست که البته تختی میبایست هزینه سر خمنکردن را میپرداخت. او هم میدانست که سرخمنکردن هزینهبردار است؛ هم او میدانست این را و هم ملت ایران. با وجود همه اینها تختی حاضر نشد سر خم کند یا دستکم در آن تصویر اتاق من که در آن در لحظه برداشته شده سر خم نکرده؛ کسی چه میداند شاید در لحظات بعد او سر خم کرده باشد، اما نسل ما عاشق این بود که تصور کند تختی سر خم نکرده است.
ناصرخان هم از نسل و از نژاد جهانپهلوان بود. نه به دنبال ریاست بود و نه به نبال مجیز مسئولان تربیت بدنی و مسئولان ورزش کشور گفتن. او مردمدار بود و مردم هم برای او ارزش قائل بودند و او را میستودند. صدها نفر جلوی بیمارستان در یکی، دو هفتهای که در پایان حیاتش بهسر میبرد تجمع کرده بودند و برای سلامتیاش دست به دعا برداشته بودند. اتفاقا به واسطه آنکه او فوتبالیست ارزندهای بود که انصافا هم بود، آنجا جمع نشده و دست به دعا برنداشته بودند؛ آنها برای عزتنفس، برای غرور و برای آزادگی ناصر حجازی آنجا جمع شده بودند.
بازی به پایان میرسد. 90 دقیقه تمام میشود، حتی وقت اضافی هم تمام شده و نهایتا داور سوت پایان را میزند، اما ناصرخان همچون در زمین ایستاده و در زمین باقی خواهد ماند، درحالیکه همه رفتهاند همچنان که پیشکسوت و مرادش، جهانپهلوان تختی، هم در وسط تشک کشتی و با قد برافراشته و سربلند ایستاده است.
غلامرضا تختی، بلای جان چه کسانی است؟
رسول خادم
زمان زندهبودنش هم، خیلیها از وجودش در رنج بودند. وجودش قهرمانیهای آنها را کمرنگ میکرد. نور ستارهبودنشان را کمسو میکرد. وجودش و نوع رفتارهایش در فعالیتهای اجتماعی، جلوی دیدهشدن نمایشهای توخالی بسیاری از آدمهای ناخالص را میگرفت. حالشان بد میشد. وقتی مسئولیت شهرداری تهران را نپذیرفت، خیلی از آدمهای فعال در سیستم وقت را زیر سؤال برد. کاسبان سیاسی و اهالی سیاستزده زمان خودش هم از دستش در امان نبودند. وارد سیاست و جریانهای سیاسی (جبهه ملی) شد، اما هنگام خروج، آدم هیچکدام از سیاسیون نبود. به دکتر مصدق اعتقاد داشت، اما نه آدم جریان سلطنت شد و نه جریانهای جبهه ملی و تودهایهای مقابل حکومت پهلوی و نه حتی آدم دکتر مصدق! خودش بود و همین خودبودنش، بلای جان خیلیها میشد. درواقع «خطکشی» شده بود برای اندازهگرفتن شَرفِ مابقی شخصیتهای اجتماعی مطرح. در ظاهر همه دوستش داشتند و چهره موردعلاقه همه مردمان و غیرمردمان بود، اما در پنهان دشمنان زیادی داشت؛ البته نه دشمنانی از جنس مردم. آنقدر عرصه را برایش تنگ کردند و او هم آنقدر پای اعتقادات خودش ایستاد که تنهایتنها شد. در تنهایی کسی نفهمید که برای حفظ عزت و آزادگیاش، خودش را کشت یا کشتندش. البته چه فرقی میکند. آدمیزادی که در نبرد با جماعت زورگو، بهخاطر پایبندی به اعتقاداتش، در سهکنجیِ انتخابِ آدمِ کسیبودن یا آزاد و آزادهزیستن قرار بگیرد، چه به دست دژخیمان بمیرد یا به دست خودش او را بکشند، «مجاهد» مرده است. بالاخره «غلامرضا تختی» مرد. در طول یک دهه از مرگش تا تغییر نظام سیاسی در سال ۵۷، تعداد تصاویر منتشرشده از او در رسانههای عمومی، به تعداد انگشتان دو دست هم نرسید. اما با تغییر نظام سیاسی، نامش از بسیاری از نامهای مطرح در عرصه عمومی جامعه، زندهتر بود. گویا مردمان سرزمینش در این سالهای سانسورشدن یاد از او، در عالم خلوت و پنهان خودشان، نام او را زمزمه میکردهاند. چه زنده بود نام تختی و چه استقبالی شد از لقب جهانپهلوانیاش برای مردمانی که بیش از یک دهه از او، در رسانههای عمومی چیزی نشنیده بودند! خیابان، کوچه، ورزشگاه، سالنهای ورزشی و ... بود که پیدرپی به نامش شد. مردم آشکارا و بدون هیچ پنهانکاری با نماد و مصداق پهلوانیشان به سادگی و صمیمیت، دوباره زندگی کردند. کاری هم نداشتند تفسیر مدیران سیاسی از تختی و زیستن و مرگ او، چقدر با تعریف آنها همسان است یا متفاوت. روزگارِ زیستنِ مردمانِ سرزمینِ من، با پهلوانانشان بهگونهای است که هرچقدر در مسیر زندگی، تنهاتر و بدون حامیتر شوند، بیشتر با او (پهلوان) زندگی میکنند و تواناییهای نداشته خود را برای گرفتن حقشان، در وجود او جستوجو میکنند. نمیدانم! شاید خود را از این طریق آرام میکنند و شاید امیدهای نداشته زندگیشان را با یاد و ذکر نیکیها و تواناییهای پهلوانانشان، در ذهن و روانشان خلق میکنند. بههرحال «وصف العیش، نصف العیش» (گفتن از زیباییها و خوشیها، نیمی از لذت واقعی آن را به همراه دارد). در این سالها ، هرچقدر از زمان مرگ او فاصله گرفتیم، تختی روزبهروز بزرگتر شد. روزبهروز بیشتر به چشم آمد. روزبهروز زندهتر شد. جای خالیاش را کسی پر نکرد، اما خودش پررنگتر و پررنگتر شد. بیش از یک سال است که باز زمزمه ترسِ از بزرگی او به گوش میرسد. البته کار از زمزمه هم گذشته است. فیلم سینمایی میسازند تا جهانپهلوانی سترگ را در قالب قهرمان و ورزشکاری دوستداشتنی جای دهند. دلیلِ مرگش را به همان شیوهای که ساواک پس از فوتش دنبال کرد، به اختلافات داخلی و شخصی و در نهایت خودکشی از شدت ناتوانی در حل مشکلاتش نسبت میدهند تا در اذهان عموم مردم، ضعیف و شکننده نشان داده شود. به سیاستی نامعقول، نامش را از خیابان و ورزشگاه برمیدارند تا بهجایش نامهای عزیزان دیگری را بنشانند. گویا در این حجم از معابر اصلی و فرعی و ورزشگاه و سالنهای ورزشی، فقط نام غلامرضا تختی زیادی کرده است.
هفدهم دیماه، پنجاهودومین سالروز درگذشت غلامرضا تختی بود. امسال برنامههای متعارف یادبود او را که هر سال تدارک دیده میشد، به حداقل گرفتند تا شاید کمتر دیده شود. به نظر شما، نام و بزرگی غلامرضا تختی، این روزها بلای جان چه کسانی شده است؟ چه کسانی قرار است با کوچکشدن قواره اجتماعی و پهلوانی غلامرضا تختی، به چشم بیایند؟
چه کسانی امروز از جایگاه و علاقه مردم به غلامرضا تختی رنج میبرند؟چه کسانی قرار است بر جایگاه پهلوانی او، در میان مردم بنشینند؟ « ...گیرم که فلک جامه دهد، کو اندام...».
مرگ خوش!
جهانگیر کوثری
شخصيت واقعي تختي، شخصيتي بدون شاخوبرگهاي سياسي، روند محبوبشدن، مردميشدن، انسان ماندن به همان نرمي بودن و عطوفت اجتماعي، سادهبودن، مثل تمام جوانان با حجبوحيا و كمي هم خجالتي است. به اينها مدالهاي المپيك و جهاني و آسيايي و بازوبند پهلواني را اضافه كنيد و هيبت يك قهرمان كه سكوي اول به او بيايد و كمي كه جلوتر برويد، افتادهايد در روند و مسير اسطورهشدن. تراژدي هملت، اوديپ شهريار و شاه لير نيز اينگونه شكل گرفت تا آشيل، هركول، سياوش و رستم هم افسانهاي و غيرباور شوند. بررسي واقعي زندگي غلامرضا تختي همان است كه بابك، پسرش تعريف ميكند. ويژگي تختي چه بود؟ با مردم بودن و سادهزيستن و پهلوان باقيماندن همين! نامهربانيهاي حکومت وقت و شايد در بيخبري دولتمردان و نظاميان دوبندهپوش كه حسادت و جايگاه مردمي تختي كشته بودشان! تختي در دل مردم راه پيدا كرده بود، چه بخواهيم و چه نخواهيم. ديگر فلان شهربانچي كشتيگير نميتواند با پهلواني زوركي و تبليغات و آگهي بشود تختي. آنها نميتوانند به چند تا تيغكش و چاقوكش تهران پول بدهند كه از پشت تختي را كاردي كنند. او را با چاقو زدند اما هويت اجتماعي او بيشتر خود را نشان داد. بله تختي حسادتبرانگيز بود. وقتي برادر شاه باشي و در سالن حضور داشته باشي و تريبونها در اختيار شما باشد اما تماشاگران يكصدا خروشان فرياد برآورند: «رستم دستان كيه؟ غلامرضا تختيه»! حتما حسادت ميكنيد. خيلي از افسران شهرباني هم كشتيگير بودند، طلا هم داشتند اما هرگز، هرگز يك تماشاگر براي آنها هورا نكشيد. بله تختي به دعوت مردم و هر جمعي نه نميگفت، زماني كه دانشجويان ايراني توليدو در آمريكا از او دعوت ميكنند، طبيعي است تختي ميرود و با آنان صحبت ميكند. در سال 1962 توليدو در ايالت اوهايو ايرانيهاي زيادي داشت و آنها از تختي دعوت كردند. خب، دولت از اين حضور تختي خشنود نميشود. شما اگر عكس مصدق را هم بر ديوار اتاق میزدی دولت خوشش نميآمد و حالا هم چنين است. دولت وقت هزاران كمك به زلزله بوئينزهرا كرد و هيچكس نفهميد اما تختي در اول لالهزار رفت بالاي كاميون و در عرض يك ربع كاميون پر شد از كمكها! اينها تماما حسادتبرانگيز است. حال اگر با حسيبي، شايگان و... رفتوآمد عادي پيدا كني كه بدتر. همينها ميشود سياسي در واقع بخواهي و نخواهي سياسي شدهاي. مهربان و بخشنده هم كه باشي ميروي در دل مردم. يادم هست يك سال محمد بوقي (بوقچي فوتبال) آمده بود در مسابقات انتخابي و در وسط جمعيت روبهروي جايگاه بر شيپور خود ميدميد و ناگهان بدون كوچكترين تبليغي تختي وارد سالن شد و در همان ضلع جنوبی بيسروصدا نشست. چند نفر متوجه شدند و ممدبوقي درحاليكه كشتيها در جريان بود، بوق هشتتايي فلزي خود را به صدا درآورد و مردم يكصدا فرياد برآوردند «تختي ما شيره، خدا حفظش كنه». اين تشويقها به مذاق همان پهلوانپنبههاي آبيپوش خوش نيامد و آمدند ممدبوقي را آوردند پايين و بردند در يك توالت در زيرزمين نگه داشتند كه بوق نزند. رفتم در نزديكي همان توالت ديدم دو تا پاسبان حسابي با باطوم او را زدهاند و او دائم گريه ميكرد. بله تختي اينگونه مسير غيرعادي شدن را پيمود. او زورگو، پرخاشگر و پرحرف نبود، دقيقا مانند شخصيتهاي آرام شاهنامه، مثل سياوش كه با وجود نارواييها همچنان صبور و دروني است. بی توجهی به خود و فكر مردم بودن؛ ما در جامعه خواهان ازایندست مردها زياد داشتهايم، حتي جوانمرد قصاب. تختي از مردم برخاسته بود و ادعا هم نداشت. خودش بود؛ تختي بچه خانيآباد با همان خصلتها و لوطيمنشيها. يك نوع زندگيكردن كه به خود تختي برميگشت. او گاهی در خيابان شاهآباد با حسن كفاش فقير يک چيزی مشترک ميخورد و تظاهر هم نميكرد. تختي هيچ زمان خود را يك آدم فرهيخته فرهنگي نميدانست، پيشنهاد بازي در سينما هم كه به او شد، گفت من فقط بلدم كشتي بگيرم. بله تختي روشنفكر به معناي امروزي نبود اما گاهي شعرهاي فروغ فرخزاد را نيز ميخواند و جامعه را ميدانست و جامعه هم او را دوست داشت؛ از مردم گرفته تا سياستمدارهاي بزرگ. اين واقعيت هم وجود داشت كه حزب توده و جبهه ملي تلاش ميكردند او را جذب كنند اما گرايش تختي بيشتر به مليها بود و گاه با شوخي ميگفت من سواد تودهاي ندارم!! و ميخنديد...! آن زمان هم كه به يك بنبست كوچك و عدم تفاهم و سازش رسيد، زنش را طلاق نداد. اين جمله از همسر تختي، شهلا توكلي است كه در فيلم مستند «پهلوان نه قهرمان» كه هرگز اجازه نمايش پيدا نكرد، گفت: تختی گفته بود طلاق؟ هرگز صحبتش را هم نكن، من نميتوانم طلاق بدهم، بابا من ناسلامتي پهلوان پايتخت شدهام، پهلوان باشي و طلاق؟ يا بايد او را ميكشتم كه كلا دل اين كارها را ندارم يا بايد خودم را...! اينجا هم كه حرف مرگ است، افتادگي و تواضع كار دستش داد، مرام پهلواني را بجا آورد. مرگ خوش! او دين خود را به زندگي و جامعه انجام داده بود و از زوال پوچي خود گذر كرده بود و سپس با آگاهي به سمت خوشبختشدن واقعي پيش رفت و اين جهان را ترك و خودش را نيز ترك كرد! همين.
صفات تختی گمشده جامعه ماست
امیر حاجرضایی
جای تأسف دارد که اسطوره دوره نوجوانی و جوانی من حالا اینطور به کناره رفته است. من 20 سال داشتم که مرگ غلامرضا تختی عزیز را دیدم. دانستههای من بر اساس شنیدهها یا قضاوت دیگران نیست، بلکه بر اساس دیدههای خودم از آن زمان است. چرایی اینکه این روزها شاهد «تختیزدایی» از سوی برخی از مسئولان هستیم، بر من تقریبا پوشیده است، اما ریشههای اجتماعی را نمیتوان فعلا به صورت دقیق بیان کرد. توجه داشته باشید که غلامرضا تختی اتفاقا بعد از انقلاب بود که محبوبتر از قبل شد، چراکه در دوره پهلوی آنطور که باید، از تختی صحبت نمیشد، اما بعد از انقلاب، رسانهها توانستند درباره زندگی شخصی تختی و کارهایی که او انجام داده بود بنویسند و آگاهسازی نسبت به این ماجرا داشته باشند. اما با کلیت ماجرا در سالهای اخیر مشکل دارم که چرا باید نسبت به چنین ابرمردی بیمهری صورت بگیرد و میدانهای چند شهر را که با نام ایشان ماندگار شده بود به نام دیگری تغییر دهند. ببینید فیلم سینمایی «غلامرضا تختی» که بنده خودم در اکران خصوصی آن، فیلم را تماشا کردم، استقبال خوبی از آن نشد و باید این مسئله ریشهیابی شود که چرا جوانان ایرانی تمایل ندارند چنین مرد بزرگی را بیشتر بشناسند. فیلم سینمایی تختی، فیلمی عمیق و انسانی بود و وقتی فروش فیلم را تعقیب کردم، واقعا ناراحت شدم. آقای توکلی، کارگردان فیلم، هم در مصاحبهای از فروش فیلم ابراز ناراحتی کرده بود و فکر میکنم روی آینده کاری ایشان نیز تأثیر منفی گذاشته باشد، چون اینهمه زحمت آن نتیجهای را که از لحاظ بازخورد میخواست نداد. اما میخواهم صادقانه بگویم که تختی یک انسان با جوانمردی کامل بود که به همین واسطه شناخته شده بود نه با عناوین کلیشهای که همه ورزشکاران به دست میآوردند. اینکه قصد دارند تختی را با این خصوصیات ویژه کمرنگ کنند واقعا برای من به شخصه آزاردهنده است. اگر بخواهم خاطرهای از ایشان نقل کنم؛ همیشه برای بازیهای کشتی به سالن شهدای هفتم تیر میرفتم و با توجه به اینکه گنجایش زیادی نداشت، سالن خیلی زود پر میشد حتی یکبار خاطرم هست که چون بلیت نخریده بودم، کتک خوردم، ولی بالاخره موفق شدم وارد سالن شوم. تماشاگران محو شخص تختی بودند تا اینکه صرفا کشتی او را تماشا کنند. فینال 1960 که به کشتیگیر ترکیهای باخت، من تا چند روز از شدت ناراحتی نمیتوانستم غذا بخورم. بعدها تصویر مبارزه او بیرون آمد که صورت آقاتختی خونین و ورمکرده بود که مشخص شد حریف ترکیهای با مشت به صورت تختی زده و درواقع فینال را به صورت ناجوانمردانهای از چنگ کشتیگیر ما درآورد. در هر صورت 17 دیماه برای من و در قلب من ماندگار است. صفات تختی، گمشدهای است برای جامعه ما که اتفاقا باید بسیار بیشتر از گذشته بیان شود. تختی هیچوقت از لحاظ مالی اوضاع خیلی خوبی نداشت، اما همیشه در حد توان سعی میکرد کمکحال مردم باشد و نسبت به آنها هیچوقت بیتفاوت عبور نمیکرد. به شخصه امیدوارم که پروژه تختیزدایی در جامعه ایران متوقف شود و تلاشی که تختی در این سالها برای رفتارهای انسانی کرد خراب نشود. شما در کوچه و خیابان از مردم سؤال کنید تختی چند مدال جهانی دارد، شاید کسی نداند، اما همه از کارهای خیر او مطلع هستند، به همین دلیل او شخصیت برجستهای نزد ما دارد. پیشتر هم برای روزنامه «شرق» یادداشتی درباره آقاتختی نوشتم با این تیتر: «جوانمردی که جوانمرگ شد». حالا هم تکرار میکنم که آقاتختی با اینکه خیلی زود از بین ما رفت، اما با منشی که داشت، بین مردم ماندگار شد.
هيچکس تختي نشد
بهناز شيربانی
چراغهاي سالن خاموش ميشود. سکوت عجيبي حکمفرماست. تنها صداي نفسکشيدن مردم گوشت را پر ميکند. صداي آرام بغض شکستهاي سکوت ممتد را ميشکند و حالا از گوشهوکنار اين سالن که گويي مردمي را که به آن پناه بردهاند در آغوش کشيده، غرق در حالوهواي مردماني ميشوي که بيوقفه اشک ميريزند و افسوس بيپاياني در نگاهشان موج ميزند. شمايل قهرمان بعد از سالها براي مردماني که در زمانهاش زيست نکردهاند و تنها نام بزرگش را شنيدهاند ديدني بود. غلامرضا تختي در زمان حياتش پا به هيچ دفتر فيلمسازيای نگذاشت، براي هيچ کالايي چهره تبليغاتي نشد و تمام روزگارش را همنفس مردم زندگي کرد. هرچند که وسوسه ساخت فيلمي درباره او دست از سر بسياري از فيلمسازان برنداشت و تلاش ناکام زندهياد علي حاتمي و تجربه ناموفق بهروز افخمي در سالهاي دور، بسياري را به صرافت انداخت که شايد تختي را بايد آنگونه دوست داشت و ستايشش کرد که زندگي عجيب و جذابش همچون قصهاي در تمام سالهاي بعد از نبودش نسلبهنسل روايت ميشود و مهرش از دل ايرانيها کم نميشود.51 سال بعد از مرگ پهلوان اما خبر ساخت فيلم درباره جهانپهلوان تختي بسياري را غافلگير کرد. تختي را چطور خواهيم ديد؟ به تمام گوشهوکنار زندگياش سفر ميکنيم؟ اصلا چطور با مرگش روبهرو خواهيم شد؟ در تمام چند ماه ساخت فيلم توسط سعيد ملکان و بهرام توکلي سؤالات بيپايان دوستدارانش حساسيت درباره ساخت فيلم را صدچندان ميکرد. اما بالاخره اتفاق افتاد. غلامرضا تختي ساخته شد. تعجب بود که چطور ميتوان به زندگي پهلوان از زاويهاي متفاوت نگريست. اينجا ديگر گمانهزني چگونگي مرگ تختي در مرکز توجه نبود. هرآنچه گفته شد از چگونگي زيست او بود. تختي که بود که اينچنين مردم عاشقانه دوستش داشتند و کافي بود لب تر کند تا داروندارشان را در زلزله مهيب بوئينزهرا به دست او بسپارند. بعد از نيمقرن از مرگ جهانپهلوان، حالا حقيقتي روايت شد از روزهاي پرفرازونشيب مردي که مهر مردم هرگز از دلش بيرون نرفت. تختي در تمام سالهاي زندگياش سرمايه اجتماعي مردماني بود که حضورش قوت قلب آنها بود. همچنان که در يادداشت زيباي دکتر محمد مصدق به غلامرضا تختي، چه زيبا به شرايط اجتماعي و سياسي سالهاي زندگي تختي در کنار مردمانش اشاره شده است: «مردم حالا تمام شکستهاي ملي و اجتماعيشان را پس از آن کودتاي شوم با طعم شيرين پيروزيهاي شما جبران ميکنند». تختي در تمام سالهاي زندگياش مردمش را داشت، اما تنها بود. بارها صدايش از بهت و بغض لرزيد و از کجفهميها و نامرديهايي که در حقش شد شکست، اما ايستاد و جنگيد. براي مردمش زندگي کرد و نان شبش را با آنها قسمت کرد. تختي سياسي نبود، اما از هر شخص سياسيای بهتر ميتوانست شرايط اجتماعياش را تحليل و مردمانش را با خود همراه کند. تختي دانشگاهرفته نبود، اما هرآنچه از يادداشتهايش به يادگار مانده است او را زبدهترين نويسنده معرفي ميکند. تختي با دلش زندگي کرد و ستايش او بيشک ستايش انسانيت و بزرگي است. جهانپهلوان تختي در زمانهاي زندگي کرد که بسياري تاب و تحمل بزرگياش را نداشتند. انزوا و تنهايي بخش بزرگ زندگياش شد. آنقدر بزرگ که او را به سمت مرگي خودخواسته کشاند و دست به انتخابي بزرگ زد. خيلي دور از ذهن نيست مرد بزرگي چون او نخواهد در دوراني که ديگر نميتوانست مثل سابق به مردمانش خدمت کند، نبودن را انتخاب کند. براي شنيدن زندگي جهانپهلوان تختي گوش لازم نيست؛ کافي است با تمام وجودت حس کني مرگ انسانيت در بالاترين مرتبهاش چگونه ملتي را در بهت فروميبرد که فهم ازدستدادنش بعد از سالها آنچنان شوکهات کند که توان نيمخيزشدن در سالن سينما را نداشته باشي و با چشماني خيس به تصويري زل بزني و براي خودت اشک بريزي که چطور ميتوان پهلواني با مشخصات غلامرضا تختي را از دست داد و بعد از سالها از مرگش همچنان داغدار نبود. هيچکس غلامرضا تختي نشد. اين را ميتوان با جرئت اعلام کرد. تختي آنگونه زيست که هيچگاه نميتوان نام و يادش را از ذهنها و قلبها پاک کرد و مرور طريق زندگياش هرازگاهي تلنگري است براي همگان که چطور ميتوان بيتوقع دوست داشت، بخشيد و بزرگ بود.
تختی زمانه نداریم
علی اکبریحیدری، پیشکسوت کشتی آزاد
بعد از 52 سال از مرگ جهانپهلوان تختی، مسئولان ورزش کشور هنوز به رفتن سر خاک او اکتفا میکنند. جز افسوس و حسرت، چیز دیگری نمیتوان گفت. چرا باید با یک قهرمان و اسطوره ملی به این شکل برخورد شود. چرا نباید مورخان که دستی بر قلم دارند، درباره منش و بزرگی تختی، قلمسرایی کنند. چرا آموزشوپرورش که سهم اصلی را در تربیت نوجوانان و جوانان این سرزمین دارد، اینقدر نسبت به شناساندن جهانپهلوان در کتابهای درسی بیتفاوت عمل میکند؟ زندگینامه تختی اگر بخواهد به رشته تحریر دربیاید، خودش به تنهایی یک کتاب میشود. محبوبیتی که تختی در بین مردم به دست آورد بهخاطر مدالهایش نبود؛ محبوبیت او به این خاطر بود که از جنس مردم و برای مردم بود. برای ایرانیان پوریای ولی، اولین اسطوره پهلوانی است. او در روزگار خود کارهایی کرده بود که مختص خودش بود. همان رفتارها برای ورزشکاران و مردم به یک الگو تبدیل شد. بعد از پوریای ولی، جهانپهلوان تختی، تنها ورزشکاری بود که توانست جایش را در ذهن مردم بگیرد. امروزه قهرمانان ورزشی زیادی داریم که مورد قبول مردم هستند، اما هنوز هیچکدام از آنها نتوانستهاند جایی را که تختی در دل مردم دارد پیدا کنند. ما الان تختی زمانه نداریم. ایکاش علی حاتمی، بزرگمرد سینمای ایران که تمام آثارش جاودانه و تاریخی است، عمرش به این دنیا بود تا با ساختن فیلم زندگینامه تختی، حداقل این اسطوره را آنطور که باید به همه معرفی میکرد، اما دریغ که نیمه راه این فیلم، بار سفر بست. امروز رفتارهایی را میبینیم که همان یک روز 17 دی را هم کمرنگ کردهاند تا در نهایت به فراموشی سپرده شود. دارند تلاش میکنند تا نام خیابانی را که به اسم جهانپهلوان است تغییر دهند. اگر زورشان میرسید تا پیش از این ورزشگاههایی را هم که به اسم تختی بود، از بین برده بودند!
جامی که در شأن نام تختی نبود
ابراهیم جوادی، پیشکسوت کشتی آزاد
تصمیمگیریهای این چندوقت اخیر، برای حذف نام غلامرضا تختی از خیابانی که سالها به اسمش است، دل خیلی از اهالی کشتی را به درد آورد. نمیدانم علت چیست و چرا میخواهند این کار بکنند، اما این را میدانم که با این کارها تختی از یاد نمیرود. ممکن است یک فرمانداری یا استانداری بیاید اسم او را از تابلوی یک خیابان بردارد، اما نمیتواند شخصیت او را از ذهن مردم پاک کند. درست است که برگزاری مراسم سالگرد تختی به نسبت گذشته کمرنگ شده، اما باوجوداین باز هم هرساله، نوجوانان و جوانان زیادی که از نسل او نیستند، روز 17 دی بر سر مزارش میآیند، چون این قهرمان را الگوی خود میدانند. چون نسلبهنسل، جوانمردیهای او به آنها منتقل شده است. تنها کسی که تمام این سالها توانست قدمی برای زنده نگهداشتن نام غلامرضا تختی بردارد، رسول خادم بود. رسول در دورانی که ریاست فدراسیون کشتی را برعهده داشت، در اولین قدم سطح کیفی رقابتهای بینالمللی جام تختی را بالا برد. او آنقدر به اعتبار این مسابقات اضافه کرد که در پنج، شش سال گذشته، این جام با حضور تیمهای مطرح برگزار شد؛ جامی که واقعا در سطح و اندازه نام اسطوره کشتی ایران بود. کار بزرگ خادم اما ثبت روز کشتی بهعنوان ورزش ملی ایرانیان در تقویم بود که در روز 5 شهریور، سالروز تولد جهانپهلوان نامگذاری شد. ایکاش سایر دوستانی که بهجای آقای خادم روی کار آمدند، همان احساس مسئولیت و تعصبهای ایشان را داشتند و دنبالهرو هدفهای او بودند. جام بینالمللی تختی، امسال در شرایطی در کرمانشاه برگزار شد که دوباره مثل چندسال پیش بیرونق شد. آنقدر بیرونق که حتی کشتیگیران خوب ایرانی هم در آن نبودند. یک کشتیگیر روس و چند نماینده از ارمنستان، تنها شرکتکنندگان خارجی بودند که به این مسابقات عنوان بینالمللی داده بودند.