درسایت جولان می داد ، دلش روشن بود که دربی را با اختلاف می برند و مریدان را نوید جشنی لنگی سوز می داد .اما توپ برخلاف ذغال چرخاندنش چرخیدو با بوسه بر باسن عقاب راهی دروازه شد ، سایت غوغاکده ای شد تاب گل خوردن از بچه مدرسه ای نیاورد وشد انچه نباید می شد .....
داریوش خان بالای منبر رفت درحالیکه نوچه ها از در و دیوار پروف و منقلش بالا می رفتند ، سخنرانی باشکوهی بود ، تا چشم کار می کرد دوچرخه پارک شده بود.
داریوش در نطقی کوتاه گفت دوستان امروز از سایت می روم و برای آن که چراغ پروفم روشن بماند و بامراما پشت در نمانند همشهری ام سامان بجای من آنلاین خواهد شد .[ اخه مگه قهوه ی خونه ی حاج زینله یا موادفروشیه که باید چراغش روشن بمونه .. خلاصه ....بماند]
داریوش در میان سیل اشک و آه حضار رفت و از نظرها ناپدید گشت و دقایقی بعد سامان ظهور کرد.
سامان ادعا کرد اولین بار است وارد سایت می شود اما عجیب به فوت و فن سایت و بچه ها آشنا بود ، از بس با داریوش چرخیده بود ادبیاتش نیز دقیقا شبیه او شده بود و کاملا به سیاق او سخن می راند. چنانچه فکر میکردی خود داریوش درحال حرف زدن است.
سامان خیلی زود شروع به استا گذاشتن کرد و درهرکدام با نقل خاطره ای از آن عزیز سفر کرده به یکی از سجایای اخلاقی مرحوم اشاره می کرد . او چنان تعریف می کرد که هرکس داریوش را نمی شناخت گمان می برد پیامبری است مجازی که خدا برای طرفداری ارسال کرده است و معجزه ی او هشت تای شهید شیرودی است.
اگر کوتاهی مریدان و سرگرمی انها به منقل نبود الان کتابی هزار صفحه ای از آداب و سنن داریوش به نقل از سامان کنگاوری به چاپ رسیده بود اما صد حیف که تنها خاطره ای کوتاه از ان بزرگمرد باقی مانده که مرور می کنیم.
خاطره ای از داریوش خان نقل شده توسط سامان:
<< پسینی چو پسین های دیگر داریوش خان لم داده بود و با بی حوصلگی ذغال منقل را جابجا می کرد که گروهی از لنگیون اذن دخول گرفته و بر وی وارد شدند ... داریوش خان پرسید شما را چه شده است که به کلبه ی حقیرانه ی ما سرزده اید لوطیان؟؟؟!!!!!!!
مراجعین با کمی تعلل و یک دل دو دل کردن گفتند داریوش خان شما بزرگ شهر مایی ، استقلالی بودن شما باعث شده تمامی جوانان شهر کنگاور استقلالی شوند ، لطفا این 500,000,000 پونصد میلیون را بگیر و بگو از امروز یه لنگی بی سوادم.
داریوش خان از جا پرید گویی که گاز پیک نیکش تمام شده ...
با فریاد گفت واااااااای بر شما مرا چگونه شناخته اید ؟؟ بخدا سوگند با همین رکابی آبی بوگندو ام تا اخر عمر همین جا گرسنه می مانم اما لنگی نمی شوم.
لنگی ها پس از شنیدن این سخن ایول لوطی گویان ++++ راه معبد آناهیتای کنگاور پیش گرفتند.>>
منبع : مجموعه خاطرات داریوش خان و منقلش