- خوشحالم که میبینمت , امی !
- منم همینطور یوهان ! ماتیلدا , اینجا پاتوقته ؟
یوهان به جام جواب داد :
- نه , امشب دعوتی اومده بود
- اخه اون شب که با هم اومدیم فکر کردم میشناسی اینجارو !
صدای یوهان رنگ تعجب گرفت :
- با هم اومدید ؟ اینجا ؟
خندیدم . اگه بهش نمیگفتم میمرد از فوضولی اما اذیت کردنش کارم بود :
- بعدا برات توضیح میدم , یوهان
وارفته نگاهم کرد و "باشه"ای گفت و با بچهها سرگرم شد . امی سوالی گفت :
- دوست پسرته ؟
- نه , دوست دوران دانشکدمه . خیلی صمیمیایم
- مشخصه . چرا نمیخوری ؟
- چون علاقهای به عواقبش ندارم
- بد مستی ؟
- نه , فقط هشیاری رو ترجیح میدم
یه مرد جوون نزدیکش شد . کوتاه لبهاش رو بوسید و گفت :
- بریم خونهی من امی ؟
شناختمش , همونی بود که با جانسون دعوا میکرد . امی جوابش رو داد :
- نه من بعدا میرم . تو برو
پسرک نگاهم کرد , و بی مِیل و به اجبار از امی جدا شد . امی لیوان بی الکلم رو که حالا به لطف بچهها الکل دار شده بود رو برداشت و نوشید :
- موهیتو دوست داری ؟ اخه اونشب هم موهیتو سفارش داده بودی
تمام وجودم تعجب شد , تو اون حالت مستش چجوری یادش مونده بود من چی خوردم ؟ پس حتما خوب یادش بود که منو بوسیده ! هر چند خیلی کوتاه . به موهای آبی رنگش نگاه کردم و کوتاه جواب دادم :
- اره
- من میخوام یکم برقصم , تو هم بیا
نپرسید "تو هم میای ؟" , فقط دستم رو گرفت و بلندم کرد . کشیدم سمت زمین رقص و رفت وسط جمعیت . رو به روم میرقصید , بالا و پایین میپرید و میخندید . یکم عرق کرده بود . موهای خوشرنگش روی شونههاش تکون میخوردن و بیشتر جذابش میکردن . کلمهی "جذاب" برام معنی گرفته بود انگار .
***
- من میرسونمت
- با چی ؟
- موتور خریدم
- اوه باشه حتما ! موتور سواری رو دوست دارم !
رفتیم بالا , کاسکت رو به دستش دادم گفتم "اینو بزار سرت" . نشستم روی موتور و نشست پشتم . تأکیید کردم که مراقب باشه , دستهاش رو دور کمرم پیچید :
- من آمادم , بریم !
گاز میدادم و باد میزد توی موهام . موهای کوتاهم و حتما موهای بلندش پریشون شده بود . حلقهی دستش رو محکم تر کرد . / رو به روی آپارتمانش پیاده شدیم . کاسکت رو از سرش دراورد :
- میای بالا ؟
چند لحظه نگاهش کردم . امشب یه مرگیم شده بود . محو چشمهاش جواب دادم :
- نه , من دیگه میرم
نه گفت نرو , نه گفت باشه برو , فقط گونمو بوسید . کاسکت رو گذاشت روی سرم و با قدمهای موزونِ طبق عادتش , وارد ساختمون شد و از نظرم محو .
سریع دستش رو پیچید دور لیوان و از افتادن و شکستنش جلوگیری کرد . این چندمین بار بود که امشب نزدیک بود چیزی رو بشکونم .
- حواست کجاست ماتی ؟ نکنه میخوای اخراج بشی ؟
سینی رو به دستش دادم :
- میشه این رو ببری سر میز پنج ؟
نگاهش رنگ نگرانی و تردید گرفت اما سینی به دست ازم دور شد . از وقت سوءاستفاده کردم و نشستم روی صندلی پشت در آشپزخونه و چشمهام رو برای چند لحظه بستم . خیلی زود برگشت :
- خوبی ماتی ؟ رنگت پریده !
چشم بسته جواب دادم :
- خوبم , فقط یک لحظه سرم گیج رفت .
از جام بلند شدم و دوباره راه افتادم تا به بقیهی کارم برسم . سفارش بعدی مال میز هفت بود . میز همیشگی امی . ایندفعه تنها نبود . سه تا پسر جوون سر میزش نشسته بودن . امی , آرایش خیلی غلیظی داشت و صدای خندههای بلند و مستانهش توی سالن میپیچید . اونقدر مست بود که حتی نفهمید سر میزش رفتم و سفارشهاشون رو چیدم .
تو راه برگشت به آشپزخونه بودم که دیدم یوهان با قدمهای بلند سمتم میاد و با نگرانی به صورتم اشاره میکنه .
***