رفتم جلو و سیگار رو از لای انگشتای مردونش کشیدم .
- نکش این کثافت رو , ریهات داغون شد !
پُکی بهش زدم و زیر پا لهش کردم . نگاهم کرد و خندید :
- خودتم کشیدی که !
زدم پشت کتفش و گفتم :
- تو به این کارها کاریت نباشه ! برو کلوب , امشب من جات هستم !
تو یه لحظه انگار دنیارو بهش داده باشن , چشمهاش برق زد :
- شوخی که نمیکنی ؟
- نه کاملا جدیام ! قرار شد با هم تصویه کنیم دیگه , مگه نه ؟!
انگار که اصلا حرفم رو نشنیده باشه با خودش زمزمه کرد :
- امشب ساموئل هست ...
بیخیال کلاه کاسکتش شد و پرید روی موتورش , در حین رفتن داد زد :
- کاش زودتر میرفتی مادرت رو میدیدی ! مرسی , ماتیلدا
دردناک بود که هنوز به سم فکر میکرد ؟ نه , از نظر من که خیلی هم عالی بود . فقط امیدوارم که این حس رو ساموئل هم داشته باشه ...
***
(فلش بک )
تو دانشکده قدم میزدم که سم باسرعت از کلاس خارج شد , پشت سرش هم یوهان فریاد کشون اومد بیرون :
- سم , صبر کن , با توام , وایسا
بازوش رو گرفتم و با اخم به چهرهی قشنگش که از بغض سرخ شده بود نگاه کردم :
- چی شده , سم ؟ با یوهان دعوات شده ؟
بچههای دانشکده که از کنارمون رد میشدن , نگاهاشون روی سم سنگینی میکرد . دستش رو گرفتم و کشوندمش توی یکی از کلاسها که خالی بود تا بتونیم راحت حرف بزنیم .
نشستیم رو نیمکتها . یوهان از در وارد نشده بهش توپیدم :
- برو بیرون , یوهان
- اخه , سم ...
- بهت گفتم برو بیرون !
- تقصیر من نبود ماتی ...
فریاد کشیدم :
-بیـــــرون !
به محض بسته شدن در , بغض سم ترکید و زد زیر گریه . کشوندمش تو بغلم و موهای بلند و نارنجیش رو نوازش کردم . بدن نحیفش میلرزید . آرومتر که شد از بغلم اومد بیرون . با سر انگشت , اشکهاش رو از روی گونههای سفید و کَک مَکیش پاک کردم . آروم و دوستانه گفتم :
- حالا که آروم شدی بگو چی شده .
- من بهش گفتم , گفتم که اونا با این قضیه کنار نمیان . اون اصرار کرد , حالا همه چیز خراب شد ...
- میدونم یکم سخته , اما اینو بدون که تو هم حق زندگی داری , نمیتونی همیشه در بند خانوادت باشی
- تو چی میگی ؟ خودت بودی میتونستی بین خانواده و عشق , یکی رو انتخاب کنی ؟
- ساموئل , مطمئن باش اگه راه دیگهای بود میگفتم , اما با گریه و لجبازی , کار درست نمیشه , تا کِی میخوای نه خونه بری , نه با یوهان حرف بزنی ؟
عصبانی از جاش بلند شد , در حالی که بغض صداش رو میلرزوند فریاد زد :
- چرا من باید به خاطر همجنسگرا بودن , از خانوادم بگذرم ؟ چرا باید بخاطر خانوادهی مذهبیم , از دوست پسرم بگذرم ؟ چرا ؟
- آروم باش پسر , حق با توئه , اما به فکر یوهانم باش , باید از این سردرگمی نجاتش بدی !
- اصلا تو چه میفهمی من چی میکشم ؟ چه میفهمی عشق یعنی چی ؟ تویی که کلا هیچ حسی ...
حرفش رو خورد و سرش رو انداخت پایین , خیلی کوتاه معذرت خواهی کرد و رفت بیرون . نفس عمیقی کشیدم . بلند شدم و کنار پنجره ایستادم . یوهان تو محوطه داشت سیگارش رو دود میکرد . معمولا هر وقت عصبانی میشد این کار رو میکرد . توی دلم به خودم خندیدم و جملهی نیمه تموم سم رو کامل کردم :
" تویی که کلا هیچ حسی نداری !!! " ...
***
داشتم سفارشهاش رو روی میزش میزاشتم که گفت :
- تو خیلی خوش تیپی !
سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم , نگاهش به من بود . مردد پرسیدم :
- با من بودی ؟
- آره , و خیلی خوش قیافه !
صاف ایستادم . چند لحظه به چشمهاش نگاه کردم , مست نبود . دستمو تو جیبم فرو کردم و گفتم :
- تو هم خیلی جسوری ! شایدم شجاع !
ابروهاش بالاپرید و لبخند زد :
- چطور ؟
- روزی که بادیگارد بردت اتاق مستر جانسون , گفتم کارِت ساختس , اما تو باز هم داری به اینجا میای و اصلا نمیترسی !
سرش رو عقب داد و بلند بلند خندید . این کارش باعث شد موهای روی شونش کنار بره و استخون طرقوش مشخص بشه . گردن کشیدهای داشت . خندش که تموم شد دوباره نگاهم رو دادم به چشمهاش :
- دیگه چیزی نمیخوای , امی ؟
شنیدن اسمش از طرفم , متعجب و کنجکاوش کرد اما به گفتن "نه" اکتفا کرد و من به آشپزخونه برگشتم .