طرفداری- بیشتر مشکلات با مویس از مسابقهای سرچشمه میگرفت که عملا فصل را برای ما تمام کرد: دیدار برگشت از یک چهارم نهایی لیگ قهرمانان مقابل بایرن مونیخ. از دور قبل مقابل المپیاکوس، جان سالم به در بردیم. در دیدار رفت افتضاح بودیم و 2-0 شکست خوردیم اما در بازی برگشت در اولدترافورد جبران کردیم و ۳-۰ برنده شدیم.
زمانی که به مونیخ رفتیم، دیگر شانسی برای قرار گرفتن در جمع چهار تیم برتر لیگ نداشتیم و این آخرین رقابتی بود که میتوانستیم در آن به قهرمانی برسیم. در بازی اول ۱-۱ کردیم و با توجه به تعداد فرصتها، واقعا باید برنده میشدیم. تقریبا برای اولین بار در آن فصل، تاکتیک ما واضح بود: بایرن مدافع عنوان قهرمانی بود و هنوز بهترین تیم اروپا محسوب میشد، پس فشرده بازی کردیم و چشم به ضد حملات بستیم. اولین باری بود که مویس دستور العملهای واضحی به ما میداد: قرار بود وقتی توپ را تصاحب کردم، آن را به پشت دفاع حریف بفرستم. احساس کردم این اولین باری است که کل تیم خواستههای سرمربی را فهمید. با این وجود، با استفاده از گیگزی در پست وینگر چپ مرتکب اشتباه شد. گیگزی ۴۰ ساله بود؛ چطور انتظار داشت مقابل مدافع کناریای که دائما در زمین جلو و عقب میرفت بازی کند؟ کار برای او خیلی چالش برانگیز بود. اما همان طور که گفتم، اوضاع چندان بد پیش نرفت. یک هفته بعد مسابقهای فرا رسید که آخرین فرصت ما برای نجات دادن آن فصل بود، شاید حتی نجات دادن شغل دیوید مویس.
برای بازی کردن در آن ورزشگاه عالی مصمم بودم. با توجه به این که در بازی اول خیلی خوب کار کرده بودم و در مسابقه بعدی مقابل نیوکاسل به میدان نرفته بودم، در سفر به مونیخ میدانستم که در ترکیب تیم قرار خواهم داشت. در صبح بازی همه چیز ناجور به نظر میرسید. برای تمرین کردن ضربات ایستگاهی به یک پارک عمومی رفتیم. خیلی عجیب بود! مردم محلی خودشان را به آنجا رساندند تا با ما عکس و فیلم بگیرند. این روال کار در منچستریونایتد نیست! کسی نمیخواهد راز نحوه بازی کردن تیم یا سبک کار لو برود! خب چرا برای بایرن ایمیل یا یک دی وی دی نفرستادیم؟! حرکت مبتدیانهای بود.
اما اتفاقات بدتری در راه بود. زمانی که جلوی مردم روی زمین چمن بودیم، سرمربی روی شانهام زد و گفت: «ریو، قرار نیست از تو استفاده کنم. فکر میکنم در خط دفاعی به سرعت بیشتری نیاز داشته باشیم.»
مرا کُشت. از درون دوست داشتم فریاد بزنم و یقه او را بگیرم. من بازیکنی در خدمت تیم هستم، پس فقط باید دندان روی جگر میگذاشتم و همان جا میایستادم. اما احتمالا بدترین لحظهای بود که در یونایتد داشتم. هرگز این گونه برای حضور در یک مسابقه بزرگ خط نخورده بودم، آن هم مقابل افرادی که نمیتوانستم جلوی آنها واکنشی نشان بدهم. «تف به این شانس؛ چرا قبلا اینو بهم نگفتی؟»
واقعا حس میکردم سخت در اشتباه است. کریس اسمالینگ که قرار بود به جای من بازی کند، مصدوم شده بود. توماس مولر و ماریو مانژوکیچ به عنوان مهاجمان بایرن مونیخ سرعت ویرانگری نداشتند. آنها سرعتی بازی نمیکردند و این دلیل اصلا با عقل جور در نمیآمد. ترجیح میدادم بگوید: «کریس اسمالینگ از تو در وضعیت بهتری است» یا چیزی مثل این. اما آنطور به من گفت. حتی فرصت این را پیدا نکردم که حرف بزنم. شاید نمیخواست حرفهایم را بشنود ولی این باعث شد تا ناامید شوم. باید از ۲۴ ساعت قبل میدانست که من بازی نخواهم کرد. اگر آن زمان به من میگفت، بهتر میتوانستم با این موضوع کنار بیایم.
چند نفر از هم تیمیهایم بعدا گفتند که واکنش من چیزی بود که هرگز از من ندیده بودند. کنترل خودم را از دست دادم و خشم و نارضایتی خودم از او را هنگامی که در حال تمرین ضربات ایستگاهی با نفرات اصلی بود، پیش مربی بردم. هرگز قبلا احساساتم را مثل آن روز مقابل هم تیمیهایم بروز نداده بودم. خشم من بدون هیچ فیلتری نمود پیدا کرد. میدانستم دوران حضورم در یونایتد به زودی به پایان میرسد و حالا دیگر جایی که زمانی فرصت اثبات خودم را در آن داشتم، عوض شده بود.
حضور نداشتن در آن بازی باعث شد حداقل بتوانم تماشا کنم چطور همه چیز بد پیش رفت. سر الکس دستورالعملهای ساده، واضح و شفافی را بیان میکرد. بستگی به این داشت که مقابل چه حریفی قرار میگیریم تا بگوید: «در ابتدای بازی فشرده بازی کنید» یا «همان اول کارشون رو تموم کنید». نکتهای که همیشه روی آن تاکید میکرد، تمرکز کردن بود. این موضوعی بود که به آن علاقه داشت. اما مویس قبل از بازی گفت بر طبق سبک بازی بایرن مونیخ، ما باید از سه سیستم مختلف استفاده کنیم! با گذشت زمان، به بچهها میگفت که باید کدام تاکتیک را پیاده کنند. قرار بود دنی ولبک در سمت راست بازی کند... یا در سمت چپ به کار گرفته میشد... و امکان بازی کردن در نوک خط حمله هم بود. شینجی کاگاوا که قطعا قرار بود در وسط زمین بازی کند و یا سمت چپ... همه اینها باعث سردرگمی شد: دنی چطور میتوانست با فکر کردن به چهار پست مختلف درون زمین، خودش را آماده کند؟ حتی باعث شد بازیکنان با تجربه تیم هم دچار شک و تردید شوند. وین رونی معمولا قبل از یک مسابقه درون رختکن به این فکر بود که: «خب، من میدونم وسط بازی میکنم، پس این حرکات رو انجام میدم و اگه یار حریف بهم نزدیک شد، دورش میزنم.» همه ما قبل از ورود به زمین، بازی را در ذهنمان تصور میکنیم. البته که بازیکنان باید قادر به سازگاری با شرایط مختلف باشند اما به وضعیتی رسیده بودیم که قبل از ورود به زمین، نمیدانستیم قرار است چه کاری انجام بدهیم.
در نهایت تیم خیلی شبیه به بازی رفت بازی کرد: دفاع کردن و چشم بستن به ضد حملات. این روش تقریبا جواب داد: پاتریس اورا از هیچ، گلی فوق العاده ساخت و برای چند دقیقه به نظر میرسید که ما راهی دور بعدی خواهیم شد. سپس بایرن سه گل سریع زد و همه چیز به پایان رسید. نکته جالب، حرکات مویس بود یا به عبارتی به تحرکیاش! رویکرد فرگی همیشه یک چیز بود: ما هر کسی را شکست خواهیم داد. تفاوت دو نیمکت را احساس کردم: نیمکت ما دلواپس بود و مویس بابت هر تصمیمی گله مند بود؛ از آنطرف پپ گواردیولا کاملا خونسرد بود. یکی از کارهای مربی بزرگ این است که ذهنیتی پیرامون باشگاه میسازد. مثل دیگو سیمئونه در اتلتیکو مادرید که کاری میکند همه در مسابقات تیم مشارکت داشته باشند. این تنها بازیکنان نیستند که نتیجه را تعیین میکنند؛ بازیکنانی که بازی نمیکنند و عوامل تیم، از مسئول تدارکات گرفته تا متخصصان علوم ورزشی هم دخیل هستند. عوامل تیم باید راضی باشند و این چیزی که گاهی باعث میشود بازیکنان دست از تلاش برندارند. در واقع مویس این کار را در اورتون انجام داد. اما نتوانست در منچستریونایتد هم همین کار را انجام دهد. در اورتون هدف این نبود که: «باید در هر بازی و هر جامی قهرمان بشیم» بلکه چنین ذهنیتی وجود داشت: «نگذارید مقابل منچستریونایتد و سایر تیمهای تاپ فور شکست بخوریم.» تا وقتی که از تیم جدا شد، فکر نمیکنم بسیاری از عوامل تیم خود را عضوی از تیم میدانستند.
خب، همان طور که همه میدانید، بازی با بایرن یکی از آخرین بازیهایی بود که هدایت تیم را در دست داشت. 11 روز بعد همراه تیم راهی خانه اورتون شد –من همراه تیم سفر نکردم- و ما ۲-۰ شکست خوردیم. دور بعد، او اخراج شد. این اتفاق به شکل با وقاری رخ نداد. باشگاه اجازه داد شایعات به مدت دو روز ادامه پیدا کنند تا سپس او را از این گرفتاری بیرون بکشند. اما همان طور که انتظار میرفت، مویس خیلی با وقار عمل کرد.
ما بازیکنان هم مثل طرفداران در بی اطلاعی محض بودیم. باشگاه هرگز چیزی به ما نگفت. تازه زمانی که آندرس لینگارد به ما پیام داد: «رسمی شد بچهها، رسمی شد» فهمیدم که مویس اخراج شده است. مثل همیشه خودم را به زمین تمرین کرینگتون رساندم. بیرون آنجا، دهها دوربین تلویزیونی قرار داشتند. داخل کمپ تمرینی هم جلسهای برای بازیکنان ترتیب داده شده بود و همه میدانستیم اوضاع از چه قرار است.
مویس با استیو راوند و جیمی لومسدن داخل آمد و گفت همگی از اینجا میروند. درز پیدا کردن اخبار از روز گذشته به بیرون باعث شده بود راضی به نظر نرسد و ما هم میتوانستیم این را درک کنیم. به هر حال هر کسی برای خودش غرور و خانوادهای دارد.
سخنرانی خوبی انجام داد: «دوران فوق العادهای در اینجا داشتم ولی متأسفانه نتیجه نگرفتیم و فوتبال ورزشی نتیجهگرا است، پس... ام... من اخراج شدهام. این بهترین باشگاه دنیا است. تلاش کنید تا جای ممکن اینجا بمانید. و من اطمینان دارم همه ما در ادامه دوباره با هم رو به رو خواهیم شد.»
دوباره از ما تشکر و خداحافظی کرد، با ما دست داد و بعد همه چیز تمام شد. سپس گیگزی وارد شد و کمی حرف زد و از این گفت که تا پایان فصل سرمربی است. وقتی صحبتهایش تمام شد، سوالی از او پرسیدم: «چی صدات کنیم؟ رییس؟ گیگزی؟ چی؟» او خندید و گفت: «همان گیگزی خوب است» بعد مستقیما راهی زمین تمرین شدیم.
فوتبال ورزش بی رحمی است. طبیعتا به خاطر این که کسی شغل خود را از دست داده است ناراحت میشوید ولی به عنوان یک فرد حرفهای، تمام کاری که از دستتان بر میآید گذشتن از وقایع است. شاید کمی بیخیالی به نظر برسد ولی این ورزشی است که ما در آن کار میکنیم. همه چیز در فوتبال سریع عوض میشود؛ بازی بعدی مقابل نوریچ در راه بود و باید همه چیز را از یاد میبردیم. نمیدانستم چند هفته بعد مورد مشابهی برای من پیش خواهد آمد. اما این تنها راه واکنش نشان دادن بود. میدانیم که خیلی زود امکان دارد در حرفه خود به خط پایان برسید؛ این خطی است که هر کسی بالاخره باید روزی از آن عبور کند. تنها باید با شرایط وفق پیدا کرد و به راه خود ادامه داد.
عدهای میگویند به سرمربی در فوتبال مدرن بیش از حد بها داده میشود. اما یکی از نکاتی که این ماجرا به من نشان داد، اهمیت نقش سرمربی در یک باشگاه بود. حتی اگر بازیکنان بزرگ و با انگیزهای در اختیار داشته باشید، باید آنها را به نحو درستی هدایت کنید؛ کسی باید همه اجزا را کنار هم بگذارد. کسی باید محیط مناسبی را در رختکن ایجاد کند؛ یک نفر باید شرایط بهره وری درون زمین را فراهم کند. اینها خود به خود رو به راه نمیشوند. نمیتوانید گروهی از بازیکنان را کنار هم بگذارید و انتظار داشته باشید تیم بزرگی را شکل دهید؛ یک نفر در رأس امور، کنترل کار را در دست بگیرد.
میتوانید تفاوت را بین رویکرد گمراه کننده مویس و شفافیت خالصی را که فن خال به همراه آورد احساس کنید. متأسفم که فرصت کار کردن با او را پیدا نکردم چون میتوانست برای من آموزنده باشد. بازیکنان یونایتد به من میگویند فن خال نسبت به اصول کاری و فلسفهاش مصمم و شفاف است. اگر با فلسفهاش همخوانی نداشته باشید، بازیکنانی را پیدا میکند که از جنس آن باشند. او یک جمله خیلی جالب داشت: «من نه پاهای بازیکنان را، بلکه ذهن آنها و قدرت ذهنی آنها را تمرین میدهم.» به گمانم میتوانستم چیزهای زیادی از فن خال یاد بگیرم.
میتوانم بگویم دیوید مویس بد شانس بود. همکاری او و منچستریونایتد مثل ترکیب کردن آب و روغن بود. ایدههایش به خودی خود بد نبودند؛ فقط مناسب بازیکنان، سنتها و تاریخ اخیر باشگاه نبودند. ما بازیکنان هم باید بلند شویم و بگوییم که کارایی لازم را نداشتیم. این یک حقیقت است. ولی در عین حال باید چارچوبها و ساختارهای درستی برای ما ترسیم میشد تا بتوانیم قدرتمان را نشان بدهیم. ما برای خوب بازی کردن پول میگرفتیم و اگر در این راه ناکام ماندیم، به خاطر تلاش نکردنمان نبود. تا جایی که امکانش بود تلاش کردیم ولی زیر نظر مویس نتوانستیم به نهایت قدرتمان برسیم.
روی کار آمدن به جای آن شخصیت بزرگ نه فقط در باشگاه، بلکه در دنیای فوتبال همواره مأموریت سختی برای او محسوب میشد. فراموش نکنید که پس از جدایی دیوید جیل، مدیر اجراییای که در خرید بازیکنان و اداره باشگاه بسیار تاثیر گذار بود روی کار آمد و از حضور او بی بهره بود. یونایتد در دوران گذار قرار داشت و کار برای هر سرمربیای دشوار بود. با این حال دیوید مویس گزینه درستی برای منچستریونایتد نبود؛ او ایدههای مشخصی نداشت و نمیتوانست آنها را به بازیکنان منتقل کند.
البته این سوال که «چه کسی مقصر بود؟» دائما در ذهنم تکرار میشود. امیدوار بودم عملکردم در فصل گذشته را که یکی از بهترین فصول من در منچستریونایتد بود را دیده باشد، یا چند سال قبل که در اوج بودم و میجنگیدم. فکر نمیکنم نقشی در اخراج او داشته باشم. نمیتوانستم تلاش بیشتری انجام بدهم ولی ایکاش میتوانستم به صورت مستمر بازیهای خوبی زیر نظر او داشته باشم. شاید هنوز هدایت تیم را در دست داشت یا دید بهتری نسبت به من به عنوان یک بازیکن پیدا میکرد. از سمت دیگر از خود سوال میکنید: «آیا ما را به نحو درستی آماده کرد تا بهترین عملکرد را داشته باشیم؟» نه. اما این مثل یک بازی ذهنی تنیس است: «آیا من بودم؟... آیا او بود؟...» اگر حرفهای باشید، این چیزهایی که به فکرتان میرسد. هرگز نمیگویید: «خودش مقصر بود.» همیشه کمی نسبت به خودتان تردید دارید. آیا مقصر خودش بود یا من؟ این یک خود درگیری بی پایان است.