دیدم چند نفر از دوستان در مورد عشق و دوست دختر و احساساتشون مطلب نوشتن گفتم منم تجربه عشقی خودمو بنویسم
حدود ۱۱ سال پیش بود که اولین بار تو سن ۱۹ سالگی عاشق شدم تازه ترم ۲ دانشگاه بودم که باهم دوست شدیم .یادمه دنیام متفاوت شده بود همش دلم می خواست پیشم باشه و زمانی که نبود آهنگ گوش میدادم و یادش میوفتادم .ساعتها می نشستیم و بدون اینکه احساس خستگی کنیم با هم حرف میزدیم
فکر می کردم بدون اون نمی تونم و یه سالی رابطمون طول کشید و آخرش خواستگار خوب واسش اومد و رفت پی زندگیش .من موندم و خاطراتش که تا چند سال باهام بود .یادمه بعد از رفتنش انگار حس و حال زندگی نداشتم و تا چند ماه همش غصه دار بودم فکرش از ذهنم بیرون نمیرفت و کلافه بودم اون ترم مشروط شدم با نمرات فاجعه و اصلا برام زندگی بی معنی بود
بعد از اون یکی دو نفر دیگه هم اومدن و رفتن تا اینکه چند وقت پیش با یکی که خیلی خوشگل تر از اولی بود آشنا شدم دو سه بار با هم رفتیم بیرون و کافه و ... دیدم نه حال و حوصله شو دارم نه وقتشو و نه تمایلی برای لاس زدن نمیدونم الان که سی سالگی رو رد کردم اینجوری شدم یا نه ولی دیگه حس و حال این چیزا رو نداشتم پس رک و روراست به طرف گفتم اگه پایه سکس هستی که خرجت کنم وگرنه برو دست خدای مهربون و خب اونم بهش برخورد و رفت و همون روز فراموش شد بدون ذره ای ناراحتی
برخلاف گذشته دیگه اصلا بود و نبود دوست دختر به شخمم نیست به ازدواج هم فکر می کنم می بینم اصلا به کسی تمایل ندارم و فقط میل جنسیه که مونده
خلاصه بگم اگه تو سن ۲۰ و خورده ای هستید و می تونید از پس مخارج زندگی بر بیاین زودتر ازدواج کنید و عشق و عاشقی رو تجربه کنید وگرنه بعدها حسرتش براتون میمونه