این خاطره بر میگرده به سال 95، روز های اول سربازی که توی بیمارستان نیرو انتظامی مشغول بودم:
حدود دو ماه از سربازیم گذشته بود ( غیر از آموزشی). افتادم بیمارستان نیروی انتظامی توی شهر خودم، شیراز. رشته من ژنتیک بود و رسم بود روزای اول سربازی، معمولا تازه سربازا توی قسمت انتظامات باشن. مسئول تلفن و پیج کردن و ثبت ورود و خروج ماشین و آمبولانس و از این چرت و پرتا. از اونجایی که من خیلی به شب علاقه دارم، بعد از حدود یک ماه، شیفت شب رو انتخاب کردم. خیلی خوب بود، ساکت ساکت. هر شب ساعت 11 میرفتم و تا 7 صبح شیفت بودم. تنها کسی که توی بیمارستان بیدار بود من بودم ( بیمارستان خیلی کوچیکیه). بقیه هم شیفت بودن و در صورت مراجعه بیمار بیدارشون میکردم. بگذریم....
یه روز که شیفتم تموم شد و طبق معمول 7 ونیم صبح رسیدم خونه و خوابیدم. طرفای 10 صبح از بیمارستان بهم زنگ زدن و منم گیج گیج گیج جواب دادم. گفتن که بیا رئیس بیمارستان باهات کار داره. منم توی رختخواب هول کردم و یکمم استرس داشتم و سریع با سر گیج خودمو رسوندم بیمارستان و نمیدونم ماشینو کجا پارک کردم. رفتم پیش رئیس بیمارستان ( سرهنگ بود و تخصص پاتولوژی داشت). بهم گفت فلانی، این پسرمه که الان دبیرستانیه و به ژنتیک خیلی علاقه داره. چند تا سوال ازت داره، همینجا بشینید با هم بحث کنید...
منم با سردرد و سرگیجه نشستم و گفتم بفرما سوالاتو بپرس😅
آقا سرتونو درد نیارم، توی دو ساعت، تمام ریز و درشت ژنتیک رو ازم پرسید. سوالایی توی ذهنش بود که به ذهن مندل (پدر علم ژنتیک) نرسیده بود😂 حالا حساب کنید، منم گیج گیج، توی سرم کلی سر و صدا بود و داشتم به اون بچه از پایه ژنتیکو درس میدادم. رئیسم داشت کاراشو میکرد و در حین بحث ما جلسه هم داشتن. منم از عمد و خیلی راحت بلند بلند حرف میزدم. واقعا اعصابم خورد بود😅 آقا کلاس تموم شد و من برگشتم، دیدم ماشینم جریمه شده😂😂 مثل بنزین که بریزن روی آتیش اعصابم خورد شد. بچه های کادر بیمارستان گفتن به رئیس بگو حلش میکنه. منم گفتم خودتون بهش بگید. زنگ زدن و من دوباره رفتم پیش رئیس و یه یادداشت داد که بدم به معاون بیمارستان ( فقط سرهنگ بود و توی کادر درمان نبود). سرهنگ گفت فلانی بپر توی ماشین تا برم برات حلش کنم. رفتیم توی یه کانکس انتظامی و سرهنگ بعد از یک ساعت حرف زدن باهاشون گفت باید بریم خود افسر رو پیدا کنیم تا برات صفر کنه. دوباره گفت بپر تا بریم دنبالش. آقا تمام خیابونا رو داشتم خلاف میرفتم و سرهنگ میگفت اشکال نداره، با من😂😂
به خدا نزدیک بود دو جا تصادف کنیم😂 گفتم سرهنگ غلط کردم، از خیرش گذشتم، خودم پولشو میدم😂 حساب کنید من اون موقع با اون کم خوابی و اون دردسرا و اون بچه سرتق چه حالی داشتم😅 سرهنگ گفت: مگه میشه؟؟!! رئیس دستور داده.اگه من انجامش ندم کلمو میکنه😂 راست میگفت، رئیس باهاش خیلی لج بود و یه جوراییم خیلی بهش سرکوفت میزد. حالا این سرهنگه نزدیک 60 سالش بود...
آقا خلاصه، افسر رو پیدا کردیم و سرهنگ به من گفت که هیچی نگم و هر چی گفت، فقط تایید کنم. گفتم باشه. رفت و افسر به سرهنگ احترام نظامی گذاشت. گفت چرا اینو جریمه کردی؟؟! افسر گفت، جناب سرهنگ، طرف وسط پیاده رو پارک کرده، اونم توی شلوغ ترین جای شهر😂😂 راست میگفت، دقیقا وسط پیاده رو بود😂، آخه موقع پارک کردن گیج بودم و از طرفی فقط نصف شبا که هیچ کس نبود اونجا پارک میکردم.
حالا به نظرتون سرهنگ چی گفت؟؟؟!!
گفت، ایشون جراح قلبه. یه عمل خیلی مهم داشت، بیمار داشت از دست میرفت. دکتر خیلی لطف کردن که اومدن. جان بیمار رو نجات دادن. مجبور بودن😂😂
آقا منو میگی مات و مبهوت داشتم نگاه سرهنگ میکردم و یک لحظه حس غرور منو گرفت که دمم گرم که جان یه هموطنو از مرگ حتمی نجات دادم😂 توی اون حالت گیج و منگی خیلیم ازم بعید نبود این حس😂
افسر رو کرد و به من گفت خیلی ببخشد آقای دکتر. جریمه حتما تا عصر صفر میشه. منم گفتم خواهش میکنم، وظیفه و رسالت ما همینه، اولویت نجات جان بیماره😂 اون لحظه چیزی به غیر از این میگفتم قشنگ دو ماه اضاف میخوردم😂😂
منم برگشتم خونه و چند روز بعد که چک کردم، فهمیدم که جریمه صفر شده😂😅
اگه خدایی نکرده بیمار قلبی توی آشناها هست، خلاصه تعارف نکنین😂😂
مخلص همگی...
شاد باشین...