مطلب ارسالی کاربران
لطفا کسای که تنهان نیان ماجرای واقعی ترسناک ...اذیت کردن اجنه اینبار با پسر تنها وخانه ای که به اسم خود زده بودند
تنها بودم تو ی اتاق بالاخواب بودم ناگهان صدای شنیدم لیوانی آبی که همیشه کنارم داشتم افتاد از خواب بیدا شدم باترس نگاهی کردم هیچوقت اینگونه نمیشدبرداشتم گذاشتم سرجاش دوباره خوابیدم ولی طولی نکشید که لیوان دوباره افتاد مطما شدم کسی دارد مرا اذیت میکند ولی انسان نیست بخاطر همین خودم راکنترل کردم خوابیدم ولی اودست بردارنبود درست اینبار زیر تخت رفت تخت رامیلرزاند هرچقدر خواستم جلو خودم رابگیرم نتونستم از ترس درراباز کردم وبه بیرون خانه رفتم همین طور که از پله ها پاین میرفتم یکی محکم درراپشت سرم بست آن شب تا صبح جلو در خونمون توخیابان موندم حتی از ترس گوشیمو جا گذاشتم وقتی پدر مادرم صبح از خانه اقوام برگشتن ماجرا رو براشونوگفتم ولی اونها بخاطر اینکه نترسم گفتن چیزی نیست ولی من از قبل حرف های مادرم که به بابام میگفت خونه یه چیزای داخلشه یادم میومد واین ماجرا برا اونا هم اتفاق افتاد وبعد از اینکه پیش یه آدم کاربلد درمورد اجنه رفتن وحرف های که بین خودشون زده شد خونمون رو فروختیم واز اونجا رفتیم ولی اون اتفاق همیشه تو ذهنم مونده ...ماجرای واقعی یک دوست