چرا وقتی ما انسانها از ناچیز بودنِ خودمون آگاه میشیم...و میفهمیم که موجوداتِ چندان مهمی هم نیستیم به طورِ غریزی دچارِ رنج و عذاب میشیم؟ آیا بهتر نیست که بهش همچون لحظهیِ کلیدیِ کشف و شهود نگاه کُنیم؟
درحالیکه این خودِ ما هستیم که باورهامون رو شکل میدیم، بنابراین باید به همون اندازه که به زیبایی و عشق باور داریم، به جدایی هم باور داشته باشیم و خودمون رو مهیایِ اون کُنیم، چون انفصال و جدایی همواره در کمینِ هر چیزِ زیباست.
پس در اینصورت، چرا نباید اینچنین رنج و محنتهایی رو همچون فجایعی سازنده در نظر بگیریم؟
فجایعی که به ما کمک میکُنن به درکِ اسرارِ ناشناختهیِ درونِمون نائل بشیم؟
![](http://uupload.ir/files/leos_b2ed131870b33d7a33a3692e90b3118e-h_2018.jpg)
The Wild Pear Tree 2018 Nuri Bilge Ceylan
.
.
اریک فروم میگوید: «هرگاه سعی میکنیم پدیدهای را همانطوری که هست حفظ کنیم، دچار اضطراب و رنج فراوان برای حفظ قرار آن پدیده میشویم. بیقراری آدمها عمدتا نتیجهی این است که به دنبال قرار میگردند. فقط بیثباتیست که ثبات دارد و ما مدام در حال نقض این مهمترین قانون جهان هستیم. مدام میخواهیم قرار و ثبات را حفظ کنیم در حالی که اصل جهان بر بیثباتی است.»
فروم احتمالا درست میگوید؛ این یکی از خطاهای شناختی اغلب مردمان است...زندگی مجموعه ای از آمدنها و رفتنها، بودنها و نبودنها و تولدها و مرگهاست. آمدن خوشیها و رخت بر بستن هاشان؛ تولد یک دوستی و به یکباره مرگش و...
اساسا پایاییِ این جهان، مبتنی بر همین آمدنها و رفتنهاست که اگر فقط تولد بود و مرگ نبود، کلیت جهان به بافتی سرطانی مبدل میشد و حیاتش مختل میگشت...
خطای ما این است که دنبال قرار و ثبات میگردیم و این حرکتی است در خلاف جهت قانون جهان و تمام بی قراریهایمان هم ریشه در عدم پذیرش این قانون اساسی دارد.
مولوی در دیوان شمس میگوید:
جملهٔ بی قراری ات، از طلبِ قرارِ توست
طالبِ بیقرار شو، تا که قرار آیدت...