طرفداری- مردم فکر میکنند فقط یک بازوبند است ولی کاپیتان بودن واقعا زیباست. هم تیمیهای خود را به سوی زمین هدایت میکنی. سینهات از غرور باد میشود. این نقش را دوست داشتم و کاپیتانی کردن در منچستریونایتد و انگلیس، مسئولیت و افتخاری بزرگ بود. یاد برخی از بازیکنان بزرگی میافتی که قبل از تو این کار را انجام دادهاند.
تنها آرزویم این است که ایکاش کمی بیشتر این حس را تجربه میکردم. در یک مورد کلا از این کار خوشم نیامد. وقتی ۲۲ ساله بودم و در لیدز حضور داشتم، زمانی که دیوید اولری بازوبند را به من سپرد خیلی ناشی بود. این سبک مدیریت او بود. وقتی من به تیم آمده بودم، لوکاس رادبه کاپیتان بود. او انسانی بسیار محترم و دوستی بسیار خوب در باشگاه محسوب میشد. اما زیاد مصدوم میشد. وقتی سرمربی مرا از اتاق کادر پزشکی بیرون کشید، تنها چند ماه از حضورم در لیدز میگذشت. دیدم من، سرمربی و لوکاس داخل راهرو حضور داریم. اولری گفت: «ریو... ریو، من قصد دارم تو رو کاپیتان کنم.» درست در مقابل لوکاس چنین مسئولیتی را روی دوشم گذاشت. نمیدانستم چه باید بگویم. لوکاس مثل همیشه مهربان بود. لبخندی زد و گفت: «ریو، تو مرد مناسبی برای به دست گرفتن هدایت باشگاه هستی. میخوام که کاپیتان بشی.» همان جا خشکم زد. گفتم: «متأسفم... من چنین چیزی نمیخوام... فکر نمیکردم این طور بشه...» خجالت زده بودم.
لیدز منطقهای اختصاصی در پارکینگ برای کاپیتان تیم داشت. اما نمیخواستم از آن استفاده کنم چون حس میکردم کار درستی نیست. این کلا به ماجرایی تبدیل شد. برخی از بچهها به همین خاطر از من انتقاد کردند. زمانی که هر روز صبح بر میگشتم، افرادی مثل لی بویر، گری کلی، جاناتان وودگیت، مایکل دابری و رابی کین آنجا بودند و گزارش میکردند: «آیا امروز این کار رو انجام میده؟ یعنی امروز اونجا پارک میکنه؟ آره... آره... نه!» زمان صرف نهار اگر به عنوان نفر اول جلو میرفتم، برخی از آنها می گفتند: «لوکاس برو عقب! تو دیگه کارهای نیستی.» بچهها کاری کردند حس خوبی نداشته باشم. ولی جالب هم بود. سپس روزی لوکاس سراغم آمد و گفت: «ریو، لطفا ماشینت رو اونجا پارک کن. من این رو میخوام. تو لایقش هستی. حالا کاپیتان تیم هستی.» و بالأخره این کار رو کردم.
اما در ادامه دورانی در منچستریونایتد و انگلیس داشتم که فکر میکردم باید کاپیتان تیم باشم ولی این طور نشد. البته نمیتوانم گلهای از این بابت داشته باشم؛ هر کسی ناراحتیهای خودش را دارد، لحظاتی در دوران حرفهای که فکر میکنی قدرت را ندانستهاند. هیچکس حقی مبنی بر کاپیتان بودن ندارد و رویکرد من هم همواره یکسان بود: تا وقتی که بازی میکنم و برنده میشوم، چگونه میتوانم گله کنم؟ البته همراه با انگلیس افتخاری کسب نکردیم ولی به بازو بستن بازوبند کاپیتانی کشورت، به تنهایی افتخار بزرگی است. وقتی در جام جهانی آفریقای جنوبی بالاخره فرصت هدایت تیم را پیدا کردم ولی مصدومیت سراغم آمد، به شدت مأیوس شدم؛ انگار چیزی را از دستم ربوده بودند.
البته به خاطر این که فابیو کاپلو در ابتدای روی کار آمدنش در تیم مرا نادیده گرفته بود، ناراحت بودم. به نحوی اوضاع را مدیریت میکرد که تقریبا قطعی بود یک نفر آن وسط ناراحت خواهد شد. هر کدام از ما یعنی من، استیون جرارد و جان تری را در مسابقه آزمایشی جداگانهای به کار گرفت تا ببیند چگونه خودمان را با شرایط منطبق میکنیم و در نهایت جان را برگزید. خیلی بهتر بود اگر میآمد و میگفت: «جان کاپیتان است.» بنگ، همین چیزی که شنیدید. یا میتوانست از بازیکنان سوال کند و یا هم به صورت نامحسوس رأی گیری کند. نمیتوانستم ببینم از آن سه مسابقه چه برداشتی میتواند داشته باشد. مشکل من این بود که نمیتوانستم امیدوار باشم و بعد دلسرد شدم. این یکی از بزرگترین مسائل در فوتبال است. خیلی عصبانی بودم ولی نمیخواستم این روی رفتار من در اردوی تیم تاثیر گذار باشد؛ با مسائل کنار آمدم.
دفعاتی بود که فکر میکردم در منچستریونایتد میتوانم یا باید کاپیتان باشم ولی سختترین لحظه زمانی بود که این مسئولیت به من محول میشد. آخرین روز از فصل ۲۰۰۸ در ویگان بود؛ همان روزی که قهرمان لیگ شدیم. من در کل فصل کاپیتان بودم چون گری نویل مدت زیادی به دلیل مصدومیت غایب بود. ما با نتیجه ۲-۰ برنده مسابقه شدیم و این حس فوق العادهای داشت. درست پس از بازی اما قبل از مراسم اهدای جام، در رختکن نشسته بودم که سرمربی سراغم آمد و گفت: «میتونی... اممم... اجازه بدی رایان گیگز جام رو بالای سر ببره؟» قلبم آرام گرفت و گفتم: «اوه نه... از بچگی رویای این لحظه رو داشتم!»
قطعا مهمترین چیز قهرمانی است ولی وقتی به عنوان کاپیتان تیم به این افتخار برسی، دیگر عالی میشود. البته قطعا آن جمله را جلوی سرمربی نگفتم و در عوض گفتم: «باشه، مشکلی نیست. خوبه، عالیه. ایرادی نداره.» دلیل درخواست سر الکس را درک میکنم. گیگزی برای چه میدانم... بار میلیونم قهرمان لیگ شده بود. فکر میکنم دهمی بود و بنابراین یک رکوردی برایش بود. اما پیش خودم فکر میکردم: «گندت بزنن... این تنها سومین یا چهارمین قهرمانی منه. چند مرتبه دیگه فرصت پیدا میکنم جام رو به عنوان کاپیتان تیم بالای سر ببرم؟» (بعدها مشخص شد که پاسخ هیچ مرتبه بود.)
خلاصه لحظه تلخ و شیرینی بود. شاید سر الکس فکر میکرد ریو به این قهرمانی نیازی ندارد چون برای مدتی طولانی اینجا خواهد بود و چند بار دیگر به این عنوان دست مییابد. اما هرگز نمیدانید در آینده چه اتفاقی رخ میدهد. در طول یکسال پس از آن هر بار در تیتراژ برنامه اسکای، جام قهرمانی را در دست گیگزی میدیدم، پیش خودم میگفتم: «شاید هرگز چنین لحظهای نصیبم نشه.» با توجه به مصدومیت گری نویل، چند سال دیگر هم کاپیتان تیم بودم. اما پس از خداحافظی گری، مصدومیتهای خودم شروع شدند و در نتیجه بازوبند را به فرد دیگری واگذار کردم. دوستم ویدا به این مسئولیت رسید و عالی هم کار کرد.
گیگزی هیچوقت در مورد بازی با ویگان حرف نزد، تا این که در مسابقه بزرگداشتم به آن لحظه اشاره داشت و از من قدردانی کرد. من هم بابت گفتههایش ممنون بودم و این کمی از آن اندوهم کاست. در هر صورت نمیتوانم خیلی گله کنم؛ چند هفته بعد باید جام قهرمانی اروپا را بالای سر میبردم و فصل بعد هم جام جهانی باشگاهها را. هرگز کسی نبودم که هم تیمیهایش را غمگین کند؛ خوب بودن اوضاع تیم نسبت به حسی که به عنوان یک فرد دارید، مهمتر است.