خب گفتم دیگه یکم ته اون ماجرا مونده و تا گرمم بنویسم، وگرنه منِ شیرازی موتورم خاموش بشه، میرم توی خواب زمستانی که خرسا پیشش سحرخیزن 😅 ( البته به شیرازیا برنخوره، ما مخلصیم).
خب، طرفای 4 صبح بود که شدیم اولین مشتری کله پاچه ای توی ناصرخسرو. زدیم بر بدن و تا میتونستیم کشش دادیم، چون جا نداشتیم و حسابی خسته بودیم. دیگه شرافتا نمیشد کشش داد و صاحب مغازه چنان نگاه سنگینی بهمون کرد که از رو رفتیم. گلاب به روتون، دستشوییمون میومد و هیچ جا هم نداشتیم که بریم. مسجد و ... اطرافم بسته بود. مخمونم کامل هنگ کرده بود. باور میکنید که شیش تا جوون بخاطر دستشویی بلند شدیم و راه افتادیم که دستشویی پیدا کنیم و سر از میدون تجریش و امام زاده صالح (ع) درآوردیم؟؟!!!😂😂😂
خدایی مخمون کار نمیکرد که راه بهتری پیدا کنیم وگرنه انقدرا هم خنگ نیستیم😅. چون باید جایی میرفتیم که ریسک نداشتن دستشوییش صفر باشه 😅. اوضاعی بود خلاصه. با مترو رفتیم میدون تجریش و کلی مکافات کشیدیم تا دستشویی عمومیشو پیدا کنیم. رفتیم و بعدشم با بچه ها رفتیم زیارت. انقدر خسته و خواب آلود بودیم که پهن شدیم و خادما بعد از دو سه بار تذکر خیلی محترمانه انداختنمون بیرون و گفتن برید بیرون فرش پهن میکنیم و همونجا بخوابید. ولی نامردا کاری نکردن😅 انقدر خسته بودیم که دیگه به هم میپریدیم...
گفتیم چیکار کنیم؟!
مشورت کردیم و چون میدونستیم بلیت شیراز چند ساعت دیگست، گفتیم بریم دربند ( همون میدون تجریشه). رفتیم بالا و توی کافه هاش. پولم که نداشتیم. فقط یه چایی سفارش دادیم تا بذارن بشینیم. یکی از بچه ها که عتیقه ایه برای خودش گفت: میخواین یه کاری بکنم تا یه ساعت بخوابید؟! ما هم چون به عتیقگیش یقین داشتیم، گفتیم برو توی کارش. پولامونو گذاشتیم روی هم و یه قلیون سفارش داد. گفت من پوزیشن قلیونو میگیرم و لوله قلیونو میارمش دم دهن و پامم میذارم روی پام و جوری میخوابم که نفهمه ( این رفیقمون با هر حالتی خوابش میبره😅😂 نشسته توی مترو، حالت 60 درجه زاویه بین کمرش و زمینو میگم، یا حتی کنار رودخونه تجریش، دستشو قفل کرده بود به یه میله و خوابید که اگه میفتاد فاتحه، خلاصه اعجوبه ایه😅).
رفیقمون با همون پوزیشن خوابید و ما هم یه ساعتی حداقل خوابیدیم. زغال که کامل خاکستر شد برگشتیم پایین و یکم معطل شدیم به دلایلی ( داستان خودشو داره😅) و رفیقمونم که لب رودخونه خروشان جوری خوابیده بود که هر کی رد میشد، یه دعا براش میکرد و برای ما هم طلب صبر میکردن مردم😅.
خلاصه خرد و خسته اومدیم ترمینال جنوب و بلیتو خریدیم و حرکت کردیم. من بی خوابی دارم و توی رختخواب خونه هم حداقل دو تا سه ساعت طول میکشه تا بخوابم ( چه خسته باشم چه عادی). توی اتوبوس که خیلی خیلی سخت. ولی ببینید جوری آش و لاش بودم که وقتی اتوبوس حرکت کرد خوابیدم و دقیقا 11 ساعت بعد، توی مقصد بیدار شدم. اونم یکی از بچه ها بیدارم کرد ( بهترین خوابای عمرم مربوط به همین سفره😅)
این سفر، خیلی برام خاطره انگیزه و مهم ترین دلیلش سادگی و دلپاکی بچه ها بود. دمشون گرم. خدا هم که همیشه هوامونو داشته. انشالله همیشه خدا هوامونو داشته باشه ( که البته داره، ما باید دست خدا رو روی دوشمون حس کنیم و بهش توجه کنیم)
مخلص همگی...