طرفداری- گاهی در یک بازی خیلی عادی کار میکردیم و به همین خاطر چیزی برای فریاد زدن وجود نداشت ولی سرمربی دست روی مورد کوچکی میگذاشت. مثلا توپ از زیر پای گری نویل رد میشد و یک پرتاب اوت به حریف میرسید. وقتی وارد رختکن میشدیم، فرگوسن او را میکوبید: «۱۵ سال هست که در بالاترین سطح بازی میکنی و هنوز نمیتونی توپ رو کنترل کنی!» یا مثلا به گیگزی میگفت: «تو این نیمه خیلی توپ لو دادی.» شاید گیگزی بیشتر از هیچکس دیگری توپ لو نداده بود اما از آنجایی که با تجربهترین بازیکن تیم بود، همه به این فکر میافتادند که: «امکان داره نفر بعدی من باشم. بهتره حواسم رو جمع کنم.» حتی بعضا به من میگفت: «بهتره فکری به حال خودت کنی. حتی یه ضربه سر هم نزدی!» میگفتم: «وایسا ببینم، من ۴ نبرد هوایی داشتم که توی ۳ تای از اونها برنده شدم و اون یکی هم به این خاطر بود که دیدم دروازهبان پشت سرمه و میتونه توپ رو جمع کنه. پس داری از چه چیزی حرف میزنی؟ اشتباه میکنی.» اما همیشه حرف آخر با او بود: «خب، این رو توی آنالیز ویدیویی فردا میبینیم. الان فقط هر چیزی که بهت میگم انجام بده.»
من رابطه خوب و بدی با او داشتم. گاها تند مزاج بودم و بعضا اوضاع خوب پیش نمیرفت. در سال ۲۰۱۰ در دیداری از مرحله یک چهارم نهایی لیگ قهرمانان اروپا در خانه بایرن مونیخ به میدان رفتیم. سرمربی همیشه میگفت زدن یک گل و کسب بردی ۱-۰ در خارج از خانه نتیجه خوبی در بازیهای اروپایی است؛ این یعنی تیم حریف باید در در دیدار برگشت، در خانه ما سه گل میزد تا ما را شکست دهد. پس در آن مورد ۱-۰ پیش افتادیم. رونی مصدوم شد و سرمربی بربا را به زمین فرستاد تا کار را در حملات تمام کند. من درون زمین سرم را تکان میدادم و میگفتم: «این چه کاریه؟ ما که این طوری بازی نمیکنیم.» بایرن مونیخ به طریقی توانست روی خوش شانسی به گلهایی برسد. یکی از آنها توپی تغییر مسیر یافته بود و دیگری در دقیقه پایانی از راه رسید تا آلمانیها ۲-۱ برنده شوند. من درون زمین داد و بیداد میکردم و وقتی که به تونل ورزشگاه رسیدم، هنوز عصبانی بودم. به نظرم آن تاکتیک برخلاف دستور العملهایی بود که به ما میداد و نمیتوانستم این را هضم کنم. فریاد میزدم: «چرا همه چیز عوض شد؟ همین لعنتی باعث شد ببازیم!»
وقتی وارد رختکن شدیم، مشخص بود صحبتهای مرا شنیده است. گری نویل تلاش میکرد مرا آرام کند و وقتی وارد رختکن شدم، دیدم سرمربی درست وسط رختکن ایستاده است و انتظار آمدن مرا میکشد. مثل یک مسلسل شروع به شلیک کرد: «فکر میکنی چه خری هستی؟» وقتی که نشستم، کنار ایستاده بود و داد میزد: «تصمیم گیری با منه. من سرمربی هستم. دیگه تو کار من یا دستیاران من دخالت نکن.»
در جواب گفتم: «ما رو برای بازی کردن به یه سبکی آماده کردی ولی بعد همه چیز رو عوض کردی.»
جلوی صورتم داد زد: «اون دو تا گل شانسی بودند. میتونستیم اون گلها رو نخوریم. اونها جلوی چشمت بودن و تو به راحتی اجازه دادی گل بزنن.»
گری نویل میگفت: «ریو، آروم باش. بیخیالش، بیخیال.» اما همیشه حرف آخر با سرمربی بود: «کارت تمومه» یادم نیست چه چیزی گفت ولی فقط میدانم خیلی از حرفهایی که اولشان حرف F داشت را به زبان آورد.
حرف زدنم با سرمربی اصلا برای گری نویل قابل درک نبود. بعد از مشاجره گفت: «خب که چی؟ تو که میدونی هرگز جلوی کسی کم نمییاره.» با خودم فکر کردم بالاخره یک نفر باید چیزی میگفت. چرا فقط من؟ همه شما هم همین فکر رو میکنید.
در طول پرواز دائما به فکر آن ماجرا بودم و حتی وقتی که آن شب به خانه رسیدم، اصلا نتوانستم بخوابم. دائما با خودم کلنجار میرفتم؛ شاید بهتر بود خودم را کنترل کنم و آن حرفها را در جای دیگری و وقتی کسی کنارمان نبود یا در فرودگاه مطرح کنم. مسئله بزرگی بود چون آن حرفها را در حضور همه زده بودم. پس صبح آن روز خیلی زود بیدار شدم، حدودا ساعت ۸:۳۰ به زمین تمرین رفتم و خودم را به دفترش رساندم. در زدم و او سرش را بالا گرفت و گفت: «بیا تو، چی میخوای؟»
«اومدم که ازتون عذرخواهی کنم. شاید بهتر بود وقت دیگهای با شما حرف بزنم. احساسات ناشی از بازی و شکست بر من غلبه کرد و احتمالا زیاده روی کردم...»
و او دوباره شروع کرد! اصلا امان نمیداد. «فکر میکنی کی هستی؟ این اولین بارت نیست که تاکتیکهای تیم رو زیر سوال میبری (به فینال مقابل بارسلونا در رم اشاره داشت)»
تلاش کردم بگویم: «اگر کسی میخوای که فقط اینجا بشینه و هر وقت که میبازیم تمام چیزها رو بپذیره، اون من نیستم.» اما طبیعی بود که اینها را قبول نکند.
رابطه ما این طور پیش رفت. در واقع شاید دلیل سازگاری ما با هم همین بود. گهگاهی با هم اختلاف داشتیم ولی به نظرم در نهایت متوجه شد که من این حرفها را به خاطر نفع شخصی خودم نمیزنم. صلاح تیم را میخواستم. گاهی پا از خط فراتر میگذاشتم و مجبور میشد مرا سر جایم بنشاند. با این حال همیشه اگر اشتباه با من بود، قبول میکردم که باید از او عذرخواهی کنم. به نظرم ذهنیتش این طور بود که هرگز اجازه ندهد بازیکنی نسبت به او دست بالاتر را داشته باشد. نحوه رهبری او این طور بود. اما فکر میکنم احترامش را کسب کردم. طبیعتا بخشی از وجودم میگفت: «باشه، به این عوضی نشون میدم که اشتباه میکنه. اینو بهش ثابت میکنم.» نبوغ فرگوسن همین بود: این که دنبال اثبات کردن خود به او باشید. به هیچ وجه در حال انتقاد کردن از او نیستم. او کارش را انجام میداد و احتمالا حق هم داشت. همیشه به کاری که انجام میداد احترام میگذاشتم.
نکته مهم دیگر این بود که در سرد و گرم روزگار حامی بازیکنانش بود. این ارزش زیادی داشت. ماجرای پاتریس اورا و لوییس سوارز را داشتیم؛ یا موضوع جان تری و برادر من. و او پس از غیبت در تست دوپینگ، با تمام وجود از من حمایت کرد. یک شخصیت نمونه برای من بود که با حرارت بالایی در مورد من حرف می زد. این بخشی حیاتی از کار فرگوسن به عنوان یک سرمربی است: وقتی حس کند حق با بازیکنانش است، تا پای دار از آنها دفاع میکند. این باعث میشود به او اعتماد داشته باشید و با میل بالا تلاش کنید تا بهترین عملکرد را ارائه کنید.
همیشه برای حواس جمع نگه داشتن ما، دست به کارهای غافلگیر کنندهای میزد. درست در ابتدای دوران حضورم در اولدترافورد و در اولین بازی من برای یونایتد، مچ پایم در دیداری دوستانه مقابل بوکا جونیورز و مهاجم جوانشان کارلوس ته وز آسیب دید. طی پنج هفته بعد به عنوان جوانی ۲۳ ساله، در کاباره مشهور شهر منچستر زیاده روی کردم. در هفته پنجم که برای دویدن به زمین تمرین وارد شدم، فرگی مرا صدا زد و گفت: «اوضاع چطور پیش میره پسرم؟ چطور از منچستر لذت میبری؟ همه چیز مرتبه؟» نگران بودم چون طرف مقابل من سر الکس فرگوسن بود. بنابراین گفتم: «بله رییس... امممم... آقا... مشکلی ندارم. میدونید، به چندتا از رستورانهای شهر سر زدم و از اینجور چیزها.» خیلی آرام گفت: «شوگر لاونج و براسینگامنز هم از همین جاهایی که رفتی بود؟» آن دو از کابارههای شهر بودند و مشخص شد که دستم رو شده است. بعد با یکی از آن نگاههای خاص خودش گفت: «از همه چیز با خبرم پسر، پس بذار بریم سر اصل مطلب. حالا برو و به تمرینت برس.» پاهایم شل شدند! سرمربی جدیدم، سر الکس بزرگ میدانست که حسابی خوشگذرانی کردهام و رفتاری غیر حرفهای داشتهام. با خودم گفتم: «آیا منو میفروشه؟ اصلا دیگه بهم بازی میده؟» هرگز دوباره در آن رابطه حرف نزدیم ولی خیلی خوب نظر مرا جلب کرد.
یک روز تا پایان نیمه اول با نتیجه ۲-۰ در خانه بولتون که یکی از سختترین بازیهای خارج خانه بود، از حریف جلو بودیم. یکی از بهترین نمایشهایی بود که در آن حضور داشتم و خلاصه با شادی بسیار وارد رختکن شدیم. سپس او آمد، روی در کوبید و گفت: «باید خودتون رو جمع کنید! واقعا مفتضحانه است! باید ۶-۰ یا ۷-۰ برنده میشدین. امکان داره سرنوشت قهرمانی این فصل به روز آخر و حتی تفاضل گل برسه، پس باید گلهای بیشتری بزنین.» یکی یکی همه ما را توبیخ میکرد: «تو موقعیتها رو از دست دادی... تو پاسهات اشتباه بودن.» همه بهت زده به نظر میرسیدند. بعد از این که از رختکن بیرون رفت، همه به هم نگاه کردیم و گفتیم: «واقعا بازی رو تماشا کرد یا نه؟ ما که خیلی خوب بودیم؛ بهتر از این نمیشد.» وارد زمین شدیم و فکر میکنم در نیمه دوم، دو گل دیگر به ثمر رساندیم. پس از بازی گفت قصدش از آن حرفها این بوده است که از خود راضی نشویم و بدانیم که موضوع فقط همین بازی نیست، بلکه باید پایان خوبی در فصل داشته باشیم. باید قهرمان لیگ میشدیم.
مسئله دیگری که روی آن تاکید داشت، تمرکز کردن بود. «مطمئن شید که روی کار خودتون تمرکز کردید، مخصوصا شما مدافعان.» و هرگز از حریف غولی نمیساخت که با این تفکر وارد زمین شویم: «اینها خیلی خوب هستن، ما جلوشون هیچ شانسی نداریم.» همیشه برعکس عمل میکرد: «این بدترین لیورپولی هست که دیدم. موقعیت بهتری برای شکست دادنشون گیر نمیارین.» استیون جرارد چند بازی خوب مقابل ما داشت ولی به ندرت اجازه میدادیم تا کنترل کار را به دست بگیرد. این به آن خاطر بود که سرمربی میدانست او مهره اصلی حریف است و ما باید او را مهار کنیم. فرگوسن در مورد فرانک لمپارد میگفت: «همیشه یک نفر باهاش حرکت کنه چون میتونه گلزنی کنه.» یا «اجازه ندین دروگبا براتون شاخ و شونه بکشه. اگه ببینم دروگبا توپ رو نگه داشته و برای هر کدومتون شاخ و شونه میکشه، قسم میخورم...»
فکر میکنم بزرگترین نکته این بود که هرگز ما را با جزییاتِ فراوان گیج نکرد. فقط به چند مورد کلیدی اشاره میکرد و مطمئن میشد که ذهنیت لازم برای شکست دادن تیم مقابل را داریم. اگر با ایده روشن و واضحی وارد زمین شوید، با قطعیت بیشتری آن را پیاده خواهید کرد. شفافیت و انرژی: این چیزی بود که او در اختیارمان میگذاشت. حقیقت این است که فوتبال به آن اندازهای که گاهی مردم فکر میکنند، پیچیده نیست. فقط در نبردهای انفرادی خودت برنده شو، اطمینان حاصل کن که تیمت در قالب خوبی بازی میکند، بیشتر از تیم حریف تلاش کن و در یک سوم هجومی و دفاعی، تعیین کننده باش. اگر همه این کارها را انجام دهید، شانس بالایی برای پیروزی خواهید داشت. افراد دوست دارند تظاهر کنند که برنده شدن در فوتبال، رمز و رازهای زیادی دارد. ولی بیشتر آنها ساده هستند: همه چیز را پیچیده نکن و کمی اجازه بده تا بازیکنان خودشان باشند. مدیریت کردن آسان نیست ولی افراد اغلب تلاش میکنند تا کار را پیچیده کنند. اشتباه برداشت نکنید، تاکتیکها مهم هستند؛ اما گاهی خود بازی همه چیز را رو به راه میکند.
حالا میبینم که یک لحظه، لذت خاصی برایم داشت. در ۱۲ می ۲۰۱۳، گل پیروزی بخشمان مقابل سوانزی در اولدترافورد را به ثمر رساندم. یک نوع ضربه والی بود ولی در آن لحظه متوجه اهمیتش نشدم. در رختکن کنار نمانیا ماتیچ نشسته بودم و او فقط با لبخندی به من نگاه میکرد. گفتم: «چیه؟» گفت: «خودت نمیدونی مرد بزرگ؟ تو آخرین گل دوران مربیگری فرگوسن رو زدی.» واقعا به فکرم نرسیده بود. فقط بابت گلزنی و برنده شدم خوشحال بودم. اما وقتی ویدا آن حرف را زد، منقلب شدم! لبخند بزرگی برای سالهای بعد بر لبم نشست.