طرفداری- تاکنون درباره این عبارت که «منتظر یک اتوبوس هستید و ناگهان دو اتوبوس با هم میآیند» چیزی شنیده اید؟ خب این عبارت برای بسیاری کاربرد دارد اما نه برای من. من باید 14 سال منتظر اتوبوس دوم [شانس و فرصت] میماندم و درست وقتی که جلوی پایم ایستاد، فورا سوارش شدم.
صبر کردم و صبر کردم و هنگامی سوار این اتوبوس دوم شدم که یک اتوبوس قهرمانی بود. مدال فاتحان لیگ قهرمانان بر گردنم بود و در خیابانهای شهر، دور افتخار میزدیم. بزرگترین کاپ فوتبال، در دستان ما و در خیابانهای شهر لیورپول، جایی که بزرگ شدم، رژه میرفت. کلمه «سوررئال [فراواقعگرایی]) حق مطلب را ادا نخواهد کرد. حتی کلمه «جادویی» هم نمی تواند مناسب شرح این وضعیت باشد. من مطالعه را دوست دارم اما مطمئن نیستم تابحال به کلمهای برخورد کرده باشم که بتواند احساسات مرا در آن اتوبوس بیان کند.
اولین بار نبود که رژه قهرمانی در لیگ قهرمانان اروپا را در شهر لیورپول میدیدم. در سال 2005، به یاد دارم مقابل خانه ایستاده بودم که ناگهان کسی فریاد زد «دارن میـــان» و موهای پشت سرم را حس کردم که سیخ شدند. آن اتوبوس به مقصد مکانی ابدی از راه رسیده بود. استیون جرارد به همراه سایر بازیکنان آمده بودند و این چیزی بود که باشگاه لیورپول را معنا میکرد.
آن روزها شش سال داشتم اما به قدری بزرگ بودم که بفهمم وقتی بزرگ شدم، میخواهم چه کاره شوم. میخواستم بازیکن لیورپول شوم و یک روز سوار بر آن اتوبوس، در خیابانهای لیورپول بچرخم. خواسته من خاص نبود زیرا تمام بچههای مدرسهمان، همین آرزوی مرا داشتند. مثل یک بیماری بود اما بیماری از نوع خوب. نمیدانستم چه خطابش کنم اما چیزی در رگ هایم جاری بود که بعدها فهمیدم ... یک عقده و وسواس بود.
من همیشه در مورد جاه طلبی هایم جدی بودهام و همیشه انگیزه زیادی داشتهام. با پدر و مادرم و دو برادرم زندگی می کردم که تایلر و مارسل نام داشتند. در یک خانه سه خوابه، درست کنار ملوود، مجتمع تمرینی تیم لیورپول زندگی میکردیم. آن روزها من و برادرانم روی اعصاب همدیگر بودیم اما همه ما در یک چیز اشتراک داشتیم: باشگاه فوتبال لیورپول! من و دو برادرم آنقدر به قهرمانانمان نزدیک بودیم که هروز پشت فنسها میایستادیم تا گوشهای از چهره آنها را ببینیم و وانمود کنیم آنها هستیم.
صادقانه بگویم، تفریح دیگری نداشتیم. شاید گفتنش بد باشد اما از 7 صبح تا 24 شب فقط و فقط فکر و ذکرمان لیورپول بود. مادرمان به ما میگفت تا زمانی که بتواند ما از پشت پنجره ببیند، میتوانیم در آن اطراف بازی کنیم. او شوخی نداشت، واقعا روی ما حساس بود. بنابراین فقط میتوانستیم پارک یا حیاط پشت خانه برویم. البته گه گاهی حواسش از ما پرت میشد زیرا پشت خانه با توپی که از جوراب های اضافی میساختیم، فوتبال بازی میکردیم.
عادت داشتیم همیشه عصبانیاش کنیم. تصور کنید: زنی سعی دارد شام بپزد و بعد بچه های داخل خانه، این طرف و آن طرف میدوند و داخل آشپزخانه بازی میکنند. همیشه دغدغه ما فوتبال بود و فوتبال. همه چیز برای ما لیورپول، لیورپول و لیورپول بود. وقتی بچه بودم، یادم میآید سوار ماشین بودم و از نزدیک آنفیلد گذشتیم. بارها و بارها به آن ساختمان باعظمت خیره شدم. یعنی داخلش چه شکلی است؟ کمی پر رمز و راز است نه؟
آوریل سال 2005، مادرم بلیت بازی یک چهارم نهایی لیگ قهرمانان اروپا مقابل یوونتوس را تهیه کرد. تایلر و من، رفتیم تا بازیکنانی مثل بوفون، ندود، کاناوارو، ابراهیموویچ و بقیه را از نزدیک تماشا کنیم. آنها رقیبی باورنکردنی بودند. شب های اروپایی آنفیلد همیشه خاص و متفاوت هستند. بودن در آنجا و جایگاه ها، همیشه خاص و استثنایی است. واقعا سعی میکنید در متن تمام ماجرا باشید و امیدوار بمانید که صبح روزِ بعد، تمام این خاطرات در ذهنتان حک شده باشند.
چراغ هایی که نورشان روی زمین میتابد، انرژی خاص کوپ و لحظهای که پسران معروف شهر وارد میدان میشوند. سرود لیگ قهرمانان اروپا نواخته میشود. معمولا من و تایلر در خانه همیشه حرف میزدیم اما این بار کاملا ساکت شده بودیم. سپس نوبت کوپ بود که سرود «You’ll Never Walk Alone» را بخوانید. خدای من، قدرت این سرود واقعی بود. واقعا عاشقش شدم. حالا میدانستم میخواهم با زندگیام چه کنم.
شب نتوانستم بخوابم. چند ماه بعد، قرمزها قهرمان اروپا شده بودند. فینال را با خانواده تماشا کردم. با وجود اینکه شش سال داشتم، میدانستم آن شب در استانبول چه معنایی داشت. تا چند روز بعد که در خیابان های شهر میرفتید، در چهره مردمان شهر، تاثیر این پیروزی و قهرمانی را میتوانستید مشاهده کنید. میدانستیم یک رژه با ابهت در پیش است و من و برادرانم می خواستیم عضوی از آن باشیم. با این حال نمی دانستیم چگونه بدون زیر پا گذاشتن قوانین مادر، اینکار را انجام دهیم. شانس آوردیم که اتوبوسِ لیورپول درست از جلوی خانه ما رد شد.
پیراهن لیورپول را به تن کردیم و جلوی خانه ایستادیم. قهرمانانمان را تماشا میکردیم که اروپا را فتح کردهاند. اتوبوس به قدری نزدیک بود که میتوانستم لمسش کنم. نمی توانید چنین روزی را تجربه کنید و دلتان نخواهد که فوتبالیست شوید. همه ما یک رویای مشابه داشتیم. آن روزها عضوی از سیستم جوانان لیورپول بودم. هر بچه شش یا هفت ساله، آن روز یک رویا برای خودش ترسیم کرد. رویایی هیچکس که نمی دانست چگونه به آن برسد اما حمایت همه را می شد احساس کرد.
هر موقع که باران می بارید-تقریبا همیشه- مجبور می شدیم در خانه بمانیم و بازی کنیم. تقریبا اکثر روزهای ما بدین نحو می گذشت. مادرم یک روز به ستوه آمد و از پدرم خواست به ما شطرنج یاد دهد. واقعا جالب و عالی بود زیرا شطرنج هم مثل فوتبال، رقابت و استراتژی می طلبد و ما هم که عاشق رقابت بودیم. این حس که می دانستی قرار است برادرت را ببری و او هیچ ایدهای در مورد این نداشت! آه. عالی و باورنکردنی بود. چهره برادرم در آن لحظه... بی نظیر بود.
مهم ترین چیز در مورد شطرنج هم این بود که می توانستیم باهم بازی کنیم. آنها فقط برادرانم نبودند، بلکه بهترین دوستانم هم محسوب می شدند. با گذشت زمان، به آکادمی لیورپول پیوستم. تایلر و مارسل به خاطر رویای من، قید رویای خودشان را زدند. فکر می کنم همه ما به این توافق رسیده بودیم که فوتبالیست شدن، بیشتر مناسب من بود. روزهایی بودند که مادرم برای رساندن من به آکادمی، نمی توانست بازی های مارسل و تایلر را تماشا کند. سخت بود و آنها فداکاری کردند. تا این روز، بی نهایت قدردان آنها هستم.
هر قدمی که برداشتم، باهم بودیم
هر بازی که انجام دادم، باهم بودیم.
در هر تجربهای، باهم بودیم.
ما این بودیم و به این خاطر، به این جایگاه رسیدم.
یکی از بهترین خاطراتم در 16 سالگی اتفاق افتاد. وقتی استیون جرارد یک روز به تمرینات گروه سنی ما آمد، او را دیدم. نیازی نیست که بگویم جرارد چقدر برایم مهم است، مخصوصا برای فردی مثل من که اهل لیورپول هستم. نمی توانم حتی تخمین بزنم که چندبار سعی کردم در زندگی مثل جرارد باشم. یکی از ما همیشه نیل ملور می شد، یکی استیون جرارد، دیگری گزارشگر.
«یک توپ نــرم و آرام برای استــــــــــــــــــــــــــــــیون جرارد» او بازوانش را باز کرده، به گوشه زمین می دود و بر روی زانوهایش سر می خورد. به همین سادگی.
از اینکه جرارد را می دیدم، کمی مضطرب شده بودم اما عاشق تمام لحظاتی بودم که او پیش ما بود. تمام جلسه تمرینی از نزدیک تماشا و تکنیکش را ارزیابی می کردم. دوست دارم همه چیز را در ذهنم داشته باشم. یک نکته قابل توجه نحوه برخورد جرارد و صحبتش در مورد باشگاه بود. او طوری در مورد هواداران، باشگاه و شهر صحبت می کرد که انگار هیچ تفاوتی نداشتیم. واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.
چند سال بعد کم کم به تیم اصلی راه یافتم اما تجربه کافی نداشتم. یک روزِ تعطیل که در بیرون از مرکز خرید نشسته بودم، کودکی را دیدم. همه چیز به طور اتفاقی رخ داد. پیراهن لیورپول را برتن کرده بود اما وقتی پشتش را به من کرد، شماره 66 را دیدم! الکساندر آرنولد. او پیراهن مرا خریده بود. 12 سال می شد که بازیکن لیورپول بودم. جرارد را از نزدیک دیده و کلی تجربیات خوب کسب کرده بودم.
با این حال اولین بار بود که کسی را می دیدم پیراهن مرا برتن کند. مطمئن نیستم این حسم را چگونه بر زبان بیاورم. می دانم مردم دوست دارند بگویند «تو هم بچه بودی» بله من هم بچه بودم. حتی الان هم آن بچه منم. وقتی به خانه رسیدم، سریعا داستان را برای مادرم تعریف کردم. اینها همه موهبت زندگی در خانه است که هنوز همه چیز را به پدر و مادرتان می گویید. حتی الان که پسربچه ای را با پیراهن شماره 66 می بینم، احساساتی می شوم. هرکسی که یک پیراهن لیورپول دارد، مرا مدیونش کرده است. مدیون آنها هستم زیرا من هم یکی از آن ها به حساب می آیم. ما همه خانوادهایم.
همه یورگن کلوپ را می بینند و فکر می کنند که دیگر او را شناختهاند ولی نه اینطور نیست. با سرعت و خلاقیتی که ما بازی می کنیم، حالص تلاش بی وقفه و اخلاق کاری کلوپ و کادر فنیاش است. چیزی که او را از سایر مربیان جدا می کند، بسیار ساده است: او مطمئن می شود که آماده بازی به خاطر هواداران هستیم. شاید کلیشه به نظر بیاید اما واقعا نیست. سبک ما و هویت ما بر مبنای چیزی است که آنفیلد می خواهد. آنها باعث شدند عاشق تمام لیورپول شوم.
اینجاست که اتحاد واقعی شکل می گرد.
بنابراین وقتی سه هیچ در نیوکمپ می بازید، زیاد ناراحت نمی شوید (شوخی می کنم، بسیار استرس زا بود). چیزی که سعی دارم بگویم، این است که آنفیلد به ما باور داشت و آنجا قلعه ما و هواداران بود. وقتی جینی وارد بازی شد و دو گل به ثمر رساند، می دانستم قرار است ببریم. می توانستید حس پیروزی را در هوا استشمام کنید. موضوع زمان بود اما پیروزی ما مشخص بود. همیشه همه در مورد آن کرنری که برای دیووک فرستادم، صحبت می کنند. آنها می خواهند داستانی دیوانه وار برایشان تعریف کنم. آن کرنر محصول ذهنیت ما بود. بحث تمرینات نبود، بلکه بحث ذهنیت بود. هر روز، هر لحظه، هر دقیقه در تمرینات به این چیزها فکر می کنیم. آن لحظه احساس کردم دیووک بهترین فردی است که می تواند این ضربه را بزند. او واقعا بسیار خونسرد است و فکر کنم خونسردترین بازیکن فوتبال است.
وقتی سوت پایان به صدا درآمد، به سمت کوپ رفتیم و آن لحظه مخصوص، به بهترین خاطره من در زمین بازی تبدیل شد. آنها فریاد می زدند «تو هیچوقت تنها قدم نخواهی زد» و این را با تمام وجود در داخل زمین احساس می کردم. تنها نبودم. سرودی که آنها میخواندند، کودکی مرا شکل داده بود. بعد از بازی، سریع به خانه پدری برگشتم، به پدر و مادرم شب بخیر گفتم و یک رویداد «سوررئال» دیگر تجربه کردم. نزدیک های چهار صبح خوابیدم. البته حدس می زنم.
بدیهی است که شبی باورنکردنی بود. تا نقطه سکته زدن هم پیش رفتیم. احساس می کردیم ممکن است مثل فینال کیف ببازیم اما از آن شب درس گرفته بودیم. شبی که نمی توانستیم توپ را از آنها بگیریم. واقعا ناامید کننده بود اما باور دارم در پسِ آن اتفاق، یک حکمت بود. در طول فصل گذشته ما با رقبا کاری کردیم که رئال مادرید با ما انجام داد. خیلی چیزها یاد گرفتیم.
بنابراین برای دیدار فینال مقابل اسپرز در ماه ژوئن، اعتماد به نفس بیشتری داشتیم. به شخصه می دانستم چه چیزی انتظارم را می کشد و قرار است در طول بازی چه احساسی داشته باشم. شش ساعت قبل از بازی، وقت تلف کردن غیرممکن است. فکر می کنم شش ساعت بدون وقفه نتفلیکس تماشا کردم. فکر کنم بیش از حد عصبی و مضطرب بودم.
رم، لندن، پاریس، سپس رم، استانبول و حالا مادرید. این شهرها را تا عمر داریم به خاطر خواهیم داشت. وقتی خانوادهام پای به زمین بازی گذاشتند تا با من شادی کنند، به سختی چیزی از زبانم بیرون می آمد. چه کلمهای می توانست حق مطلب را ادا کند؟ ما قهرمان اروپا بودیم. از پارک گوشه خیابان تا فتح اروپا! کمتر از 24 ساعت، در اتوبوسی روباز، در شهر لیورپول دور افتخار می زدیم. اصلا باورکردنی است؟ واقعا نیاز دارم با کسی صحبت کنم.
وقتی از نزدیک خانهمان گذشتیم، تمام آن خاطرات از مقابل چشمانم عبور کردند. آن روز می توانستم صدها ترنت الکساندر آرنولد را ببینم که به من نگاه می کنند. دختر، پسر فرقی نداشت. همه به ما نگاه می کردند. دو چیز را دوست دارم در پایان بگویم و امیدوارم بچهها این را بخوانند. یک: دنبال رویاهایتان بروید. با هرچه در توان دارید اینکار را انجام دهید. یک روز خواهید دید همه چیز به واقعیت تبدیل شده است. به هیچکس اجازه ندهید خلاف این حرفها را بگوید و دو: هیچوقت فراموش نکنید که هستید، اهل کجایید و چه کسانی به شما کمک کردهاند تا به اینجا برسید. بدون آن ها، هیچکدام از این اتفاقات میسر نمی شد.
▬ برای خواندن سایر قسمتهای مجموعه The Players Tribune، روی برچسب این مجموعه یادداشتها کلیک کنید. در این مجموعه، به چالش ها و دغدغه های بازیکنان بزرگ و جوان، از کودکی تا به امروز پرداخته شده است.